پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

ص.35

نامه ای از زندان

من سعی میکنم آنچه را که اتفاق افتاده بنویسم  گاهی چیز هایی را مجبورم پنهان کنم وگاهی بی آنکه ابایی داشته باشم آنهارا روی این صفحه میاورم ، همه حقیقت دارند چیزی را جعل نمیکنم ، بقول " پابلو نروادا" در یکی از اشعارش گفته بود :

خداوند مرا یاری کند تا چیزی را جعل نکنم !  میل ندارم خودم را وکودکیم را پشت این نوشته ها پنهان کنم ، شاید بیشتر عریان میشوم تا پنهان خیال ندارم در پشت این صفحات  از این دوران وآدمهای اطرافم بگریزم ، خوانندگان ومردمی  که این یادداشتهارا میخوانند ، یا کمتر باور میکنند ویا احتمالا دلی برایم میسوزانند ، اما حاضر نیستند خودرا مقصر بدانند ، هرچه باشد من جزیی از آن اجتماع بودم که داشتم زیر دست وپای مشتی ابله ، ودزد  له لورده میشدم واگر بموقع سر نوشت یا خداوند یا هشیاری خودم نبود شاید مانند هزازان زن ودختر دیگر دچار لغزشهایی میشدم که مرا به ورطه بدبختی ونابودی میکشاند .

ابایی ندارم بنویسم که از فرط بی پولی وگرسنگی درآن روزها به یک کاسه سیراب شیردان سر کوچه قناعت میکردم درحالیکه درهمان زمان میتوانستم بازو به بازوی مردی در بهترین رستورانها غذا بخورم ودستمزد بغل خوابییم  رابگیرم نه ! اینکارها از من ساخته نبود اگر از کسی خوشم نمی آمد حاضر نبودم حتی یک قدم با او بردارم مردان وهمکارانم برایم مانند صورتکهای روی دیوار بودند ، آتش درونم مرا به یک مبارزه میکشاند میخواستم بخودم ثابت کنم که میتوان درست زندگی کرد بی آنکه خودت را بفروشی .

درآن اطاقی که گرفته بودم در یک خانه  ویا بهتر بگویم یک کاروانسرا جای داشت شش اطاق لبریز از زنان ومردان وبچه های کوچک وبزرگ که همه  مشغول کار بودند مردان کارهای سپوری وعملگی را انجام میدادند وزنهایشان کار خدمتکاری روزانه را ویا درخانه به شستشوی لباسهای دیگران میپرداختند آنها بمن احترام میگذاشتند واگر از سرراهم میگذشتند سری فرود آورده وسلام میکردند ، درنگاهشان رنگ دلسوزی را به روشنی میدیدم ، آنها میدانستند که از من نباید توقع داشته بانشد مانند آنها لباس بپوشم ، زنان همه چادرنمازی ومردان با پیراهن آستین بلند خودرا میپوشاندند  ، در آن خانه تنها یک توالت وجود داشت که با یک پتوی کهنه پنهان شده بود ویک آفتابه حلبی کنار حوض که میبایست از آن برای شسشتوی خود استفاده کرد ویک شیر آب انبار که از آن میتوانستم برای شستن دست و صورت خود استفاده کنم ، سقف اطاق چوبی بود ودیوارهایش با کچ سفید کثافتهارا پوشانده بود ، هیچ وسله ای برای پختن غذا ویا حتی دم کردن چای نداشتم ، اکثرا با ساندویچ های آماده شکم خودرا سیر میکردم وهمه صبح بدن آنکه لب به چیزی زده باشم به سرعت به سوی محل کارم روانه میشدم ، میدانستم " مش رمضون " با استکان چای ونان وپنیرش درانتظارم میباشد .

مارمولکها مرتب روی دیوار وسقف خانه  ویا درتوالت مشغول رژه بودند کاری هم نمیشد کرد  ، اطاق من درست روبروی اطاق صاحبخانه که باهمسر ودوفرزندش زندگی میکرد ، قرار داشت ، برای آنکه بمن خدمتی کرده باشد با سیم یک بلند گو از رادیوی اطاقش به اطاق من وصل کرده وآنرا درون یک طاقچه گذاشته بود درنتیجه من اختیاری نداشتم که هرگاه مایل بودم آنرا خفه کنم میبایست تا ساعت ده ویازده شب به اراجیف وخبرهای رادیو گوش کنم، درآن اطاق نه صندلی بود ونه میز تنها یکدست رختخوابم که کار مبل  را نیز انجام میداد وچند میخ به دیوار که لباسهایم را روی آنها آویزان میکردم ویک سر بخاری که من چند کتابیرا که توانسته بودم تهیه کنم چیده وقابی که عکس پدرم را درمیان گرفته بود بود ویک عکس از دوران تحصیل خودم که با پونز آنرا به دیوار چسپانده بودم ، گویی آن عکس بمن یاد آوری میکرد که چه کسی هستم .

یک روز عصر که از محل کارم بخانه میرفتم درخیابان بزرگ چشمم به " ر" پسر آقاجان افتاد ، ناگهان مانند برق گرفته ها ، پرسید ، اینجا چکار میکنی ؟  صادقانه گفتم درآن سینما کار میکنم ، پرسید بلیط میفروشی ؟ گفتم نه ، کارهای دفتری را انجام میدهم ، گفت از طر ف همسرت یک نامه به آدرس خانه ما ر سیده ، مامان میخواست آنرا پاره کند اما من نگذاشتم حال بیا باهم بخانه ما برویم تا نامه را بتو بدهم ، نامه از زندان است .

بسرعت بهمراه او خودم را بخانه آنها رساندم میلی نداشتم وارد آن خانه لعنتی بشوم وچهره منحوس آن زن لکاته را ببینم اصولا اهالی آن خانه برای من مرده بودند ، سر کوچه بانتظار ایستادم او رفت ونامه را که معلوم بود هفته ها مانده برایم آورد ، نامه باز شده ومهر " کنترل شد" با خط قرمز پشت آن خورده بود ،

آدرس فرستنده : خیابن شمیران ، جاده قدیم ، زندان قصر ، بند دوم . آقای "  عین . شین " ....... بقیه دارد

                                                        ثریا ایرانمنش 8.6.013  اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: