چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۲

ص.44

سرنوشت درب را کوبید !

زندگیهای امروز با آن روزها  بسیار فرق کرده است ، امروز در همه سر زمینها یکنوع " آنارشیزم " بچشم میخورد که نامش را حفظ حقوق بشر!! وآزادی گذاشته اند یک کلمه کهنه ومنسوخ شده وآزادی عشق ممنوع است .

مرا آن شرکت بزرگ مقاطعه کاری  باستخدام خود درآوردشرکتی بزرگ  با چند کمپانی درهم وچند کارخانه مواد غذای که درشمال وشمال شرقی ایران احداث شده بود ، شش مهندس کار آزموده وتحصیل کر ده روسای این شرکتهارا بعهده داشتند ، کار من سخت بود ، هنگامیکه مجمع عمومی تشکیل میشد تعداد آدمها بیشتر وبیشتر دور یک میز بزرگ مینشستند ومن مجبور بودم کاغذهایی را که آماده ساخته وتایپ شده وگزارشهارا جلوی یکی یکی از آنها بگذارم ، هنوز آن کت ودامن کذایی برتنم بود گاهی از شدت گرما کت را درمیاوردم وبا یک بلوز گشاد پشت میز مینشستم نگاه خیره آن مردان به باسن وشکم من از دیده ام دور نمیشد ، حدث هایی میزدند ، همه مر دان زن وبچه دارکه این دوران را طی ومطالعه کرده بودند! .

روزی دراطاقم نشسته  ومشغول کار بودم  رییس حسابداری ما که مردی  بینهایت مهربان واز بستگان نخست وزیر آینده بود ، به درون آمد ودرب را بست وروبروی من جلوی میز نشست ، دلم تکان خورد احساس میکردم که میخواهد چیزی بگوید ، چیزی که من پنهان کرده بودم ، او رو بمن کر د وگفت :

دختر عزیزم ، همه ما اینجا از تو کار تو راضی هستیم وبتو احترام ازهمه مهمتر احتیاج داریم ، تو ماندد دختر  خود  منی ، بمن بگو آیا هنگامیکه از همسرت جدا شدی بچه .......ناگهان سرم راروی میز گذاشتم و گریه را سردادم ودرهمین بین مشغول جمع آوری کیف وکت وسایر وسایلم بودم ، او دست مرا گرفت وپرسید :

چکار میکنی ؟ مهم نیست تو اینجا میمانی اگر چه باردار باشی وما میدانیم که تو با این هیکل ظریف بار سنگینی را دروجودت حمل میکنی ، این کت ودامن وحشتناک را بیرون بیاوردویک لباس نازک وگشاد بپوش بگذار بچه ات راحت باشد ، گریه امانم را بریده بود ، درب باز شد ومهندس| میم| که مدیر عامل بود با آن عینک ته استکانی ولهجه آذری ، پرسید ، اینجا چه خبر است ؟ رییس  حسابداری گفت حدث ما درست بود ، او بارداراست .

از فردا صبح یک یخچال  درون اطاقم گذاشتند ودرونش چند بطری شیر پاستوریزه ومقدار زیادی میوه وچند قوطی خاویار !! یک پیشخدمت مسن نیز جلوی اطاقم ایستاد وهرگاه میل داشتم که نامه ای یا پرونده ای را برای سایرین برم فورا جلو میامد ومیگفت شما بنشین نوکرت میبرد ، آه خداوندا چقدر انسانهای بزرگی بودند  آن روزها هنوز انسانیت نمرده بود ، گاهی همسران آنها برای چای عصردور هم جمع میشدند ومرا نیز دعوت میکردند ، روزی همسر یکی از آنها بمن گفت :

شما پسر خواهید آورد ، من به عمرم زن حامله باین زیبایی ندیده ام ، صورتم قرمز شد وتشکر  کردم ،

قلبم روشن شد مردی دردرونم زندگی میکند قلبم را برای او نگاه میدارم دیگر با هیچ کس وهیچ مردی روبرو نخواهم شد خود صاحب مردی هستم ، متشکرم خانم عزیز.

زندگیم مانند یک رودخانه آرام میگذشت ، حقوق خوبی دریافت میداشتم  بیشتر اوقات در روزهای تعطیلی اضافه کار میکردم ، برای کمی پول بیشتر ودرهمین اوقات در صدد لباس برای پسرم بودم ، مادر لحافی آبی از اطلس ومخمل دوخت وهمسر سابقم یک گهواره بشکل کیف دستی خانمهای ایتالیایی از جنس میله های آهنی ونوار پلاستیکی !!!! ساخت وبخانه ام فرستاد مادرش درون آنرا با ساتن آبی وتور تزیین کرده بود باضافه چند ملافه وچند کارپستال تبلیغاتی ؟! شیر " مای بوی" اوهم.....اوهم...... کور خواندید این یکی متعلق بخودم میباشد اگر چه مجبور باشم با ناخنهایم زمین را شخم بزنم دیگر کمتر بخانه مهندس کازیمیر میرفتم وکمتر با همسر او روبرو میشدم  چیزی در دلم نشسته بود که چرکین بود وهر روز هم این احساس بیشتر  میشد روسایم از من پرسیده بودند که چه رابطه ای با آن خانم که روز اول بامن بود دارم ومن آنرا بعنوان یکدوست معرفی کرده بودم ، یکی از آنها گفت :

شما هیچ وجه مشترکی با هم ندارید ، آن خانم با موهای رنگ شده مصنوعی با سیگاری لای انگشتان وناخن های بلند قرمز وآن طرزلباس پوشیدن که میل دارد ادای خانمهای فرنگی را دربیاورد وتو با اینهمه سادگی وبی پیرایه گی  واختلاف سن چگونه میتوانید دوست باشید ؟ من پنهان کرده بودم که گاهی برای بازی ورق بخانه آنها میروم ، عاشق ورق بازی هستم واگر پول فراوانی داشتم شب وروزم کنار همان میز گرد با ماهوت سبز میگذشت وجود |خان| را پنهان کرده بودم ، حال دیگر باید بفکر آینده خود  وفرزندم باشم ، بلی شما راست میگویید  با ید با او ترک رابطه کنم واز این پس با پسرم بازی خواهم کرد اورا به گردش خواهم بردوبه مادر سفارش میکنم که مبادا دست باو بزند مادر دوازده فرزند ش را به آن دنیا فرستاده بود ومن با شماره سیزدهم وطالع نحس هنوز اورا درکنارم داشتم ! نه ،  برای پسرم پرستاری استخدام خواهم کرد ووووو. بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی درانتظارم نشسته است . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهارشنبه 7/8/2013 میلادی /

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

صفحه 43

آغاز یک تراژدی

آن روز ساعت چهار ونیم بعد از ظهر به همراه خانم مهندس کازیمیر برای مصاحبه وگفتگو طبق قرار قبلی به دفتر شر کت مقاطعه کاری ..... رفتیم که تصادفا به خانه او نزدیک بود ،

گاهی انسان بی آنکه بداند با کسانی طرح دوستی میریزد وآنهارا محرم میپندارد که گرگهای درلباس گوسفند میباشند ، من چندان دوستی نداشتم آ نهایی هم که اطرافم را گرفته بود پس از ترک رابطه با " خان" کم کم بسوی زندگی سابق خود برگشتند ،چند نفری از آنها بخدمت " ساواک " درآمدند با حقوقهای کلان وصاحب زندگیهای خوب وبکار  شریف خبر چینی مشغول بودند ، مرا با آنها دیگر سر وکاری نبود ، تنها این زن را برای خود انتخاب کرده بودم ومیپنداشتم که تجربه دارد ومن میتوانم از آنها بنحو شایسته ای استفاده کنم درواقع زنی بود سرخورده ، الکلی وبیمار روانی دوپسر خوب وبرازنده داشت همسرش بسیار مهربان وباگذشت بود خانه ای آرا سته داشتند خدمتکاری که روزانه کار خانه را انجام میداد وخانم تنها به بازی ورق ونوشیدن الکل مینشست اینها چیزهایی بودند که من بعدها کشف کردم درآن زمان آنقدر تنها وبدبخت بودم که به هر زباله ای آویزان میشدم .

درون اطاق انتظار شرکت گوش تاگوش دختران وزنان آراسته نشسته بودند با ورد ما پوزخندی بر لبان بعضی ها نشست  ، من باشکم باد کرده ودیگری زنی میانه سال درمیان آن مهرویان جایمان نبود ، رو به خانم کازیمیر کر دم وگفتم :

گمان نکنم شانس اینرا داشته باشیم حتی بخدمت رییس برویم بهتر است که اینجارا ترک کنیم با اینهمه دخترکان زیبا وخوش برو پز .....درهمین بین درب اطاق باز شد دختری از آنجا بیر ون آمد مردی لاغر واستخوانی با موههای کم پشت نگاهی به اطرا ف انداخت وناگهان رو بمن کرد وگفت شما تشریف بیاورید ؟! ها ؟ چی ؟..... زمزمه ها بلند شد که ما از ساعتها قبل اینجا نشسته ایم واین خانم تازه ازراه رسیده بیفایده بود ، به درون اطاق رفتم چند مرد دیگر نشسته بودند نگاهی بمن انداختند وسپس فرمی را جلوی من گذاتشتند تا پرکنم ، نام / فامیل / میزان تحصیلات / سابقه کار / وسپس برای تایپ لاتین نیز همان فرم را پر کردم وبه آنها دادم آدرس ؟  نشانی خانه مهندس کازیمیر را دادم وتشماره تلفن آنهارا  ، تنها لباسی که داشتم یک کت ودامن بود که از ایتالیا خریده بودم دامن آن بنوعی بود که میشد تا ماهها آنر ا گشاد کرد وکت روی همه شکم وباسن مرا پوشانده بود ، دیگر هوا داشت روبه گرمی میرفت واین کت ودامن زرد رنگ پشمی برای پوشیدن چندان خوب نبود ، اما تنها همین را داشتم ؟! .

بمن گفتند دراولین فرصت با شما تماس خواهیم گرفت ؟! نا امید از آنجا بیرون آمدم وبه خانم کازیمیر گفتم محال است که بمن زنگ بزنند اما بهر روی من مجبورم تمام فردا را مزاحم شما باشم تاخبری ازآنها بگیرم من  تلفن ندارم از هم جداشدیم ومن بخانه خود بازگشتم ، خانه درسکوت وتاریکی فرو رفته بود مادر دراطاقش را قفل کرده ومشغول نماز خواندن بود نه ازشام خبری بود ونه از هیچ مواد غذایی آشپزخانه تعطیل ! به ناچار با شکم گرسنه به رختخواب رفتم وسیل اشک از چشمانم جاری شد ، من  اشتهایی برای بلعیدن هیچ نوع غذایی ندارم ،  امااین موجودی که دردرون من است احتیاج به یک تغذیه خوب دارد تنها غذایی که داشتم یک سیب بود ولیوانی شیر ، همین کفایت میکند ؟! تا فردا ، فردا روز دیگری است.....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 6/8/2013 میلادی/

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

صفحه 42

دوران شکوفایی ورشد بود ، دشت خشک وپهناور ایران دوباره داشت جان میگرفت ، آنهم به همت دوست وغمخوار  تازه ازراه رسیده آمریکای بزرگ کتابهای جدیدی به بازار آمده بود با مترجمین تازه واصل چهار که باعث فخر عده ای بود ، مردم همه عوض شده بودند  ، لباسها جدید وپارچه های شیک از سراسر جهان وارد میشد ، دیگر کسی لباس وطنی بر تن نداشت کرپ دوشین های اعلا ، کودریها ، فاستونیهای انگلیسی ! وکفش وکیف ساخت ایتالیا ، اتومبیلهای آخرین سیستم ......زنان هرکدام پشت یک اتومبیل آخرین مدل درخیابانها با موهای چند طبقه رانندگی میکردند ومن.....پیاده آمده بودم وپیاده میرفتم !

امروز که دراین گوشه دنیا تنها نشسته ام ومینویسم ، نمیدانم خوشبختم یا بدبخت واصولا خوشبختی وبدبختی  را درچه چیزی میبینیم واعتقاد دارم که بدبختی هرکسی دست خودش میباشد ، کسی درآسمانها ننشسته برای ما نقشه بریزد مگر آنکه دربد موقعی متولد شده باشیم یا طلع ما نحس است ویا خوش اقبال ، گویا من در موقع بدی به دنیا آمدم ، زمانی که ماه گرفته بود به همین دلیل مادر بزرگ دستور داد فورا من را ازآن خانه بیرون ببرند برای ما نحس است ! چرا که هم دختر است وهم درچنین شبی پای به عرصه وجود گذاشته بنا براین من هیچگاه به دنبال یک خوشبختی نرفتم وگذاشتم طبیعت خود مرا هدایت کند .

درجوانی یکته تاز بودم وهیچ میل نداشتم کسی برایم تکلیف معین کند خود میبایست نقش آفرین زندگی خود باشم  اما درجامعه مرد سالاری خارج از  محدوده نجابت وعفت است که زنی میل داشته باشد تنها زندگی کند شرافت وانسانیت او بر باد میرود من اسیر احساسات درونی خویش بودم احساسم بمن حاکم بود وامر میکرد ، وقوع هر حادثه ای را از قبل پیش بینی میکردم بنا براین درانتظار هیچگونه خوشبختی نبودم میگذاشتم طبیعت کار خودرا بکند کار من مبارزه بود وجنگیدن با آدمهایی  که از فرط بدبختی در زیر سایه یک مرد هرچند پست ونالایق خودرا جدا از من میکردند ، زنان گناهکاری که حال بعقد یک استوار درآمده وهمه گناهانشان بخشوده شده بود ، بنا براین زنان شوهر دار ومتمکن ومتدین ومتعین !!!!! را کنار گذاشتم وخود با زنانی رفت وآمد داشتم که درزندگی زناشویی دچار سرخوردگی وشکست شده بودند.

روزی از آن روزها به خانه مهندس کازیمیر رفتم تا حالی از آنها بپرسم ویادی از آنها بکنم ، همه کم وبیش کم ماجرای فرار مرااز ایتالیا واز زیرتسلط خان میدانستند ، خانم کازیمیر زنی بود که با من تفاوت سنی زیادی داشت اما من هیچگاه باین تفاووت نگاه نمیکردم رفتارم همیشه با او دوستانه بود اما او برعکس درانتظار یک ضربه هولناک مانند ماری خودرا در پوشش پنهان کرده ودرانتظار نشسته بود ، خان دیگر کمتر بخانه آنها میرفت میدانستم برگشته وسخت دلخوروعصبی است ، برایم مهم نبود .بایداول ازهمه به دنبال کاری میرفتم ، به خانم کازیمیر گفتم :

مادر از سفر برگشته ودرهمین حال من یک آپارتمان سه اطاق خوابه درخیابان تخت جمشید اجاره کرده ام  وبه دنبال کاری میگردم ، تا آنجاییکه که میدانم همسر سابقم فعلا شبهایش را به مستی میگذراند  وگاهی درمستی مرا صدا میزند ، بنا براین بااو کاری نخواهم داشت  حتی برای گرفتن شناسنامه فرزندم هم باو مراجعه نخواهم کرد او دیگر دززندگی من جایی ندارد ، پوزخندی زد وگفت :

با کدام پول میخواهی زندگی کنی ؟ آنهم باین شکم ؟  میخواهی نام حرامزادگی را تا ابد فرزندت به دوش بکشد ؟ درجوابش گفتم بهتر است آن نام را به دوش بکشد تا نام فامیل آن منحو س رامهم نیست من از چیزی باک ندارم از آنچه میترسم بد نامی است ( که آنهم به تدبیر امثال تو برسرم خواهد آمد ) آنرا دردلم می گفتم ، روزنامه اطلاعات روی میز بود آنرا برداشتم وبه قسمت کاریابی آن رجوع کردم ، " یک شرکت مهندسی ومقاطعه کاری احتیاج به یک سکرتر زبر دست که آرشیو هم بداند دارد "  فورا به شماره ای که درپایین آگهی نوشته شده بود زنگ زدم وقرار ملاقات برای فردا ساعت چهارونیم بعد ازظهر را گذاشتم ، به خانم کازیمیر گفتم اگر شماره تلفن خواستند اشکالی ندارد شماره خانه شمارا بدهم ، گفت : نه ابدا ، حتی میتوانی آدرس خانه مارا بدهی اگر میل داری من فردا با تو خواهم آمد ، آه ، چه خوب ، چه زنی مهربانی هستی تو ؟...........بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه چهارم آگوست 2013 میلادی

 

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۲

هایده

شب گذشته به تماشای یک فیلم از مرحوم هایده نشستم ، شاید متجاوز از ده بار آنرا از اول تا به آخر تماشا کردم ، زنی با آن هیبت وبا آن قدرت صدا درروی سن میگریست ولاشه های بی مصرفی که برای خوشی گذرانی دوراورا گرفته بودند همچنان میچرخیدند ، او میگریست ، میخواند ، مینوشید ودوباره میگریست ، آن لاشه ها میچرخیدند  میچرخیدند بی آنکه به اندوه ودرد آن زن کمی  بیاندیشند ، آن کرکسان درانتظار خاموشی آن پرنده خوش آواز بودند ، و او  در نهایت مستی داشت بخانه خدا میرفت ،  نه آن خانه مکعب چهار گوش درصحرای سوزان ، بلکه به آسمان پاک وآبی ودرکنار ملایک

او میخواند  دلش هوای یار کرده بود ، بیاد دلدار دیرین اشک میریخت وآوازرا سر داده بود :

شکست عهد من وگفت هرچه بود گذشت ........ آری همه چیز گذشت ، جهان هم پیر شد وهنوز ما در خم یک کوچه ویران درانتظار باد  موافقیم !

------------

هستی ، یک پنجره تاریک است

هستی ونیستی  ، دوبرادرند  از یک مادر

سایه های نامریی ، به هنگام شب درپی پناهگاهند

تا خون رزان را بنوشند وتاکستانرا به دست آتش بسپارند

آدمها گم شده اند، ما به دنبال سرابیم

تا ، به تزویر دوباره با یکدیگر روبروشویم

فرزندان خاک ، تفاله شده اند

خاک نیز آنهارا تف میکند

آن شعله سرکش را که دیو دزدید

در منقار کرکسان ، خاموش شد

آن شعله ، نامش " عشق" بود

کز قله بلند خدایان به دلها رخنه  نمود

تنها یک تصویر درذهن فرسوده ما

از خورشید بجاست

شب غولهای ست ، شب وحشت

سایه ها درانتظارند بی حرکت

مغزها طعمه ضحاک شدند

در پشت این دیوار دروغین ، سخنی نیست

هرچه هست خاموشی است

زندگی ما بی تفاوت میگذرد ، درذهن یک دیوار کچی سفید

او راه را همچنان طی میکند

تا ما ازچشم ناکسان وحقیران وشبگردان وسایه های نامریی

پنهان بمانیم

من دریک استکان خالی  ، به دنبال یک دریا چه ام

به رسوب آب دریاچه خالی مینگرم تا مگر چیزی بیابم

من از راز کامجویی مرغاان درپشت درختان انبوه

بی خبرم

من از عاشقان دیروزم

اسمم درپشت یک کتاب کهنه قدیمی نوشته شده

نمیدانم ، نمیدانم ، آن کتاب بی ارزش است

یا نام من بزرگ

بالش مرطوب  از گرمای شبانه

با عضله های خواب پریشان من

در جدال بودند

آنها در پی آسایش یک آطاق آبی

آه می کشیدند، نفس گرم آنها خواب مرا مشوش کرد

ما ، من وبالشها ، هردو از یک سرزمین آمده بودیم

همه پیاده راه افتادیم وپیاده ره پیمودیم ودر پیاد ه روها

در انتظار سفر از عمق خواب نشستیم

ایکاش حافظه پیر مرا آب میبرد

------------- جمعه / 2/8/ 2013 میلادی / ثریا / اسپانیا/

 

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

ص. 41

دلم درخانه به تنگ است که در خانه / نتوان داشت نگه مردم صحرایی را /

مدتی طول کشید  تا هوای خوب ایتالیا وآن مردم نیکدل از سرم بیرون رود حال دراین بیغوله ، تنها ، گرسنه ، وهمه داریی من چهار صد تومان است کرایه خانه هم ماهها ست که عقب افتاده ، فعلا بهتر است بخوابم ، خواب فراموشی است ، خواب دردهارا به آب میدهد ، بعدا در این باره فکر میکنم

فردای آن روز به دیدار دوستی ارمنی که دراداره رادیوکار میکرد رفتم ، آن زن هم مانند من سختی کشیده ورنج بسیار داشت ، قبلا همسر دادستان تهران بود سپس با دوفرزندش طلاق گرفته وحال مجبور بود هم مادر دیوانه وپیرش را نگاهدارد وهم دوبچه کوچکش را ، او مدتها در هنگام زندانی بود ن همسر عزیزم از من پذیرایی کرده بود  درهمان هنگامیکه نه راه چاره داشتم ونه خانه حال باز به کمک او احتیاج داشتم ، ما با هم به کلاس رانندگی رفته بودیم وبا هم تصدیق رانند گی را گرفته بودیم او حالا صاحب یک فولکس واگن کرم رنگ بود وگواهینامه من درگوشه ای داشت خاک میخورد .

صبح زود به دیدارش رفتم در آرشیو مشغول جابجا کردن جعبه های نوار وصفحات بود ، بی آنکه بگویم کجا بودم وکجا رفتم تنها به گردن او اویختم وسیل اشکم جاری شد ، او مرا به اطاق خود برد دستور چای داد وسپس پرسید چی شده ؟ گفتم هیچ به دنبال یک خانه میگردم یک خانه آفتابی وروشن وسپس باید کار کنم هرطور شده باید کاری پیدا کنم ، گفت نگران مباش من اینجا هستم میدانستم با تمام قدرتش بمن کمک میکند وبا کمک او توانستم یک آپارتمان دو اطاقه در بالاترین طبقه یک ساختمان شش طبقه در یوسف آباد پیدا کنم تقریبا میتوانم بگویم این آپارتمان بقول امروزی ها ( پنت هاووس) بود چون در ب پنجره روی پشت بام باز میشد اجاره اش چندان گران نبود .

قبل از همه به خدمت بانوی صاحبخانه رسیدم وداستان زندگی وطلاق وحاملگیم را باطلاع ایشان رساندم ، چهره اش کمی رنگ دلسوزی بخود گرفت که سخت ازآن بیزار بودم ، سپس پرسید پس چگونه اینهمه پله هارا طی میکنی ؟ باو گفتم :

سخت تراز پله های زندگی که نیست ؟! آنهارا نیز تحمل میکنم ، تنها تختخواب ویک میز ناهار خوری شش عدد صندلی زورا دررفته ولباسهایم ومقداری ظروف بی مصرف را باخود کشیدم ، روی زمین خالی ، روی موزاییک ! فرشهایم درخانه همسر سابقم دراطاق نشیمن آنها پهن بود ! .

آفتاب از دورن پنجره همه اطاق را فرا گرفته بود ، دوستم داشت کچاپ را با نان میخورد ومن روی تخت دراز کشیده بودم وبرایش داستان خان را تعریف میکردم او سپس رو بمن کرد وگفت :

در واقع او فداکاری بزرگی درحق تو کرده میتوانست بی آنکه همسرش بفهمد با تو عروسی کند وترا درخانه دیگری جای بدهد او نمیتوانست  زندگیش را بین دو خانه ودو زن تقسیم کند ، حتما آنقدر عاشق تو بوده که آن دیگر ی را فدا کرده است ، دیوانگی را کنار بگذار برگرد برو پیش او.

چه بود که من خواسته ام ؟ یک دیوانگی ؟ یک عشق ویا یک نیاز؟ نه دیگر بر سر  آن مرافعه نخواهم کرد وسپس ناگهان تصویر عوض شد وگله گله خوشبختی بسویم آمد او هنوز درچنگ من است  میدانم با خشم دیوانه واری هر طور شده مرا خواهد یافت باید خاموش بنشینیم وخوشبختی ام را پنهان کنم وباو بتازم ، این قانون دنیاست ، باید اول حمله کنی اگر شکست خوردی عقب نشینی میکنی درغیر اینصورت همیشه برد با توست ، برو ، نترس حمله را شروع کن

..... بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / اول آگوست دوهزار و سیزده میلادی /اسپانیا/

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۲

تنهایی

ادامه خاطرات /

امروز که این نمایشنامه دراماتیک وجنجال آفرین را مینویسم ، قریب چهل سال است که ازآن سرزمین ومردمش به دورم ، چیزی را هم از دست نداده ام بلکه چیزهای زیادی را به دست آوردم اول آنکه صاحب یک تجر به بزرگ شدم وفهمیدم مردمی که من به آنها اعتماد داشتم همه روبهان دلقکاری بودند بفکر طعمه تا حقوق انسانی ، مردمانی ابله ، مردمانی ره گم کرده ، مردمانی که برای یک لقمه بیشتر مادر خودرا نیز بفروش میرساندند،

امروز از مادرم خبری نیست سالهاست که او هم به رفتگان پیوسته ما هردو خودرا قربانی کردیم بی آنکه بدانیم ، او درمیان جامعه زرتشتی با فکر واندیشه آنها میزیست مادربزرگ با آنکه به ظاهر مسلمان شده بود اما درواقع با همان حسن نیت ایل وتبارش زندگی میکرد با همان کردار وپندار ورفتار نیک مادرم بکلی گم شد نه میتوانست اینسوی را بگیرد ونه آنسوی را دراین میانه دستی برمیاورد نمازی میخواند روزه ای میگرفت وترس همه وجودش را احاطه کرده بود .

امروز بسی خوشحالم که درمیان آن ملت همیشه درصحنه نیستم .

آنروز هنگامیکه از سفر بر گشتم خسته ودلشکسته روی تختخواب خود افتادم ودراین فکر بودم که ، خوب سر انجام ما چه خواهد شد ؟ دهانم خشک شده بود گرسنه ام بود ورویاهایم ازهمان محوطه دورتر نمیرفتند ، باخود گفتم این زندگی نیست که من تن به آن داده ام باید اول ارهمه یک آپارتمان روشن وآفتابی پیدا کنم وسپس به دنبال کاری بگردم ، اما با این شکم ؟ چاره ای نیست باید همه کوششم را برای نجات این یکی بکار بندم اینکه نه به میل من بلکه به میل وخواسته خودش پای به عرضه زندگی من میگذارد .

بیاد حمید افتادم که حال جواب خان را چه میدهد وبیاد کلارا که از یک خانواده کهن ایتالیایی بود با پوست روشن وچشمانی سبز وانبوه موهای بور که همه آنها رنگ نژاد خودرا داشت ، حمید آن مرد بلند قامت اندامی خوش ترکیب موهای یکدست مشکی وچشمانی که از آن شعله برمیخاست بینی خوش فرم رومی  ووسوسه انگیزش ، چقدر آنها درکنار یکدیکر خوشبخت بودند درآنها اثری از نخوت واداهای چاپلوسانه دیده نمیشد با حرکاتی نرم ودوست داشتنی همه ادها ی مرا تحمل میکردند حمید مردی مقاوم بود کافی بود خم شود تادلهای سوخته ای که درپایش ریخته شده بود جمع کند اما به کلارا وفادار بود بگذار بقیه باو دل ببازند حمید برای من حکم یک برادر مهربان را داشت او به ارزش من پی برده بود وگاهی درمیان گفته هایش زخمه ای میزد که رگهای حساس مرا به صدا درمیاورد " هنوز جوانم ،  زیبایم ومردان بسیاری مشتاق منند " ما ازاین قلمرو هیچگاه دور نمیشدیم حال داشتم به آن یکی میاندیشیدم آه .... این مردان گاهی باندازه یک بچه هم شعور ندارند تنها زور دارند خوب هرچه  بوده تمام شد باید اول بفکر خانه وسپس کار جدیدی باشم وبه مادرم بنویسم هرچه زودتر برگرد.........بقیه دارد/

ثریا ایرانمنش .اسپانیا.  31 ژولای 2013 میلادی/