دوران شکوفایی ورشد بود ، دشت خشک وپهناور ایران دوباره داشت جان میگرفت ، آنهم به همت دوست وغمخوار تازه ازراه رسیده آمریکای بزرگ کتابهای جدیدی به بازار آمده بود با مترجمین تازه واصل چهار که باعث فخر عده ای بود ، مردم همه عوض شده بودند ، لباسها جدید وپارچه های شیک از سراسر جهان وارد میشد ، دیگر کسی لباس وطنی بر تن نداشت کرپ دوشین های اعلا ، کودریها ، فاستونیهای انگلیسی ! وکفش وکیف ساخت ایتالیا ، اتومبیلهای آخرین سیستم ......زنان هرکدام پشت یک اتومبیل آخرین مدل درخیابانها با موهای چند طبقه رانندگی میکردند ومن.....پیاده آمده بودم وپیاده میرفتم !
امروز که دراین گوشه دنیا تنها نشسته ام ومینویسم ، نمیدانم خوشبختم یا بدبخت واصولا خوشبختی وبدبختی را درچه چیزی میبینیم واعتقاد دارم که بدبختی هرکسی دست خودش میباشد ، کسی درآسمانها ننشسته برای ما نقشه بریزد مگر آنکه دربد موقعی متولد شده باشیم یا طلع ما نحس است ویا خوش اقبال ، گویا من در موقع بدی به دنیا آمدم ، زمانی که ماه گرفته بود به همین دلیل مادر بزرگ دستور داد فورا من را ازآن خانه بیرون ببرند برای ما نحس است ! چرا که هم دختر است وهم درچنین شبی پای به عرصه وجود گذاشته بنا براین من هیچگاه به دنبال یک خوشبختی نرفتم وگذاشتم طبیعت خود مرا هدایت کند .
درجوانی یکته تاز بودم وهیچ میل نداشتم کسی برایم تکلیف معین کند خود میبایست نقش آفرین زندگی خود باشم اما درجامعه مرد سالاری خارج از محدوده نجابت وعفت است که زنی میل داشته باشد تنها زندگی کند شرافت وانسانیت او بر باد میرود من اسیر احساسات درونی خویش بودم احساسم بمن حاکم بود وامر میکرد ، وقوع هر حادثه ای را از قبل پیش بینی میکردم بنا براین درانتظار هیچگونه خوشبختی نبودم میگذاشتم طبیعت کار خودرا بکند کار من مبارزه بود وجنگیدن با آدمهایی که از فرط بدبختی در زیر سایه یک مرد هرچند پست ونالایق خودرا جدا از من میکردند ، زنان گناهکاری که حال بعقد یک استوار درآمده وهمه گناهانشان بخشوده شده بود ، بنا براین زنان شوهر دار ومتمکن ومتدین ومتعین !!!!! را کنار گذاشتم وخود با زنانی رفت وآمد داشتم که درزندگی زناشویی دچار سرخوردگی وشکست شده بودند.
روزی از آن روزها به خانه مهندس کازیمیر رفتم تا حالی از آنها بپرسم ویادی از آنها بکنم ، همه کم وبیش کم ماجرای فرار مرااز ایتالیا واز زیرتسلط خان میدانستند ، خانم کازیمیر زنی بود که با من تفاوت سنی زیادی داشت اما من هیچگاه باین تفاووت نگاه نمیکردم رفتارم همیشه با او دوستانه بود اما او برعکس درانتظار یک ضربه هولناک مانند ماری خودرا در پوشش پنهان کرده ودرانتظار نشسته بود ، خان دیگر کمتر بخانه آنها میرفت میدانستم برگشته وسخت دلخوروعصبی است ، برایم مهم نبود .بایداول ازهمه به دنبال کاری میرفتم ، به خانم کازیمیر گفتم :
مادر از سفر برگشته ودرهمین حال من یک آپارتمان سه اطاق خوابه درخیابان تخت جمشید اجاره کرده ام وبه دنبال کاری میگردم ، تا آنجاییکه که میدانم همسر سابقم فعلا شبهایش را به مستی میگذراند وگاهی درمستی مرا صدا میزند ، بنا براین بااو کاری نخواهم داشت حتی برای گرفتن شناسنامه فرزندم هم باو مراجعه نخواهم کرد او دیگر دززندگی من جایی ندارد ، پوزخندی زد وگفت :
با کدام پول میخواهی زندگی کنی ؟ آنهم باین شکم ؟ میخواهی نام حرامزادگی را تا ابد فرزندت به دوش بکشد ؟ درجوابش گفتم بهتر است آن نام را به دوش بکشد تا نام فامیل آن منحو س رامهم نیست من از چیزی باک ندارم از آنچه میترسم بد نامی است ( که آنهم به تدبیر امثال تو برسرم خواهد آمد ) آنرا دردلم می گفتم ، روزنامه اطلاعات روی میز بود آنرا برداشتم وبه قسمت کاریابی آن رجوع کردم ، " یک شرکت مهندسی ومقاطعه کاری احتیاج به یک سکرتر زبر دست که آرشیو هم بداند دارد " فورا به شماره ای که درپایین آگهی نوشته شده بود زنگ زدم وقرار ملاقات برای فردا ساعت چهارونیم بعد ازظهر را گذاشتم ، به خانم کازیمیر گفتم اگر شماره تلفن خواستند اشکالی ندارد شماره خانه شمارا بدهم ، گفت : نه ابدا ، حتی میتوانی آدرس خانه مارا بدهی اگر میل داری من فردا با تو خواهم آمد ، آه ، چه خوب ، چه زنی مهربانی هستی تو ؟...........بقیه دارد .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه چهارم آگوست 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر