شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۲

37

اولین ملاقات درزندان

آن شب تا ساعتهای متوالی به حرفهای او گوش میدادم ، روحم نوازش میشد او گفت از روز شنبه که به دفتر  برگردید همه چیز مرتب است  ودرهمین حال دست مرا به میان دستهای بزرگ وقوی خود نگاه داشت وأآنهارا نوازش میکرد چیزی که هیچگاه احساس نکرده بودم  سپس گفت من از امروز درخدمت شما هستم واولین کارم این است که شمارا از آن اطاقک تاریک بیرون بیاورم مانند گل رزی که درتاریکی میخواهد رشد کند اما خواهد مرد سیگاری روشن کردم آنرا از دست من گرفت ودرمیان لبانش گذ اشت ودود آنر  به هوا فرستاد دوباره سیگاررا بمن برگرداند پرسید کجا زندگی میکنید ؟ خجالت کشیدم بگویم که عمو جانم آنقدرمرا  قابل ندانست که درپست ترین محله های شهر درانتهای خیابان فوزیه برایم یک اطاق محقر اجاره کرد ، به ناچار آدرس خانه دوستم را که درخیابا ن تخت جمشید زندگی میکرد باو دادم واو مرا بخانه او رساند.

در خانه دوستم روی یک تختخواب چوبی خوابیدم وتمام شب بفکر او بودم چه سعادتی است که یک زن به شانه های مقتدری تکیه بده ایکاش بجای همسر او بودم خوب طبیعی است که او باز هم درخدمت یک زن جوان بیست وچند ساله بود؟! /.

هنوز تجربه ای نداشتم  هرچه را که فرا گرفته بودم همه ناقص بودند ، آنقدر بدبختی داشتم که حال بنظرم این چشمه آب گوارا بود ! .

شنبه صبح که به سر کارم برگشتم ، یک میز بزرگ با تمام وسائل درانتظارم بود ، ومش رمضون چشمانش برق میزد ، جناب رییس مرا به اطاقش فرا خواند ویکصد وپنجاه تومان بابت ( تنخواه گردان ) بمن دارد برای پول پست وچای وسایر چیز ها ، برق حسادت وکینه درچشمانش موج میزد ، تنها حرفی که زد این بود :

مواظب این افعی باش  ، من هنوز هم ترا دوست دارم اما دیگر دیر است من صاحب زن وفرزند شده ام ،

آه ...بلی میدانم دختر یکی از متمکنین اصفهانرا به همسری گرفته اید ؟ من چیزی نداشتم غیرا ازخودم که به خانه شما بعنوان جهیزیه بیاورم اما همسر شما صاحب املاک بسیاری است ، نه ؟ ، حال میل دارم درکام این افعی ذوب شوم.

روز سه شنبه روز ملااقات بود ساعت ده اجازه گرفتم تا برای اولین بار به زندان وبه ملاقات همسر نازنینم بروم ! میدانستم که مدتهاست از انفرادی به این سالن بزرگ آمده ودرکنار برادر بزرگ ! گوشمالی میشود ، مرا برای چه کاری میخواست ؟  . هنگامیکه از پله ها پایین رفته وبه خیابان رسیدم اورا دیدم  که با اتومبیل خود درانتظارم ایستاده است .

گفت :

زندان چندان جای دلپذیری نیست مخصوصا اگر شما به ملاقات یک زندانی سیاسی بروید بد جوری شخصیت شمارا درهم میشکنند من با شما خواهم آمد ، آه ..... خداوندا فرشته نجات را برایم فرستادی من همه مالیاتهایم را قبلا پرداخت کرده ام دیگر با هم حسابی ندارم ، بلی پرودگار از تو سپاسگذارم وبا اتومبیل او راهی زندان قصر شدبم / .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . مالاگا / ژوئن 2013 میلادی .

سوراخ مار

ساعت سه و چهل وپنج دقیقه نمیه شب است ، تشنگی وگرمای شدید مرا بیدار کرد ، باز بیاد مادرم افتادم وخودخواهیهای او ، آن روزها هرچه نامه برایش میفرستادم بیجواب میماندند وهرچه بخانه اش تلفن میکردم کسی گوشی را برنمیداشت ، پسر دایی بزرگ در ساواک کار میکرد ودرجه سرهنگی هم گرفته بود ، اما جرئت نداتشم با او تماس بگیرم ، اکثر فامیل مادرم در تهران بودند یا مشغول کار ویا تحصیل ، اما من جایی بین آنها نداشتم هیچگاه هم به دیدن آنها نمیرفتم ، عموجانم تجربه خوبی برایم بود ودرس بزرگی بمن داد ، پایم را دورن گودال مار گذاشته بودم بی آنکه خودم خبر داشته باشم و اطرافیانم را فراری داده بود ، تنها یک دوست برایم مانده بود  " سرور " که او هم از شوهرارتشی اش طلاق گرفته وبه همراه پسرش یک آپارتمان اجاره کرده بودند ویکی از اطاقهایش را تبدیل به یک خیاطخانه بزرگ کرده بود ، کار وبارش سکه  وبا اشخاص بزرگی سر وکار داشت ، باو هم کم سر میزدم میدانستم شاید اوهم دچار محضور اخلاقی شود ، آه چه زنی وچه بانوی بزرگواری ، آن شب که از او ، از آن دوست وآشنای جدید جدا میشدم ، میخواست مرا بخانه برساند ، خجالت کشیدم آدرس خانه را باو بدهم به ناچار به خانه سرور رفتم وزنگ دراورا به صدا درآوردم ، طفلک با پیراهن خواب سراسیمه درب را به رویم گشود وپرسید چی شده ؟ گفتم هیچ ، معذرت میخواهم دراین موقع شب مزاحمت شدم اما چاره ای نداشتم فردا همه چیز را برایت خواهم گفت .

او مرا بوسید وسپس گفت : ببین هر طور شده مامانت را به تهران بیاور وباهم یک خانه درست وحسابی اجاره کنید ، من نمیدانم چرا بعضی از مادرها میتوانند اینهمه بی فکر باشند ؟ رفت تا بخوابد .

تمام شب بیدار بودم ، مانند همین الان که بیدارم راستی چرا مادر مرا دوست نداشت ؟ او هفت پسر خودرا از دست داده بود ومیلی به داشتن دختر نداشت دختر برای او مظهر رنج وعذاب بود ، بی آنکه بداند چه سوزی دردرون من است بی آنکه بداند چه همه رنج میبرم خودش را در خانه اش ودرشهرمان پنهان کرده است ، باید هرطور شده اورا بیابم محال است من بتوانم به نزد او بروم ، من مطرود شده فامیل پدری ومادریم بود ، با یک اجنبی کافر ازدواج کرده بودم !!! آنهم ا زنوع خطرناکترین آنها ؟! آه چگونه میتوان به این مردم گفت که شما نباید اشتباه را بجای گناه گرفته وکیفر دهید

الان ساعت نزدیک به چهار پس از نیمه شب است و....گریه امانم نمیدهد خواب هم از چشمانم گریخته ، بازهم تنهایم ، تنهای تنها، روز گذشته یک کبوتر بسیار زیبا روبروی پنجره اطاقم نشسته بود از پشت شیشه اورا مینگریستم ، او نیز چشمانش را به پنجره اطاق من دوخته بود گاهی جایش را عوض میکرد ودوباره برمیگشت همان جای قبلی ، واین تنها کسی بود که به دیدنم آمد .آیا روح " او" نبود؟ روز گذشته پر بیادش بودم ، او میتوانست بهترین تکیه گاه من باشد هرچند گرفتار  بود اما بخاطر من خیلی فداکاری کرد ، زندگی وخوشحالیش را تقریبا از دست داد که درآینده خواهم نوشت . ایکاش خوابم میبرد...........ثریا.

صفحه 36

کلاب !

شام روبه اتمام بود ، درتمام مدت ساکت بمن مینگریست ، چه چیزی درمن توجه اورا جلب کرده بود ؟ پس از شام قهوه خواست ، من ساکت باو وحرکات موزونش مینگریستم ، سلامت بود ، شاداب بود با آنکه جوانی را پشت سر گذاشته اما گویی هنوز چهل سال بیشتر ندارد ، شیک وآراسته بود وبا هرحرکت او بوی خوش آن عطر دلپذیر درهوا پراکنده میشد ، میدانست دارم اورا ورانداز میکنم سرش پایین بود میان سرش برق میزد اما موهای جو گندمی اطراق شقیقه اش همه تمیز وآراسته بودند ، یک سبیل جوگندمی نیز بر بالای دهان زیبایش خود نمایی میکرد ، آرزو داشتم بدانم چه زنی همسر اوست اما میل نداتشم درهمان شب اول از او بخواهم که همه کشوهای کمدش را برایم خالی کند .

او گفت :  من عضو چند کلوب هستم تنها سرگرمی من بازی " بلوت " وپوکر است ، گاهی هم برای گب زدن با دوستانم به آنجا میرویم ، میل دارید با من به کلوب بیایید ودرانجا موزیک گوش کنیم وشما راحت حرف بزنید یا میخواهید شمارا بخانه برسانم ؟

خانه ؟ کدام خانه ؟ آن اطاقک کثیف که مارمولکها از در ودیوار آن بالا میروند؟ نه مرسی ؟ بهتر است با او به همان کلوب بروم وبا مردم دیگری نیز آشنا شوم ومانند امشب دست وپای خودرا گم نکنم وبه سیگار پناه نبرم .

درجوابش گفتم ، بد نیست که با شما بیایم من چندان بابازی وورق آشنا نیستم اما خوب بقول شما موزیک گوش میکنیم.

اتومبیل جلوی درب در انتظار ما بود ، هوای خنگ بیر ون کمی مرا سرحال آورد داشتم کم کم بخواب میرفتم ، با هم بسوی کلوب " ایران و..." حرکت کردیم درانجا عده ای مشغول بازی بودند ، عده ای جلوی بار مشروب مینوشیدند وعده ای هم در پیست  درحال رقص بودند ، گویی همه شهر درانجا جمع شده بود ، درگوشه ای نشستیم او دستور آب میوه داد ، فکر خوبی بود دهانم خشک شده واحتیاج به یک نوشیدنی خنک داشتم > نوشیدنی را دردست گرفت ونیمه کج روبروی من نشست وگفت :

من سه فرزند دارم یک پسر که درایتالیا درس کارگردانی میخواند ودو دختر که یکی از آنها درانگلستان دوره مامایی را میبیند ودختر کوچکم هنوز در سال آخر دبیرستان است ، من با آقای " شین .ز" یا همان خواستگار قدیمی شما در سینما سی درصد شریکم وخودم دو سینمای دیگر در دو خیابان شهر دارم ویکی درشهر ستان ،  یک شرکت وکلوب سینمایی با شرکت دکتر " کاو..." دارم ویک مجله  سینمایی را نیز اداره میکنیم کار من وارد کردن فیلم از اطراف اروپا وآمریکا ست گاهی بعضی از آنها در ایتالیا دوبله میشوند بعضی ها هم درهمین تهران خودمان ، راستی ، شما صدای بسیار زیبا ودلپذیری دارید چرا درکار دوبله کار نمیکنید  من با خیلی از مدیران دوبله آشنا هستم ومیتوانم شمارا به آنها معرفی کنم  ؟ ....دوبله؟ کجا ؟ درکدام مرکز شهر ؟ من هنوز فرصت نکرده ام خودم را بشناسم واین مرد حتی صدای مرا نیزامتحان کرده است .

سکوت کردم ....چیزی نداشتم بگویم ....تنها گریستم ، آه من همیشه احمقم هرگاه کمی مشروب مینوشم فورا اشکم جاری میشود . .. گفتم درحال حاضر تنها یک فکر دارم ، همسرم آزاد شود آنگاه باید برای زندگی وآینده ام تصمیم بگیرم ودراین بین بیاد مادرم بودم که چگونه مرا تنها رها کردو ورفت وهیچگاه هم جواب نامه هایم را نداد.

بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی       

 

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۲

ادامه صفحات قبل

اولین شب

دوباره پرسید : نگفتید چرا دراین پستوی تاریک شمارا پنهان کرده اند ، گفتم :

داستانی است طولانی ، گفت :

پس امشب شمارا برای شام دعوت میکنم وداستانتان را برایم بگویید ، ساعت هشت شب جلوی درب ورودی درانتظار شما خواهم بود ، نامه را گرفت وپس از تشکر  فراوان بیرون رفت ، بوی خوش ادوکلن او ، بوی قدمهایش ، بوی لباسهای گرانفمیتش همه درهمان بقول او پستو پیچیده بود .

اتومبیل گرانقمیت او با راننده جلوی درب ورودی درانتظارم بود وخود او در حالیکه به اتومبیل تکیه داده بود به این سو وآن سو مینگریست ، تازه چهره وتمام قد اورا میدیدم ، قدی بلند  هیکلی ورزیده صورتش  صاف ودهانی بسیار زیبا داشت ، با هم سوار اتومبیل شدیم واو آدرس یک رستوران تازه وگرانقمیت را که به تازگی دریکی از خیابانها معروف باز شده بود  به راننده داد ، باهم بسوی مقصد حرکت کردیم ،  امشب خیابانها بنطرم  از  همیشه روشنتر و درختان همه سر سبز وهوا بسیار مطبوع بود ! سالها بود که درخودم مرده بودم حال امشب گویی نسیمی از دوردستها پیکر مرا نوازش میداد.

از اتومبیل پیاده شدیم ، چیزی به راننده گفت  وباهم از پله های رستوران بالا رفتیم ، این اولین باری بود که من قدم باین رستوران های شیک میگذاشتم قبلا شام ما یعنی من وهمسرم از اغذیه فروشی سر گذر ویا نهایت یک چلو کبابی تجاوز نکرده بود .

جلوی درب گارسن با تعظیم بما خوش آمد گفت ومعلوم بود که همه اورا میشناسند، گارسونی دیگر به جلو دوید ومارا به سر یک میز پشت پنجره راهنمایی کرد ، از پشت شیشه آن پنجره بزرگ میتوانستم چراغهای الوان ودرختانرا درخیابان ببینم .

نمیدانستم چه چیزی را سفارش بدهم او شنیستل با پوره سیب زمینی وسبزیجات خواست منهم گفتم همان را باضافه یک ظرف بزرگ سالاد شیک با انواع واقسام سبزیجات وکاهو وآندیو که من تا آن روز از وجود آنها بیخبر بودم .

لباس ساده ای بتن داشتم یعنی تنها لباسم بود یک بلوز سیاه ویک دامن سیاه ویک دستمال گردن ابریشمی رنگی که از جوانی طبق عادت همیشه بر گردنم  می بستم ! سفارش شراب فرانسوی وآب معدنی داد ، اوف، امشب من تاکجا خواهم رفت ؟ .سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن بودم او با لذت نگاهی به دستهای من انداخت چشمش ناگهان روی حلقه ازدواجم خیره  ماند پرسید : ازدواج کرده اید ؟

گفتم بلی ، ازدواج ؟! چه ازدواجی ؟ اشک چشمانم را پر کرده بود ، گفتم او درحال حاضر در زندان است او یک مرد سیاسی ویا درواقع یک کمونیست چند آتشه است ، برادرش بیشتر مشهور است تا خود او حال پس از چهار ماه برایم نامه فرستاده تا به ملاقات او بروم وحقیت آنکه جناب رییس از ترس مامورین ساواک مرا درون آن سوراخ جای داده است همه از مامورین ساواک میترسند ، تعجب میکنم شما چطور نمیترسید ؟ ، به آهستگی لیوانش را به دهانش نزدیک کرد وکمی از شراب نوشید  سپس دهانش را بادستمال  پاک کرد ، نگاهی به دستهای قوی وشانه های پهن او انداختم دردلم آرزویی پدید آمد چه تفاوتی با آن مرد لاغر پر مدعا دااشت .

سیگاررا از دست من گرفت وبه لبانش نزدیک کرد معلوم بود هیچگاه سیگار نمیکشد چون خیلی مصنوعی دود آنرا به هوا فرستاد وسیگاررا بمن پس داد مدتی درسکوت گذشت ، شراب چهره مرا ارغوانی کرده بود وگوشت تازه وخوشمزه بهمراه سبزیجات پس از ماهها گرسنگی حسابی مرا سر حال آورد  او بسیار تمیز غذا میخورد سرش پایین بود ودرهمان حال از من پرسید :

دوستش دارید ؟ .... درجواب گفتم ، داشتم اما امروز برایم تنها شکل یک مارمولک را دارد که به دیوار پیکرم چسپیده  است وماجرای تخلیه خانه ام را توسط خواهرش برای او گفتم  او در سکوت مرا مینگریست درچشمانش تاسف وغم را میدیدم ، هیچ سئوالی درباره او وفامیلش نکردم برایم شبی بود که درمحضر یک مرد جذاب وصاحب قدرت ، شام میخوردم و......فردا روز دیگری است ...بقیه دارد.                                            ثریا ایرانمنش .اسپانیا. ژوئن 013 میلادی /

سگار لبت بوسه زد ومن لب سیگار / دیدی به حیلت زلبت بوسه ربودم ؟

بقیه

آشنای جدید

نامه را ازدرون پاکت بیرون کشیدم ، پاکتی که بوی کهنگی وبوی گند سیگار های ارزان قیمت از آن به مشام میرسید ، بالای نامه باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنترل شد !

خوب این دیگر یک نامه خصوصی نبود بلکه یک برگه عمومی بود همه آنرا خوانده بودند ، منهم درانتظار کلمات آتشین  او نبودم همه اعتقاد واعتماد خودم را نسبت باو از دست داده بودم ، میدانستم برادر بزرگش درزندان کتابی را از روسی به فارسی ترجمه کرده وبه ناشری سپرده تا با چاپ و فروش آن کتاب مخارج همسرش ویکدانه پسرش را بدهد ، او چکار کرده ؟ مرا گرسنه وبی خانه مان رها کرده ، این چریک کوچولو ، که هنوز غوره نشده میخواهد مویز شود ومرتب زیر علم برادر بزرگش سینه میزند مانند بوقلمون باد درون پرهایش کرده وبرادر بزرگ را به رخ همه میکشاند ، حال مرا احظار کرده نامه را با بی میلی خواندم :

همسر عزیزم ، من از انفرادی به بند عمومی انتقال پیدا کرده ام حال میتوانی به ملاقات من بیایی ، سه شنبه ها وپنجشبه ها روز ملاقات است ، میدانم که خانواده ام چه بر سر تو آورده اند من با آنها ترک رابطه کرده ودرانتظار تو میباشم ، هرطور شده سه شنبه آینده برای دیدن من به زندان ، بند دو ، بیا سخت درانتظارت هستم ! میبوسمت .عین .

هوم ، دیگر برای همه چیز دیر است ، به دیدنت خواهم آمد اما تنها بعنوان یک همسر ودرانتظار آزادیت میمانم اگر نشد درهمان سلول از تو طلاق میگیرم از رودخانه پر لجن گذشته ام ، پاهایم زخمی وخودم خسته ام ، ملاقات باتو هیچ دردی را دوا نمیکند دیدن چهره ات مرا بیاد ایام گذشته وآن زجر ها میاندازدتو که میل داشتی مرا طلاق بدهی وآزادیت را به دست بیاوری  ، خوب چرا همین کاررا از زندان بوسیله ایادی برادر بزرگت که مرا یک " زن مشکوک" خوانده ، انجام نمیدهی  ، ها ، پر رو داری ، اما من هنوز انسانم به دیدارت خواهم آمد .حتما خواهم آمد .

خودمرا درکار غرق کردم یکهفته گذشته بود ومن نمیدانستم در آنسوی درب بسته چه اشخاصی در رفت وآمد میباشند صداهای مختلفی بگوشم میخورد بکلی  دنیای ساکت من با بیرون فرق داشت تنها ارتباط من با خارج همان پیر مرد مهربان مش رمضون بود که با استکانی چای وگاهی لقمه های نان وپنیر به دیدارم میامد.

یکر روز بعد از ظهر درب باز شد ، خیال کردم مش رمضون است ، اما قامتی بلند وچهارشانه در تاریک روشن نور اطاق بچشمم خورد گمان بردم آقای رییس  به دیدارم آمده ، بوی ادوکلن خوشبویی که تا زمان به مشامم نرسیده بود مرا به هیجان آورد ، مردی خوش قامت با یک کت اسپرت چهارخانه ویک شلوار خاکستری درحالیکه کاغذی دردست داشت ، بسوی من آمد ، چراغ را برگرداندم تا صورت اورا ببینم ، آه ، چه مرد زیبایی ، با آنکه سنی از او گشذته بود ومیان سرش نیز طاس بود با اینهمه یک جذابیت خاصی داشت که کمتر زنی بی اعتنا از کنارش میگذشت ،  سلام کرد ونامه را به دست من داد وگفت خواهش دارم این را دراولین فرصت برای من تایپ بفرمایید متشکر میشوم ، وخودش روی یک چهار پایه روبرویم نشست درانتظار ، من سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن سیگار شدم ، نگاهی به نامه او انداختم یک قرارد بین او برادران " رش...." که صاحب چند سینما واز مردان بزرگ وسر شناس کشور ما بودند تنظیم شده وحال درچهار نسخه میبایست آنرا تایپ کنم ،

احساس میکردم چشمانش را بمن دوخته زیر نگاه او ذوب میشدم ، چهار برگ کاغذرا با برگ کپی درون ماشین تحریر گذاشتم ، سیگارم میان انگشتانم دود میکرد ، آنرا درون زیر سیگاری گذاشتم ، ناگهان او گفت :

درتمام عمرم زنی ر ا ندیدم باین زیبایی وظرافت سیگار بکشد آنهم با این انگشتان ودستهای زیبا وظریف ، چرا فلانی شمارا دراین پستو زندانی کرده است ، میترسد همه شمارا بخورند؟

احساس کردم داغ شده ام .........بقیه دارد

                                                     ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

ص.35

نامه ای از زندان

من سعی میکنم آنچه را که اتفاق افتاده بنویسم  گاهی چیز هایی را مجبورم پنهان کنم وگاهی بی آنکه ابایی داشته باشم آنهارا روی این صفحه میاورم ، همه حقیقت دارند چیزی را جعل نمیکنم ، بقول " پابلو نروادا" در یکی از اشعارش گفته بود :

خداوند مرا یاری کند تا چیزی را جعل نکنم !  میل ندارم خودم را وکودکیم را پشت این نوشته ها پنهان کنم ، شاید بیشتر عریان میشوم تا پنهان خیال ندارم در پشت این صفحات  از این دوران وآدمهای اطرافم بگریزم ، خوانندگان ومردمی  که این یادداشتهارا میخوانند ، یا کمتر باور میکنند ویا احتمالا دلی برایم میسوزانند ، اما حاضر نیستند خودرا مقصر بدانند ، هرچه باشد من جزیی از آن اجتماع بودم که داشتم زیر دست وپای مشتی ابله ، ودزد  له لورده میشدم واگر بموقع سر نوشت یا خداوند یا هشیاری خودم نبود شاید مانند هزازان زن ودختر دیگر دچار لغزشهایی میشدم که مرا به ورطه بدبختی ونابودی میکشاند .

ابایی ندارم بنویسم که از فرط بی پولی وگرسنگی درآن روزها به یک کاسه سیراب شیردان سر کوچه قناعت میکردم درحالیکه درهمان زمان میتوانستم بازو به بازوی مردی در بهترین رستورانها غذا بخورم ودستمزد بغل خوابییم  رابگیرم نه ! اینکارها از من ساخته نبود اگر از کسی خوشم نمی آمد حاضر نبودم حتی یک قدم با او بردارم مردان وهمکارانم برایم مانند صورتکهای روی دیوار بودند ، آتش درونم مرا به یک مبارزه میکشاند میخواستم بخودم ثابت کنم که میتوان درست زندگی کرد بی آنکه خودت را بفروشی .

درآن اطاقی که گرفته بودم در یک خانه  ویا بهتر بگویم یک کاروانسرا جای داشت شش اطاق لبریز از زنان ومردان وبچه های کوچک وبزرگ که همه  مشغول کار بودند مردان کارهای سپوری وعملگی را انجام میدادند وزنهایشان کار خدمتکاری روزانه را ویا درخانه به شستشوی لباسهای دیگران میپرداختند آنها بمن احترام میگذاشتند واگر از سرراهم میگذشتند سری فرود آورده وسلام میکردند ، درنگاهشان رنگ دلسوزی را به روشنی میدیدم ، آنها میدانستند که از من نباید توقع داشته بانشد مانند آنها لباس بپوشم ، زنان همه چادرنمازی ومردان با پیراهن آستین بلند خودرا میپوشاندند  ، در آن خانه تنها یک توالت وجود داشت که با یک پتوی کهنه پنهان شده بود ویک آفتابه حلبی کنار حوض که میبایست از آن برای شسشتوی خود استفاده کرد ویک شیر آب انبار که از آن میتوانستم برای شستن دست و صورت خود استفاده کنم ، سقف اطاق چوبی بود ودیوارهایش با کچ سفید کثافتهارا پوشانده بود ، هیچ وسله ای برای پختن غذا ویا حتی دم کردن چای نداشتم ، اکثرا با ساندویچ های آماده شکم خودرا سیر میکردم وهمه صبح بدن آنکه لب به چیزی زده باشم به سرعت به سوی محل کارم روانه میشدم ، میدانستم " مش رمضون " با استکان چای ونان وپنیرش درانتظارم میباشد .

مارمولکها مرتب روی دیوار وسقف خانه  ویا درتوالت مشغول رژه بودند کاری هم نمیشد کرد  ، اطاق من درست روبروی اطاق صاحبخانه که باهمسر ودوفرزندش زندگی میکرد ، قرار داشت ، برای آنکه بمن خدمتی کرده باشد با سیم یک بلند گو از رادیوی اطاقش به اطاق من وصل کرده وآنرا درون یک طاقچه گذاشته بود درنتیجه من اختیاری نداشتم که هرگاه مایل بودم آنرا خفه کنم میبایست تا ساعت ده ویازده شب به اراجیف وخبرهای رادیو گوش کنم، درآن اطاق نه صندلی بود ونه میز تنها یکدست رختخوابم که کار مبل  را نیز انجام میداد وچند میخ به دیوار که لباسهایم را روی آنها آویزان میکردم ویک سر بخاری که من چند کتابیرا که توانسته بودم تهیه کنم چیده وقابی که عکس پدرم را درمیان گرفته بود بود ویک عکس از دوران تحصیل خودم که با پونز آنرا به دیوار چسپانده بودم ، گویی آن عکس بمن یاد آوری میکرد که چه کسی هستم .

یک روز عصر که از محل کارم بخانه میرفتم درخیابان بزرگ چشمم به " ر" پسر آقاجان افتاد ، ناگهان مانند برق گرفته ها ، پرسید ، اینجا چکار میکنی ؟  صادقانه گفتم درآن سینما کار میکنم ، پرسید بلیط میفروشی ؟ گفتم نه ، کارهای دفتری را انجام میدهم ، گفت از طر ف همسرت یک نامه به آدرس خانه ما ر سیده ، مامان میخواست آنرا پاره کند اما من نگذاشتم حال بیا باهم بخانه ما برویم تا نامه را بتو بدهم ، نامه از زندان است .

بسرعت بهمراه او خودم را بخانه آنها رساندم میلی نداشتم وارد آن خانه لعنتی بشوم وچهره منحوس آن زن لکاته را ببینم اصولا اهالی آن خانه برای من مرده بودند ، سر کوچه بانتظار ایستادم او رفت ونامه را که معلوم بود هفته ها مانده برایم آورد ، نامه باز شده ومهر " کنترل شد" با خط قرمز پشت آن خورده بود ،

آدرس فرستنده : خیابن شمیران ، جاده قدیم ، زندان قصر ، بند دوم . آقای "  عین . شین " ....... بقیه دارد

                                                        ثریا ایرانمنش 8.6.013  اسپانیا