دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

روشنایی

صبح زود ، بچه را آوردند تا باو شیر بدهم ، سینه هایم دردناک وورم کرده بودند از بیرون صدای وزش باد درمیان درختان میپیچید گویی فرشتگان آواز میخوانند بچه آرام بود این کوچولو ، این بره سفید که مانند یک تکه مرمر دربغلم جای داشت اضطرابی نداشتم فردا روز دیگری است ، نه دیگر میل ندارم آن لبخند وآن ظاهر سازی پدرت راببینم اینجا ودرزندگی ما نباید حرفی ازحزب وبرادر بزرگ باشد بگذار نگهبانان دیروزی از او حمایت کنند تو فرزند منی وامروز در زیر سینه من خوابیده ای بی شک درآینده گرفتاریهای با پدرت خواهم داشت اما بنوعی آنهارا نیز دفع خواهم کرد.

ساعت از نه گذشته بود که تلفن به صدا در آمد یکی از مهندسین از دفتر کارزنگ میزد این اقای مهندی با آن قد بلند ولاغر وآن دستهای استخوانی بسیار بد عنق وتلخ بود وهمان کسی بود که روز اول مرا به دفترخواند واستخدام نمود صاف راه میرفت مانند یک درخت خشک سرش همیشه پایین بود اما امروز با شوخ طبعی بسیار میشنیدم که میگفت :

شنیدم گل کاشتی ،  | سرخ شدم | سپس گفت کی برمیگردی ما دلمان برایت تنگ شده است ما " ثریای" خودمان را میخواهیم ! ایران یک ثریا دارد  واورا هم ما داریم ؟! سپس گفت خانمم به دیدنت آمد ؟ گفتم بلی ، خیلی هم مرا خجالت دادند ، گفت ، ابدا ، سپس پرسیدم آیا از خانم جانشین من راضی هستید ؟ درجوابم گفت ابدا ، زنی جلف ، درنهایت بسیار خطرناک است آخرترا چه به این اشخاص؟  خنده ام گرفت ، در جواب گفتم :

جناب مهندس < واو> انسان دراین جنگل بزرگ با همه گونه حیواناتی روبرو میشود اینهم یکی از همانهاست خوشحالم که مورد قبول شما واقع نشد  نگران ازدسنت دادن کارم بودم ، گفت ، ابدا ، ابدا ، هرچه زودتر برگرد ما ترا دوست داریم ترا باهمه خوبیها وبدیهایت ، گفتم میشود یکی از بدیهایم را نام ببرید تا بلکه بتوانم خودرا اصلاح کنم ؟  گفت : یکی از بدیهایت ، بی توجهی تو به  اطرافیانت میباشد .....د رتو هیچ سنگدلی وخشونتی دیده نمیشود مانند همان بچه ای که تازه به دنیا آورده ای بیگناهی خیلی زود  با این خانم تر ک مراوده کن ، گفتم چشم خداحافظی کردیم وگوشی را گذاشتم وذوقی دردلم پدید آمد هنوز هستند کسانی که مرا برای خودم دوست میدارند توقع از این آدم خشک وبی احساس نداشتم ، تامدتی لبخند روی لبانم نشسته بود......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 19/8/2013/ میلادی / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: