سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۲

انتظار

به کار آیدت از گل طبقی ؟ / از گلستان من ببر ورقی /

گل همین پنج روز شش باشد / وین گلستان همیشه خوش باشد /سعدی

--------------

روزهایم دریک انتظار موهوم میگذشت ، میان ترس وشادی روی تختخوابم دراز میکشیدم وبه صدای لطیف روشنک گوش میدادم ودل به ساز دیگری سپرده بودم ، که سالها دیگر ازمن دور شده بودآن روزها اکثرا غذایم شیر بود وسیب وکمی نان وطالبی ! مادر گویی یک همسایه بی زبان بود که دراطاق خودش به عبادت ودعا مشغول میشد ،

یک روز بعد از ناهار روی تخت دراز کشیدم وبخواب عمیقی فرو رفتم پس از مدتی سایه ای دیدم که بربالای سرم ایستاده ، زنی بلند قامت با چادر صورتش را نمی دیدم ، دست دراز کردم وفریاد کشیدم مادر ، مادرجان ، ناگهان چراغ اطاق روشن شد ، چشمم به یک دوست قدیمی که سالها اورا ندیده بودم  افتاد که پایین تختخوابم ایستاد وگفت چرا فریاد میزنی؟ مدتی دوراطاق را باچشمانم ورازنداز کردم سپس پرسیدم تو اینجا بودی ؟ گفت نه ، تازه آمدم اما چرا درتاریکی خوابیدی؟ چرا تنهایی ؟ پرسیدم ساعت چند است و مگر مادر درآن اطاق نیست ؟ گفت نه خانمی دیگر درب را به روی من باز کرد ، سپس کنارم نشست وگفت ، من دریک بیمارستان پرستارم ومجبورم دوشیفت کارکنم از همسرم هم جدا شدم خوشبختانه بچه ندارم   بفکر این بودم که باتو همخانه شویم واطاقی  در اختیارم بگذاری ،  اما تورا دراین وضع دیدم ،

ببین تو یک پایت این دنیا وپای دیگرت دردنیایی دیگری است ، بچه اول  میباشد وبا این شکم من شک دارم تو طبیعی اورا به دنیا بیاوری بنظر من بهتر است با شوهرت آشتی کنی وپیش او برگردی هرچه باشد پدر فرزندت است ، تو اگر شوهر داشته باشی ودرکنارش صدها مترس بگیری کسی بتو ایرادی نخواهد گرفت چون زنی شوهر دار هستی ! اما اگر به تنهایی بخواهی با بچه ات زندگی کنی شک دارم جامعه قبول کند.

درجوابش گفتم برای من چه اهمتی دارد من به هیچکس اهمیتی نمیدهم مگر آنچه هستم مرا قبول کند ، او درجوابم گفت :

باید انسانهای نادری باشند تا ترا تنها با یک بچه  بی پدرقبول کنند ،  ما دریک جامعه ای زندگی میکنیم که زن باید زیر حیطه مرد باشد ، ، گفتم مرد؟! کدام مرد؟ او درحال حاضر رسما با معشوقه اش این سو وآنسو میرود وخودی بمن نشان میدهد ، عده ای را دورخود جمع کرده وشعار سر میدهد خودش درسیاست کسی نشد اما همیشه زیر علم برادر بزرگ سینه میزد ومادرش را تاج سر میکرد گویی ملکه ویکتوریا ناگهان سر ازخاک برداشته وبا والاگهرها باین سر زمین پرتاب شده است ، نه ، نه ، فراموش کن ، من تازه از زیر یک بار دیگری بیرون آمدم ترجیح میدهم خودم تنها با پسرم باشم خیال هم ندارم مرد دیگری را وارد زندگیم کنم ، میدانم سخت است اما میدانی که نجابت تعهد میاورد ومن پایبند این تعهد هستم من همیشه به زندگی زناشویی با دیده دیگری مینگریستم به آن عظمتی غیر قابل تصور داده بودم اما دیدم یک رویای توخالی ویک بازی بچگانه است .

او گفت : شاید انتخاب تو غلط بود؟

گفتم نمیدانم هرچه بود برایم پلی بود که توانستم خودمر ا ازآن (خانه) لعنتی وآن مردمان دورکنم  مردمانی بی عفت وبی شخصیت که تنها کارشان خوردن وبغل خوابی وسپس نماز خواندن وپشت به پشتوانه قجر خود که به آن میبالیدند، 

میدانی ؟ هنگامی که باین میاندیشم که بازوان کوچک پسرم دورگردنم حلقه میشوند از همه مردان بی نیازم ، من مرد خودم را دارم ، من هیچگاه یک زندگی ممتاز وپرعظمت نداشته ام عادتی هم باین امر نکرده ام اما سعی دارم برای پسرم همه کاری انجام دهم وهرخار وخاشاکی سر راهم قرار بگیرد آنهارا خوام روبید . ترسی از قضاوت مردم ندارم  هیچ چیز نمیخواهم به غیر از سلامتی او .

آن دوست نازنین پرسید :  اگر بچه ات از این بی پدری رنج ببرد آنگاه چه خواهی کرد ؟

گفتم تا آن روز خیلی مانده است آنقدر اورا سیر میکنم که فراموش نماید پدری دارد .

درتمام این مدت بفکر آن بانوی بلند قامتی بودم که درتاریکی کنار تختخوابم ایستاده بود ، ناگهان از یاد آوردن چیزی تنم لرزید ، آن زن ، آن زنی که هنوز روی تختخواب لای پنپه ها وباند ها ونوارها وداروهای بد بود خوابیده است پوست او یکجا ازهم پاره شده تنها نیمی از صورت وچشمان ودهان او معلوم است ، چگونه تن باین آتش سپرد؟ مگرآن مر د چقدر برایش ارزش داشت ؟ مردی که هر روز وهرشبش در کنار زنان دیگری میگذشت ویا درپای میز قمار ، حال بد جوری بمن دلبستگی پیدا کرده بود ، خوشبختانه از اوهم جدا شدم دیگر آزادم ، آزاد  ، آخ طبیعت مهربان شکارچی بزرگی است شکار بعدی کیست ؟!....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 13/8/2013  میلادی/ اسپانیا /

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

زایشگاه

میگویند :

نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعش این است /

من نمیدانستم خانم مهندس کازیمیر چه دشمنی وچه کینه ای بامن داشت ؟ باو اعتماد کرده بودم بی آنکه بدانم این زن الکلی نیمه دیوانه با آن صدای کلفت مردانه اش که از شدت نوشیدن الکل وکشیدن سیگار دچار دگر گونی شده بود درکله بی مغز وقلب سیاهش چه ها میگذ شت ؟! . این او بود که این تراژدیرا برپا کرد دلباخته خان بود وهر کجا ما میرفتیم او چر خ سوم درشکه وهمراه ما میامد بدون همسرش دشمن زنانی بود که به خانه توجهی نشان میدادند ویا او به آنها گوشه چشمی داشت .

حال دیگر تنها شده بودم وبفکر بیمارستان یا زایشگاهی بودم که فرزندم را درآنجا به سلامت به دنیا بیاورم هرماه دکتر ور جاوند این مرد  بزرگوار زرتشتی مرا معاینه میکرد وبمن داروهای تقویتی میداد ومیگفت تا میتوانی راه برو ، راه برو به گمانم دوقلو خواهی آورد ؟!  برای به دنیا آوردن فرزندم درآن بیمارستان میبایست هزارتومان به دفتر زایشگاه میدادم وحقوق من تنها هفتصد تومان بود که نیمی از آن بابت کرایه خانه میرفت ، بنا براین روزی به بیمارستان حمایت مادران وکودکان که درآنجا سال گذشته ولیعهد ایران به دنیا آمده بود مراجعه کردم ، آه ، خداوندا آنچه را که ما درر سانه ها وروزنامه ها دیده بودیم بکلی با آنچه که میدیدم فرق داشت ، دنیای درهم وبر همی بود زنان باردار درگوشه وکنار روی زمین درانتظار  دکتر  بودند مادرانی که با بچه های بیمارشان درگوشه ای نشسته بودند ، فریاد وداد وبیداد پر ستاران ومردانی که فحش میداند درهمه راهر وها وسالن پیچیده بود کسی به کسی نبود ، از زنی که درگوشه دیوار نشسته بود پرسیدم چه کسی را باید ببینم تا جایی برای خود رزرو کنم ؟ گویی با زبان بیگانه با او حرف میزدم  ویا ازدنیایی دیگر آمده ام ، گفت ، رزرو کنی؟ برو خدا عوضت را بدهد هروقت درد فرو گیرشد خودترا باینجا برسان حال مرده یا زنده دیگر بستگی به شانس خودت دارد .

بوی زننده ضد عفونی ، بوی چرک ، بوی بیماری بوی اسهال بچه ها همه درهم پیچیده بود وداشت حال مرا بهم میزد ، فورا خودم را به بیر ون رساندم اشک درچشمانم نشسته بود ، با تاکسی به دفتر کارم برگشتم وبه هنگام عصر به اطاق مهندی " میم" مدیر عامل رفتم وماجرا را برایش بیان کردم وخواهش نمودم اگر ممکن است مساعده ای بمن بدهد وهرماه از حقوقم کم کند ، او با همان لهجه آذری خود گفت : هیچ اشکالی ندارد ، جای تو درآن بیمارستان نیست وفورا به حسابداری دستور داد تا هزار تومان نقد بمن بدهند .

فردای آن روز به بیمارستان ورجاوند مر اجعه کرده پول را به آنها پرداخت نمودم فرمی را که جلویم گذاشته بودند پر کردم :

نام . فامیل . نام پدر  . فامیل پدر  . شغل پدر / شغل مادر / وبیماریهای فامیلی وغیره .فرم ر ا پرشده را به دست آنها دادم دیگر  خیالم از هرجهت راحت بود .

میدانستم سایه ای هرروز مرا دنبال میکند اما خودرا به ندیدن میزدم یکروز عصر که بخانه برمیگشتم اتومبیل خان را دیدم که جلوی در ب منزل  ما پارک شده وراننده پشت فرمان بود ،  آه ، نه ، دوباره شروع نکن  ، نه ممکن نیست که او درخانه ما باشد ، جلوی اتومبیل رفتم وبه راننده که نامش علی آقا بود گفتم آقا اینجاست ؟ درجوابم پاسخ داد که نه ! اما بمن دستور داده است که هرشب دراینجا تاصبح کشیک بدهم تا احتمالا شما احتیاج داشتید شمارا فورا به بیمارستان بر سانم ؟!  خنده ام گرفت ، گفتم علی آقا جان ، شما بمنزل برگرد هیچ معلوم نیست من شب دچار درد بشوم شاید صبح ویا ظهر بود بیخود مزاحم شما شده است ، چگونه شما تمام شب باید درپشت فرمان اتومبیل بخوابید ؟ نه ، خواهش میکنم به منزلتان برگردید اگر اعتراضی کرد بمن خبر بدهید واورا روانه خانه اش کردم ، نه هنوز دست بردار نبود ، بنوعی وجودش را به نمایش میگذاشت ، میدانست که من سخت باو احتیاج دارم ، به بازوان قوی وبه شانه های پهن وبزرگ او ، او الان کجاست ؟ اما من به همسر ش قول دادم وسوگند یاد کردم این سوگند شکستنی نبود ، دلم بدجوری هوای اورا میکرد ، آه ، پرودگارا میل دارم فرزندم بدون هیچ نفرینی ویا آلودگی به دنیا بیاید  غریزه مرا فریب نمیداد اورا میخواستم بازی سرسری نبود نیروی من دیگر در اختیارم نیست پرودگارا مرا یاری بده ، ایمانی داشتم یک ایمان قوی این ایمان بخودم بود یا به یک نیروی ناشناخته ترسی درمیان نبود او آن زن جرئت داشت وبرای حفظ زندگیش تا جهنم رفت خودرا میان حیاط خانه اش به آتش کشید خوب حال دنیا اینرا به حساب من میگذارد رسوم اخلاقی جامعه مرا سر زنش خواهد کرد اما من دراین میان هیچ گناهی غیراز یک عشق پاک وناخواسته نداشتم ، گام اول را اوبرداشت نه من خیانت را او مرتکب شد نه من .

  مدیر  عامل بمن اجازه داد که نیمی از روز  کار کنم  یعنی تنها تا دو بعد ازظهر کار میکردم ، بد جوری سنگین بودم هنگامیکه از پله های دفتر نفس زنان بالا میرفتم بیچاره پیشخدمت جلو میدوید ودست مرا میگرفت ومیگفت :

خانم جان ، تو الان میبایست دریک خانه بزرگ استراحت میکردی نه اینکه با ااین وضع اینهمه پله هارا بالا وپایین بروی ، گفتم ، زندگی همین است بازهم شکر که کاری دارم وروسایی مهربان وانسان اگر اینهم نبود چکار میکردم زیر  لب فحشی به مردان وبخصوص لعنتی به همسرم فرستاد ودست مرا گرفت وتا درب اطاقم همراهیم کرد. بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / دوشنبه 12/8/2013 میلادی / اسپانیا /

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

بقیه

نمیدانم چند ساعت درعالم بیهوشی بودم ، از دوردستها زمزمه هایی میشنیدم ، اگر بلای برسر  او بیاید همه را خواهم کشت ، چه کسی ؟ که را خواهد کشت ؟ صدای دیگری میگفت : خوشبختانه حال خودش وبچه خوب است جای نگرانی نیست ،  چشمانرا باز کردم ، کجا بودم ؟ درون دستم یک سرم وصل بود وروی بینی ام یک ماسک اکسیژن ، زنان ومردانی سپید پوش درحرکت بودند ، آیا مرده ام ؟ پاهایم را تکان دادم وسپس دستم را مشت کردم ، شخصی آهسته روی من خم شد وبه آرامی میگفت :

چشمانتان را باز کنید ، چیزی نیست قند خونتان کمی پایین آمد ، چشمانتان را بازکنید ،

چشمانم را باز کردم ، آن هیبت بزرگ  آن غول داشت میگریست ، چرا ؟ مدتی طول کشید تا بیاد آوردم کجا هستم  ، ازجایم بلند شدم پرستاری گفت ، نه ، نه دراز بکشید ، گفتم این سوزن لعنتی را از دست من بیرون بکش چرا اینجا هستم ؟ دستی به شکمم کشیدم ، دکتر گفت : خوشبختانه همه چیز روبراه است اما امشب را دراینجا بمانید ، گفتم خیر ، چرا باید بمانم؟ باید بخانه برگردم ، خانه ؟ خانه کجا ست ، پرسیدم چرا اینجا هستم ؟ همگی نگاهی به یکدیگر انداختند با دیدن دختر بزرگ خان که درس مامایی میخواند ناگهان جرقه ای درمغزم جهید وبیاد آوردم که کجا  چرا اینجاهستم >

از جای برخاستم بی آنکه توجهی به کسی بکنم بسوی اطاق آ ن زن که درمیان خرواری از پنبه افتاده وناله میکرد ، روان شدم ، پاهای اورا که درباند سپید پیچیده شده بود گرفتم وبوسیدم وگفتم :

سوگند میخورم ، سوگند میخورم که هیچگاه دیگر همسر شمارا نبینم وبا او زیر یک سقف نخواهم رفت با او عروسی نخواهم کرد، سوگند میخورم .

دستی باند پیچی شده بسویم درازشد ، بسویش رفتم تنها چشمان خوش رنگ اورا میدیدم که غرق اشگ بودند ، خم شدم آنها را بوسیدم وآن زن گونه مرا نوازش کرد وگفت :

تو زن بی تجربه وجوان وزیبایی هستی باید قدر خودترا بدانی ، گفتم مرا خواهید بخشید ؟ گفت بخشش کارمن نیست بهر روی از طرف خودم ترا میبخشم تو گناهی نداشتی .

برگشتم بسوی درب ودیدم او با سه فررزندش جلو درب ایستاده اند بی آنکه توجهی باو بکنم از میان آنها رد شم تنها فریاد خودم را شنیدم که :

اگر یکبار دیگر سر راه من بایستی ویا به طرف من بیایی تر ا خواهم کشت راست میگویم ، ترا میکشم ، همه پیکرم میلرزید زنی جلو آمد وگفت :

عصبانیت برای شما وبچه خوب نیست او ضر به میخورد !

ضربه میخورد ؟ اولین سیلی وضربه را سرنوشت محکم بر او که درون شکم من خوابیده فرود آورد ضربه سختی بود امیدوارم دیگر هیچگاه او دچار این ضربه های ناگهانی نشود .

به خیابان آمدم ، هوا تاریک شده بود ، احساس گرسنگی میکردم ، ضعف داشتم با یک تاکسی خودمرا بخانه رساندم ، مطابق معمول چراغها خاموش ، آشپزخانه تعطیل ومحبوبه خانم برای گرفتن عکس از زنان مومن ، زنانی که میل نداشتند مرد از آنها عکس بگیرد ومحبوبه خانم این کاررا بعهده گرفته بود وسپس حلقه فیلم را به عکاسی معروف میداد تا چاپ کند از خانه بیرون رفته بود ، او کارش عکاسی بود  باو یک اطا ق مجانی داده بودم تا درعوض کنار من ومادر ودرآینده کمک یار بچه  باشد  غذایش را بیرون میخورد ویا نان وپنیر ویا درآشپزخانه تخم مرغی نیمرو میکرد وبه اطاق میرفت ، آیا آن زنان مومن میدانستند که سرانجام مردی صورت بی چادر وبی حجاب آنهارا خواهد دید؟ بمن چه مربوط است . به اطاقم رفتم ودرب را از تو کلید کردم وخوابیدم فردا باید سر کارم حاضر میشدم ، مجمع عمومی تشکیل میشد ومن کارم زیادبود ، فردا روز دیگری است .

دستی به روی شکمم کشیدم وگفتم ، پسرم ، من میل نداشتم ترا باین صورت دردرونم پرورش بدهم ویا بدنیا بیاورم ، خودت آمدی این اولین سیلی بود که امروز من وتو تحمل کردیم ، نه ، بعداز این نمیگذارم خاری بپای تو فرو رود اگر چه با ناخن هایم زمین  را شخم بزنم ، قول میدهم ، از تو پوزش میخواهم چقدر امروز درجای آرامت دچار هیجان شدی پسرم > آسوده باش دیگر  همه چیز تمام شد ، من مالیاتم را وبد هکاریم را به طبیعت پرداخت کردم دیگر چیزی بدهکار نیستم .او ....لگدی به پهلویم زد میخواست بگوید :

هنوز اول عشق است ، اضطراب مکن / بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه /

صفحه 45

زنی که سوخت

هوای داغ ودم کرده ، سرو صدای بیرون ، میهمانی  ونورافکن های تاتر روبروی خانه مرا از خواب شبانه محروم ساخته است ، بهتر دیدم  که بنویسم.

همانطور که درگذشته نوشتم ، زندگیم مانند یک رودخانه آرام میگذشت ، آن کت ودامن کذایی را بیر ون آورده ویک لباس خنک پوشیدم هر روز ار دفتر محل کارم تا خانه پیاده میرفتم وبفکر آن بودم که باید بیمارستان یا زایشگاهی را بیابم برای آینده خیلی زود ، یکروز بعد ازظهر  که از دفتر بیرون آمدم درآنسوی خیابان ناگهان چشمم به " خان " افتاد ، اوف ، اول جا خوردم سپس ترسیدم اما خودرا به ندیدن زدم وراهم را کج کردم تا از وسط میدان گذر کنم مجسمه فردوسی با کتابی دردست قد برافراشته بود وآبشار با فوارهای بلند حوض مدوررا پر آب میساخت ، هوای لطیفی را در فضا ایجاد میکرد ، او از آنسوی خیابان خودش را به جلوی من رساند ، احساس میکردم که رنگ باخته وتنم میلرزید ، او آهسته جلو آمد ، سلام کر د ودست مرا گرفت بسوی پیاده رو کشید ، گفت :

نترس ، من آدم نمیخورم خانم کازیمیر آدرس ترا بمن داد روزهای متمادی اینجا ایستادم رفت وآمد ترا زیر  نظر داشتم واز پشت پنجره شیشه ای ترا میدیدم ، رنگش بشدت زرد شده بود وآن دو چاه کوچکی که درگونه هایش قرار داشتن تبدیل به دوخط موازی شده گویی یک شبه پیر شده است باهم به رستورانی رفتیم ، سفارش غذا داد اما دست به غذایش نمیزد  صورتش را میان دستهایش گرفته وگاهی قطره های اشک درچشمانش دیده میشد ، زمانی دستهای مرا میگرفت وآنهارا بر  چشمانش میگذاشت ، چی شده ، بیماری ؟ از او سئوال میکردم ، گفت ، نه بیمار نیستم پس از کمی مکث گفت کارم زیاد است دروغ میگفت چیزی اورا رنج میداد وچیزی را ازمن پنهان میکرد ، پیاده تا منزل ما رفتیم نپرسیدم اتومبیلت کجاست وچرا پیاده آمدی وسپس با تاکسی برمیگردی باو تعارف نکردم که به درون خانه بیاید دلم برایش میسوخت ، آیا از کار من رنج میبرد ؟ آیا درکارش شکست خورده > چهار سینما ۀ، مدیریت چند سینما ، وارد کردن فیلم ، وتولید مجله سینمایی ، خانه بزرگی دربهترین نقطه شمیران وچند قطعه زمین دراطراف قلهک ومحمودیه ، نه ، چیزی را پنهان میکند سکوت او برایم عجیب بود .

فردای آن روز یک پاکت بزرگ حاوی مقداری نامه از همسرم رسید ؟ نامه هایی که من باو نوشته بودم وجوابهایی که او بمن داده بود ؟ خوب ؟ که چی ؟ آنهارا دانه دانه پاره کرده به درون سطل آشغال ریختم ، پس فردا نامه سرتاسر عاشقانه ای از یکی از دوستان او که شاهد عقد ماهم بود برایم رسید ، بیا سرنوشت خود وفرزندت را بمن بسپار با هم به هندوستان میرویم ، آوف ...تو یکی دیگر زیادی آمدی نامه اورا نیز پاره کردم ودورن سبد آشغال ریختم همه حواسم بطرف خان بود ، ازچه چیزی رنج میبرد ؟ .

سه روز بعد تلفن دفترم به صدا درآمد ، خانمی از بیمارستان میثاقیه بمن گفت که زنی دراینجا دراطاق شماره ...بستری است ومیل دارد شمارا ببیند ساعدت ملاقات تا شش ونیم بعد ازظهر میباشد !؟ چه کسی میل دارد مرا ببیند ؟ از طرف مادر خیالم راحت بود چون پرستاری را که برای فرزندم گرفته بودم شبانه روز درخانه وبه نزد او بود ، چه کسی میل دارد مرا ببیند؟ ساعت چهار ونیم با عجله تاکسی گرفتم وخودم را به بیمارستان رساندم ، از اطلاعات شماره اطاق را گرفتم وبسرعت خودمرا به آنجا رساندم ، درآنجا دو دختر وپسر خان اطراف تختخوابی را گرفته بودند وچند زن ومرد دیگر  نیز آنجا ایستاده وبا چهره ای درهم تختخواب را زیر نظر داشتند ،، آه شاید خان بیمار شده ؟ اما نه ، زنی میان انبوهی از پنبه وباند سفید گویی درکفن خوابیده است درمیان ملحفه های سفید دراز کشیده بود ، جلو رفتم ، سرش را بلند کرد وگفت :

همین را میخواستی؟ | چه چیزی را میخواستم |، نگاهی به شکم من انداخت غضب درچشمانش نشست ، گفتم ممکن است مرا روشن کنید ؟ من نمیدانم به دیدن چه کسی آمده ام وچه چیزی را میخواستم ؟ آن زن سرش را بلند کردو گفت :

سی وپنج سال همسرش بودم ، سه فرزند برومند برایش آوردم ، زیرش را جمع کردم وحال .....گریه امانش را برید ...درمیان بغض وگریه گفت حال بخاطر تو مرا طلاق داده است منهم خودرا آتش زدم همین خانم خوشگل ومامانی ، دلم برای جوانی وزیبای ات میسوزد روزی باتوهم همین کاررا خواهد کرد ، همه کسانی که دراطاق حضور داشتند مات ومبهوت بمن مینگریستند ، چه زن احمقی ، برای یک مرد هرزه خودش را به آتش کشید شاید هم حق داشت  آن ماده گرگ میخواست از منافع خود وفرزندانش دفاع کند ، این تنها وآخرین چیزی بود که درمغزم پیچید دهانم خشک شده و میخواستم فریاد بکشم اما گویی فلج شده بودم ، نه این یک کابوس است یک خوابی بیش نیست ، من کجا هستم ؟........

اطاق دورسرم چرخید ، عقب عقب رفتم به دیوار تکیه دادم وگفتم من از همه جریانها بیخبرم ونمیدانستم که به تازگی همسرش را طلاق گفته از هیچ چیزاطلاع  نداشتم من خبر ....وبیهوش افتادم ......بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه / دهم آگوست 2013 میلادی /

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۲

ایران اسیر

در آن سر زمین بزرگ ، که زادگاه رستم بود، آن سر زمینی که شاعر عشق ورندی " حافظ" به دنیا آمد و طی قرون  برپا ایستاد ، آنجا که فردوسی بربرج بلند پارسی ندا سر داد که " عجم زنده کردم بدین پارسی " یعنی بردگی را از بین بردم  آنجا که شاعران ونویسندگانی بزرگ افسانه ها ساختند امروز غیراز خورشید داغ که درپشت آسمان تیره نظاره گر است ، همه چیز آن سرزمین زیر یک | کسوف|  است .

آیا باید ما در جهت شمال وجنوب ودنیای " چهار قطبی " مدفون شویم ؟

روزی روزگاری پادشاهانی بر آنجا حکومت میکردند وهزاران هزار سرباز گوش بفرمان بودند آنها طالب صلح بوده وبه هنگام غروب آفتاب عمر شان  همه گریستند .

امروز دیگرنه از آن سواحل زیبا اثری بجای مانده  ونه ازآن مردان بزرگ دیو سپید پای دربند آن قله بلند دماوند  که میشد دنیارا از فراز آن دید کم کم زیر تاریکی ها محو وبه زمین فرو خواهد شد .

دیگر از آن فرماندهان قدرتمند ومردان جنگجو خبری نسیت قلب همه آنها از کار ایستاد وهمه دریک رخوت وبیخبری زیر یک پارچه سیاه خوابیده اند ، ازآفتاب هم خبری نیست .

از اسارت آن ملت بمن هم سهمی رسید اما درگذشته هایم شادمانم افسوس که جز شرم وخجلت واشک چیزی ندارم نثار کنم  ، باید از امروزمان شرمسار باشیم ، پدران ما باخون خود آن سر زمین را آبیاری کردند ، تنی چند برای تجدید حیات برخاستند وهنوز برنخاسته برخاک افتادند.

چرا جواب مردم را درست نمیدهید ؟ چرا سکوت کرده اید ؟ مگر مرده اید > حتی صدای مردگان هم مانند غریو یک سیل برمیخیزد وفریاد میکشد.

آیا کسی زنده هست که جوابی بدهد ؟  آیا میل دارید به زیر  چتر فرماندهانی بروید که باید خیالشان ازجهان چهار قطبی راحت باشد ؟

آنان که زنده اند زبان برای گفتن ندارند ، با برجهای بلند ، اتومبیلهای آخرین مدل وسایر کثافات سرگرمند وایران ویران میرود تا تکه تکه شده وهرتکه آن تبدیل به یک شهر مرده وشهر اموات گردد ، آسوده بخوابید ، دول بزرگ بیدارند.

خداوند بزرگ فرمود : ( من آنم که هستم ) افسوس، افسوس باید برای آن خاک عزیز گریست آن جان ازدست رفته ومردان وزنانی که درراه نجات سرزمینشان کوشیدند وجان دادند امروز تنها | سخن رانیها |ویادبودها بر مزار رفتگان ، مردمرا سرگرم کرده زمانی بیدار میشوند که سیل وطوفان همه جارا فرا گرفته ، کوهاه وزمین ها میلرزند ورودخانه ها طغیان میکنند و........دیگر هیچ .

ثریا/ از دفتر چه های روزانه !

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۲

تصویر

به چشمانت که درقاب شیشه ای نشسته بود

خیره شدم ، غم سنگینی روی آنها سایه انداخته بود

با اینهمه هنوز آواز میخواندند ، لبانست با غروری نجیبانه

رویهم جفت بودند

هیاهوی روزگار گذشته

دیگر درچشمانت دیده نمیشد

شبهای بدی بود ، شبهای بد مستی او.... و....

اشکهای تو

نگاهت جاودانه  تا اعماق زمین فرو میرفت

درآن قاب شیشه ای

زیباییت پر شکوه بود

مژگانت غبار دیروز را می تکاندند

با مید رهایی ، درقاب نشسته بودی

آن نقاش چیره دستی

که تصویر ترا بریک کاغذ مقوایی رسم کرد

هیچگاه میدانست که

شکوه زیبایی تو به دست او که نقش بسته بود

چگونه از لابلای صف تماشاگران وستایشگران

عبور میکند؟....... میم /ص/

رسیده از یک دوست با سپاس

ثریا /اسپانیا /هفتم آگوست 2013 میلادی