چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۲

ص.44

سرنوشت درب را کوبید !

زندگیهای امروز با آن روزها  بسیار فرق کرده است ، امروز در همه سر زمینها یکنوع " آنارشیزم " بچشم میخورد که نامش را حفظ حقوق بشر!! وآزادی گذاشته اند یک کلمه کهنه ومنسوخ شده وآزادی عشق ممنوع است .

مرا آن شرکت بزرگ مقاطعه کاری  باستخدام خود درآوردشرکتی بزرگ  با چند کمپانی درهم وچند کارخانه مواد غذای که درشمال وشمال شرقی ایران احداث شده بود ، شش مهندس کار آزموده وتحصیل کر ده روسای این شرکتهارا بعهده داشتند ، کار من سخت بود ، هنگامیکه مجمع عمومی تشکیل میشد تعداد آدمها بیشتر وبیشتر دور یک میز بزرگ مینشستند ومن مجبور بودم کاغذهایی را که آماده ساخته وتایپ شده وگزارشهارا جلوی یکی یکی از آنها بگذارم ، هنوز آن کت ودامن کذایی برتنم بود گاهی از شدت گرما کت را درمیاوردم وبا یک بلوز گشاد پشت میز مینشستم نگاه خیره آن مردان به باسن وشکم من از دیده ام دور نمیشد ، حدث هایی میزدند ، همه مر دان زن وبچه دارکه این دوران را طی ومطالعه کرده بودند! .

روزی دراطاقم نشسته  ومشغول کار بودم  رییس حسابداری ما که مردی  بینهایت مهربان واز بستگان نخست وزیر آینده بود ، به درون آمد ودرب را بست وروبروی من جلوی میز نشست ، دلم تکان خورد احساس میکردم که میخواهد چیزی بگوید ، چیزی که من پنهان کرده بودم ، او رو بمن کر د وگفت :

دختر عزیزم ، همه ما اینجا از تو کار تو راضی هستیم وبتو احترام ازهمه مهمتر احتیاج داریم ، تو ماندد دختر  خود  منی ، بمن بگو آیا هنگامیکه از همسرت جدا شدی بچه .......ناگهان سرم راروی میز گذاشتم و گریه را سردادم ودرهمین بین مشغول جمع آوری کیف وکت وسایر وسایلم بودم ، او دست مرا گرفت وپرسید :

چکار میکنی ؟ مهم نیست تو اینجا میمانی اگر چه باردار باشی وما میدانیم که تو با این هیکل ظریف بار سنگینی را دروجودت حمل میکنی ، این کت ودامن وحشتناک را بیرون بیاوردویک لباس نازک وگشاد بپوش بگذار بچه ات راحت باشد ، گریه امانم را بریده بود ، درب باز شد ومهندس| میم| که مدیر عامل بود با آن عینک ته استکانی ولهجه آذری ، پرسید ، اینجا چه خبر است ؟ رییس  حسابداری گفت حدث ما درست بود ، او بارداراست .

از فردا صبح یک یخچال  درون اطاقم گذاشتند ودرونش چند بطری شیر پاستوریزه ومقدار زیادی میوه وچند قوطی خاویار !! یک پیشخدمت مسن نیز جلوی اطاقم ایستاد وهرگاه میل داشتم که نامه ای یا پرونده ای را برای سایرین برم فورا جلو میامد ومیگفت شما بنشین نوکرت میبرد ، آه خداوندا چقدر انسانهای بزرگی بودند  آن روزها هنوز انسانیت نمرده بود ، گاهی همسران آنها برای چای عصردور هم جمع میشدند ومرا نیز دعوت میکردند ، روزی همسر یکی از آنها بمن گفت :

شما پسر خواهید آورد ، من به عمرم زن حامله باین زیبایی ندیده ام ، صورتم قرمز شد وتشکر  کردم ،

قلبم روشن شد مردی دردرونم زندگی میکند قلبم را برای او نگاه میدارم دیگر با هیچ کس وهیچ مردی روبرو نخواهم شد خود صاحب مردی هستم ، متشکرم خانم عزیز.

زندگیم مانند یک رودخانه آرام میگذشت ، حقوق خوبی دریافت میداشتم  بیشتر اوقات در روزهای تعطیلی اضافه کار میکردم ، برای کمی پول بیشتر ودرهمین اوقات در صدد لباس برای پسرم بودم ، مادر لحافی آبی از اطلس ومخمل دوخت وهمسر سابقم یک گهواره بشکل کیف دستی خانمهای ایتالیایی از جنس میله های آهنی ونوار پلاستیکی !!!! ساخت وبخانه ام فرستاد مادرش درون آنرا با ساتن آبی وتور تزیین کرده بود باضافه چند ملافه وچند کارپستال تبلیغاتی ؟! شیر " مای بوی" اوهم.....اوهم...... کور خواندید این یکی متعلق بخودم میباشد اگر چه مجبور باشم با ناخنهایم زمین را شخم بزنم دیگر کمتر بخانه مهندس کازیمیر میرفتم وکمتر با همسر او روبرو میشدم  چیزی در دلم نشسته بود که چرکین بود وهر روز هم این احساس بیشتر  میشد روسایم از من پرسیده بودند که چه رابطه ای با آن خانم که روز اول بامن بود دارم ومن آنرا بعنوان یکدوست معرفی کرده بودم ، یکی از آنها گفت :

شما هیچ وجه مشترکی با هم ندارید ، آن خانم با موهای رنگ شده مصنوعی با سیگاری لای انگشتان وناخن های بلند قرمز وآن طرزلباس پوشیدن که میل دارد ادای خانمهای فرنگی را دربیاورد وتو با اینهمه سادگی وبی پیرایه گی  واختلاف سن چگونه میتوانید دوست باشید ؟ من پنهان کرده بودم که گاهی برای بازی ورق بخانه آنها میروم ، عاشق ورق بازی هستم واگر پول فراوانی داشتم شب وروزم کنار همان میز گرد با ماهوت سبز میگذشت وجود |خان| را پنهان کرده بودم ، حال دیگر باید بفکر آینده خود  وفرزندم باشم ، بلی شما راست میگویید  با ید با او ترک رابطه کنم واز این پس با پسرم بازی خواهم کرد اورا به گردش خواهم بردوبه مادر سفارش میکنم که مبادا دست باو بزند مادر دوازده فرزند ش را به آن دنیا فرستاده بود ومن با شماره سیزدهم وطالع نحس هنوز اورا درکنارم داشتم ! نه ،  برای پسرم پرستاری استخدام خواهم کرد ووووو. بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی درانتظارم نشسته است . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهارشنبه 7/8/2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: