پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

ص. 41

دلم درخانه به تنگ است که در خانه / نتوان داشت نگه مردم صحرایی را /

مدتی طول کشید  تا هوای خوب ایتالیا وآن مردم نیکدل از سرم بیرون رود حال دراین بیغوله ، تنها ، گرسنه ، وهمه داریی من چهار صد تومان است کرایه خانه هم ماهها ست که عقب افتاده ، فعلا بهتر است بخوابم ، خواب فراموشی است ، خواب دردهارا به آب میدهد ، بعدا در این باره فکر میکنم

فردای آن روز به دیدار دوستی ارمنی که دراداره رادیوکار میکرد رفتم ، آن زن هم مانند من سختی کشیده ورنج بسیار داشت ، قبلا همسر دادستان تهران بود سپس با دوفرزندش طلاق گرفته وحال مجبور بود هم مادر دیوانه وپیرش را نگاهدارد وهم دوبچه کوچکش را ، او مدتها در هنگام زندانی بود ن همسر عزیزم از من پذیرایی کرده بود  درهمان هنگامیکه نه راه چاره داشتم ونه خانه حال باز به کمک او احتیاج داشتم ، ما با هم به کلاس رانندگی رفته بودیم وبا هم تصدیق رانند گی را گرفته بودیم او حالا صاحب یک فولکس واگن کرم رنگ بود وگواهینامه من درگوشه ای داشت خاک میخورد .

صبح زود به دیدارش رفتم در آرشیو مشغول جابجا کردن جعبه های نوار وصفحات بود ، بی آنکه بگویم کجا بودم وکجا رفتم تنها به گردن او اویختم وسیل اشکم جاری شد ، او مرا به اطاق خود برد دستور چای داد وسپس پرسید چی شده ؟ گفتم هیچ به دنبال یک خانه میگردم یک خانه آفتابی وروشن وسپس باید کار کنم هرطور شده باید کاری پیدا کنم ، گفت نگران مباش من اینجا هستم میدانستم با تمام قدرتش بمن کمک میکند وبا کمک او توانستم یک آپارتمان دو اطاقه در بالاترین طبقه یک ساختمان شش طبقه در یوسف آباد پیدا کنم تقریبا میتوانم بگویم این آپارتمان بقول امروزی ها ( پنت هاووس) بود چون در ب پنجره روی پشت بام باز میشد اجاره اش چندان گران نبود .

قبل از همه به خدمت بانوی صاحبخانه رسیدم وداستان زندگی وطلاق وحاملگیم را باطلاع ایشان رساندم ، چهره اش کمی رنگ دلسوزی بخود گرفت که سخت ازآن بیزار بودم ، سپس پرسید پس چگونه اینهمه پله هارا طی میکنی ؟ باو گفتم :

سخت تراز پله های زندگی که نیست ؟! آنهارا نیز تحمل میکنم ، تنها تختخواب ویک میز ناهار خوری شش عدد صندلی زورا دررفته ولباسهایم ومقداری ظروف بی مصرف را باخود کشیدم ، روی زمین خالی ، روی موزاییک ! فرشهایم درخانه همسر سابقم دراطاق نشیمن آنها پهن بود ! .

آفتاب از دورن پنجره همه اطاق را فرا گرفته بود ، دوستم داشت کچاپ را با نان میخورد ومن روی تخت دراز کشیده بودم وبرایش داستان خان را تعریف میکردم او سپس رو بمن کرد وگفت :

در واقع او فداکاری بزرگی درحق تو کرده میتوانست بی آنکه همسرش بفهمد با تو عروسی کند وترا درخانه دیگری جای بدهد او نمیتوانست  زندگیش را بین دو خانه ودو زن تقسیم کند ، حتما آنقدر عاشق تو بوده که آن دیگر ی را فدا کرده است ، دیوانگی را کنار بگذار برگرد برو پیش او.

چه بود که من خواسته ام ؟ یک دیوانگی ؟ یک عشق ویا یک نیاز؟ نه دیگر بر سر  آن مرافعه نخواهم کرد وسپس ناگهان تصویر عوض شد وگله گله خوشبختی بسویم آمد او هنوز درچنگ من است  میدانم با خشم دیوانه واری هر طور شده مرا خواهد یافت باید خاموش بنشینیم وخوشبختی ام را پنهان کنم وباو بتازم ، این قانون دنیاست ، باید اول حمله کنی اگر شکست خوردی عقب نشینی میکنی درغیر اینصورت همیشه برد با توست ، برو ، نترس حمله را شروع کن

..... بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / اول آگوست دوهزار و سیزده میلادی /اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: