سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

صفحه 43

آغاز یک تراژدی

آن روز ساعت چهار ونیم بعد از ظهر به همراه خانم مهندس کازیمیر برای مصاحبه وگفتگو طبق قرار قبلی به دفتر شر کت مقاطعه کاری ..... رفتیم که تصادفا به خانه او نزدیک بود ،

گاهی انسان بی آنکه بداند با کسانی طرح دوستی میریزد وآنهارا محرم میپندارد که گرگهای درلباس گوسفند میباشند ، من چندان دوستی نداشتم آ نهایی هم که اطرافم را گرفته بود پس از ترک رابطه با " خان" کم کم بسوی زندگی سابق خود برگشتند ،چند نفری از آنها بخدمت " ساواک " درآمدند با حقوقهای کلان وصاحب زندگیهای خوب وبکار  شریف خبر چینی مشغول بودند ، مرا با آنها دیگر سر وکاری نبود ، تنها این زن را برای خود انتخاب کرده بودم ومیپنداشتم که تجربه دارد ومن میتوانم از آنها بنحو شایسته ای استفاده کنم درواقع زنی بود سرخورده ، الکلی وبیمار روانی دوپسر خوب وبرازنده داشت همسرش بسیار مهربان وباگذشت بود خانه ای آرا سته داشتند خدمتکاری که روزانه کار خانه را انجام میداد وخانم تنها به بازی ورق ونوشیدن الکل مینشست اینها چیزهایی بودند که من بعدها کشف کردم درآن زمان آنقدر تنها وبدبخت بودم که به هر زباله ای آویزان میشدم .

درون اطاق انتظار شرکت گوش تاگوش دختران وزنان آراسته نشسته بودند با ورد ما پوزخندی بر لبان بعضی ها نشست  ، من باشکم باد کرده ودیگری زنی میانه سال درمیان آن مهرویان جایمان نبود ، رو به خانم کازیمیر کر دم وگفتم :

گمان نکنم شانس اینرا داشته باشیم حتی بخدمت رییس برویم بهتر است که اینجارا ترک کنیم با اینهمه دخترکان زیبا وخوش برو پز .....درهمین بین درب اطاق باز شد دختری از آنجا بیر ون آمد مردی لاغر واستخوانی با موههای کم پشت نگاهی به اطرا ف انداخت وناگهان رو بمن کرد وگفت شما تشریف بیاورید ؟! ها ؟ چی ؟..... زمزمه ها بلند شد که ما از ساعتها قبل اینجا نشسته ایم واین خانم تازه ازراه رسیده بیفایده بود ، به درون اطاق رفتم چند مرد دیگر نشسته بودند نگاهی بمن انداختند وسپس فرمی را جلوی من گذاتشتند تا پرکنم ، نام / فامیل / میزان تحصیلات / سابقه کار / وسپس برای تایپ لاتین نیز همان فرم را پر کردم وبه آنها دادم آدرس ؟  نشانی خانه مهندس کازیمیر را دادم وتشماره تلفن آنهارا  ، تنها لباسی که داشتم یک کت ودامن بود که از ایتالیا خریده بودم دامن آن بنوعی بود که میشد تا ماهها آنر ا گشاد کرد وکت روی همه شکم وباسن مرا پوشانده بود ، دیگر هوا داشت روبه گرمی میرفت واین کت ودامن زرد رنگ پشمی برای پوشیدن چندان خوب نبود ، اما تنها همین را داشتم ؟! .

بمن گفتند دراولین فرصت با شما تماس خواهیم گرفت ؟! نا امید از آنجا بیرون آمدم وبه خانم کازیمیر گفتم محال است که بمن زنگ بزنند اما بهر روی من مجبورم تمام فردا را مزاحم شما باشم تاخبری ازآنها بگیرم من  تلفن ندارم از هم جداشدیم ومن بخانه خود بازگشتم ، خانه درسکوت وتاریکی فرو رفته بود مادر دراطاقش را قفل کرده ومشغول نماز خواندن بود نه ازشام خبری بود ونه از هیچ مواد غذایی آشپزخانه تعطیل ! به ناچار با شکم گرسنه به رختخواب رفتم وسیل اشک از چشمانم جاری شد ، من  اشتهایی برای بلعیدن هیچ نوع غذایی ندارم ،  امااین موجودی که دردرون من است احتیاج به یک تغذیه خوب دارد تنها غذایی که داشتم یک سیب بود ولیوانی شیر ، همین کفایت میکند ؟! تا فردا ، فردا روز دیگری است.....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 6/8/2013 میلادی/

هیچ نظری موجود نیست: