شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

صفحه 45

زنی که سوخت

هوای داغ ودم کرده ، سرو صدای بیرون ، میهمانی  ونورافکن های تاتر روبروی خانه مرا از خواب شبانه محروم ساخته است ، بهتر دیدم  که بنویسم.

همانطور که درگذشته نوشتم ، زندگیم مانند یک رودخانه آرام میگذشت ، آن کت ودامن کذایی را بیر ون آورده ویک لباس خنک پوشیدم هر روز ار دفتر محل کارم تا خانه پیاده میرفتم وبفکر آن بودم که باید بیمارستان یا زایشگاهی را بیابم برای آینده خیلی زود ، یکروز بعد ازظهر  که از دفتر بیرون آمدم درآنسوی خیابان ناگهان چشمم به " خان " افتاد ، اوف ، اول جا خوردم سپس ترسیدم اما خودرا به ندیدن زدم وراهم را کج کردم تا از وسط میدان گذر کنم مجسمه فردوسی با کتابی دردست قد برافراشته بود وآبشار با فوارهای بلند حوض مدوررا پر آب میساخت ، هوای لطیفی را در فضا ایجاد میکرد ، او از آنسوی خیابان خودش را به جلوی من رساند ، احساس میکردم که رنگ باخته وتنم میلرزید ، او آهسته جلو آمد ، سلام کر د ودست مرا گرفت بسوی پیاده رو کشید ، گفت :

نترس ، من آدم نمیخورم خانم کازیمیر آدرس ترا بمن داد روزهای متمادی اینجا ایستادم رفت وآمد ترا زیر  نظر داشتم واز پشت پنجره شیشه ای ترا میدیدم ، رنگش بشدت زرد شده بود وآن دو چاه کوچکی که درگونه هایش قرار داشتن تبدیل به دوخط موازی شده گویی یک شبه پیر شده است باهم به رستورانی رفتیم ، سفارش غذا داد اما دست به غذایش نمیزد  صورتش را میان دستهایش گرفته وگاهی قطره های اشک درچشمانش دیده میشد ، زمانی دستهای مرا میگرفت وآنهارا بر  چشمانش میگذاشت ، چی شده ، بیماری ؟ از او سئوال میکردم ، گفت ، نه بیمار نیستم پس از کمی مکث گفت کارم زیاد است دروغ میگفت چیزی اورا رنج میداد وچیزی را ازمن پنهان میکرد ، پیاده تا منزل ما رفتیم نپرسیدم اتومبیلت کجاست وچرا پیاده آمدی وسپس با تاکسی برمیگردی باو تعارف نکردم که به درون خانه بیاید دلم برایش میسوخت ، آیا از کار من رنج میبرد ؟ آیا درکارش شکست خورده > چهار سینما ۀ، مدیریت چند سینما ، وارد کردن فیلم ، وتولید مجله سینمایی ، خانه بزرگی دربهترین نقطه شمیران وچند قطعه زمین دراطراف قلهک ومحمودیه ، نه ، چیزی را پنهان میکند سکوت او برایم عجیب بود .

فردای آن روز یک پاکت بزرگ حاوی مقداری نامه از همسرم رسید ؟ نامه هایی که من باو نوشته بودم وجوابهایی که او بمن داده بود ؟ خوب ؟ که چی ؟ آنهارا دانه دانه پاره کرده به درون سطل آشغال ریختم ، پس فردا نامه سرتاسر عاشقانه ای از یکی از دوستان او که شاهد عقد ماهم بود برایم رسید ، بیا سرنوشت خود وفرزندت را بمن بسپار با هم به هندوستان میرویم ، آوف ...تو یکی دیگر زیادی آمدی نامه اورا نیز پاره کردم ودورن سبد آشغال ریختم همه حواسم بطرف خان بود ، ازچه چیزی رنج میبرد ؟ .

سه روز بعد تلفن دفترم به صدا درآمد ، خانمی از بیمارستان میثاقیه بمن گفت که زنی دراینجا دراطاق شماره ...بستری است ومیل دارد شمارا ببیند ساعدت ملاقات تا شش ونیم بعد ازظهر میباشد !؟ چه کسی میل دارد مرا ببیند ؟ از طرف مادر خیالم راحت بود چون پرستاری را که برای فرزندم گرفته بودم شبانه روز درخانه وبه نزد او بود ، چه کسی میل دارد مرا ببیند؟ ساعت چهار ونیم با عجله تاکسی گرفتم وخودم را به بیمارستان رساندم ، از اطلاعات شماره اطاق را گرفتم وبسرعت خودمرا به آنجا رساندم ، درآنجا دو دختر وپسر خان اطراف تختخوابی را گرفته بودند وچند زن ومرد دیگر  نیز آنجا ایستاده وبا چهره ای درهم تختخواب را زیر نظر داشتند ،، آه شاید خان بیمار شده ؟ اما نه ، زنی میان انبوهی از پنبه وباند سفید گویی درکفن خوابیده است درمیان ملحفه های سفید دراز کشیده بود ، جلو رفتم ، سرش را بلند کرد وگفت :

همین را میخواستی؟ | چه چیزی را میخواستم |، نگاهی به شکم من انداخت غضب درچشمانش نشست ، گفتم ممکن است مرا روشن کنید ؟ من نمیدانم به دیدن چه کسی آمده ام وچه چیزی را میخواستم ؟ آن زن سرش را بلند کردو گفت :

سی وپنج سال همسرش بودم ، سه فرزند برومند برایش آوردم ، زیرش را جمع کردم وحال .....گریه امانش را برید ...درمیان بغض وگریه گفت حال بخاطر تو مرا طلاق داده است منهم خودرا آتش زدم همین خانم خوشگل ومامانی ، دلم برای جوانی وزیبای ات میسوزد روزی باتوهم همین کاررا خواهد کرد ، همه کسانی که دراطاق حضور داشتند مات ومبهوت بمن مینگریستند ، چه زن احمقی ، برای یک مرد هرزه خودش را به آتش کشید شاید هم حق داشت  آن ماده گرگ میخواست از منافع خود وفرزندانش دفاع کند ، این تنها وآخرین چیزی بود که درمغزم پیچید دهانم خشک شده و میخواستم فریاد بکشم اما گویی فلج شده بودم ، نه این یک کابوس است یک خوابی بیش نیست ، من کجا هستم ؟........

اطاق دورسرم چرخید ، عقب عقب رفتم به دیوار تکیه دادم وگفتم من از همه جریانها بیخبرم ونمیدانستم که به تازگی همسرش را طلاق گفته از هیچ چیزاطلاع  نداشتم من خبر ....وبیهوش افتادم ......بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه / دهم آگوست 2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: