به چشمانت که درقاب شیشه ای نشسته بود
خیره شدم ، غم سنگینی روی آنها سایه انداخته بود
با اینهمه هنوز آواز میخواندند ، لبانست با غروری نجیبانه
رویهم جفت بودند
هیاهوی روزگار گذشته
دیگر درچشمانت دیده نمیشد
شبهای بدی بود ، شبهای بد مستی او.... و....
اشکهای تو
نگاهت جاودانه تا اعماق زمین فرو میرفت
درآن قاب شیشه ای
زیباییت پر شکوه بود
مژگانت غبار دیروز را می تکاندند
با مید رهایی ، درقاب نشسته بودی
آن نقاش چیره دستی
که تصویر ترا بریک کاغذ مقوایی رسم کرد
هیچگاه میدانست که
شکوه زیبایی تو به دست او که نقش بسته بود
چگونه از لابلای صف تماشاگران وستایشگران
عبور میکند؟....... میم /ص/
رسیده از یک دوست با سپاس
ثریا /اسپانیا /هفتم آگوست 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر