چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۲

تنهایی

ادامه خاطرات /

امروز که این نمایشنامه دراماتیک وجنجال آفرین را مینویسم ، قریب چهل سال است که ازآن سرزمین ومردمش به دورم ، چیزی را هم از دست نداده ام بلکه چیزهای زیادی را به دست آوردم اول آنکه صاحب یک تجر به بزرگ شدم وفهمیدم مردمی که من به آنها اعتماد داشتم همه روبهان دلقکاری بودند بفکر طعمه تا حقوق انسانی ، مردمانی ابله ، مردمانی ره گم کرده ، مردمانی که برای یک لقمه بیشتر مادر خودرا نیز بفروش میرساندند،

امروز از مادرم خبری نیست سالهاست که او هم به رفتگان پیوسته ما هردو خودرا قربانی کردیم بی آنکه بدانیم ، او درمیان جامعه زرتشتی با فکر واندیشه آنها میزیست مادربزرگ با آنکه به ظاهر مسلمان شده بود اما درواقع با همان حسن نیت ایل وتبارش زندگی میکرد با همان کردار وپندار ورفتار نیک مادرم بکلی گم شد نه میتوانست اینسوی را بگیرد ونه آنسوی را دراین میانه دستی برمیاورد نمازی میخواند روزه ای میگرفت وترس همه وجودش را احاطه کرده بود .

امروز بسی خوشحالم که درمیان آن ملت همیشه درصحنه نیستم .

آنروز هنگامیکه از سفر بر گشتم خسته ودلشکسته روی تختخواب خود افتادم ودراین فکر بودم که ، خوب سر انجام ما چه خواهد شد ؟ دهانم خشک شده بود گرسنه ام بود ورویاهایم ازهمان محوطه دورتر نمیرفتند ، باخود گفتم این زندگی نیست که من تن به آن داده ام باید اول ارهمه یک آپارتمان روشن وآفتابی پیدا کنم وسپس به دنبال کاری بگردم ، اما با این شکم ؟ چاره ای نیست باید همه کوششم را برای نجات این یکی بکار بندم اینکه نه به میل من بلکه به میل وخواسته خودش پای به عرضه زندگی من میگذارد .

بیاد حمید افتادم که حال جواب خان را چه میدهد وبیاد کلارا که از یک خانواده کهن ایتالیایی بود با پوست روشن وچشمانی سبز وانبوه موهای بور که همه آنها رنگ نژاد خودرا داشت ، حمید آن مرد بلند قامت اندامی خوش ترکیب موهای یکدست مشکی وچشمانی که از آن شعله برمیخاست بینی خوش فرم رومی  ووسوسه انگیزش ، چقدر آنها درکنار یکدیکر خوشبخت بودند درآنها اثری از نخوت واداهای چاپلوسانه دیده نمیشد با حرکاتی نرم ودوست داشتنی همه ادها ی مرا تحمل میکردند حمید مردی مقاوم بود کافی بود خم شود تادلهای سوخته ای که درپایش ریخته شده بود جمع کند اما به کلارا وفادار بود بگذار بقیه باو دل ببازند حمید برای من حکم یک برادر مهربان را داشت او به ارزش من پی برده بود وگاهی درمیان گفته هایش زخمه ای میزد که رگهای حساس مرا به صدا درمیاورد " هنوز جوانم ،  زیبایم ومردان بسیاری مشتاق منند " ما ازاین قلمرو هیچگاه دور نمیشدیم حال داشتم به آن یکی میاندیشیدم آه .... این مردان گاهی باندازه یک بچه هم شعور ندارند تنها زور دارند خوب هرچه  بوده تمام شد باید اول بفکر خانه وسپس کار جدیدی باشم وبه مادرم بنویسم هرچه زودتر برگرد.........بقیه دارد/

ثریا ایرانمنش .اسپانیا.  31 ژولای 2013 میلادی/

 

هیچ نظری موجود نیست: