اطاق اجاره ای !
فردای آن روز کارم را درآن دفتر کذایی شروع کردم ، دفتر که چه عرض کنم اطاقی به طول دومتر وعرض یکمتر ونیم لبریز از قفسه وجعبه های نگهداری فیلمها ومقداری آشغال دیگر ، یک میز کوچک ، یک ماشین تحریر چند مداد وقلم ویک چراغ رومیزیی که تنها میتوانستم روی تکمه های ماشین تحریر وکاغذ بغل انرا که دستنوشته جناب رییس بود ببینم ، سایه ام روی دیوار رو برو اتفاده بود ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم جای نفس کشیدن نبود تنها یک پنجره کوچک در نزدیکیهای سقف هوایی به اطاق میداد ، آیا آن مرد بخاطر لجبازی بامن این سوراخ را بمن داده ویا واقعا وحشت دارد ؟ خوشبختانه هیچ تماسی با خواستگار دیروز ورییس امروزم نداشتم ، مش رمضون برایم یک چای آورد دیدم درکنار آن یک تکه نان سنکگ با پنیر لوله شده نیز گذاشته است ، گفت : میدانستم که صبحانه نخوردی فعلا اینرا بخور تا ته دلت را بگیرد ، مقدار زیادی کاغذ حاوی قراردادها کنار ماشین تحریر بود ودریک پوشه آبی رنگ چند کاغذ کاربن " کپیه " ومقداری کاغذ سفید برای ماشین گذاشته شده بود ، همین ، هرگاه کاری داستم زنگی را فشار میدادم ، مش رمضون قفل درب را باز میکرد وبه درون میامد ، اولین روزکار برایم خیلی سخت وناگوار بود ، منکه دراطاقهای بزرگ شیشه دار، درپشت میزهای بزرگ با تلفن وسایر وسایل کار میکردم حال دراینجا حکم یک زندانی انفرادی را داشتم که میبایست اعترافاتم را تایپ کنم ؟! .
هنگام عصر بار از درگاراژ بیرون رفتم وبه چند بنگاه معاملاتی سر زدم برای اجاره یک اطاق ،
تنهایی ؟ بله ، شوهر نداری ؟ خیر ؟ پدر مادر برادر ؟ خیر قربان ، چکاره ای ؟ کارمند یک شرکت ، نه ، به زن تنها نه خانه ونه اطاق اجاره نمیدهیم >
به ناچار دست به دامن عمو شدم ، عموجانم ، برای خاطر خدا کمکم کن جایی را برایم بگیر ، پیر مرد قبول کرد ودر قدیمی ترین وفقیر ترین خیابانهای شهر در یک خانه شش اطاقه که چند مستاجر دیگر نیز زندگی میکردند ، اطاقی برایم گرفت ، اطاق خالی بود ، از خانه اش یک گلیم ویک تختخواب وچند پتو ومقداری لوازم مورد لزوم یا خرید ویا برایم آورد ، پول یکماه را به صاحبخانه داد وگفت : مواظب دخترکم باش ، سپس رو بمن کرد وگفت :
اگر مادرت لج بازی نمیکرد وراهی این خرابشده نمیشد تو الان درشهر مان برای خودت یک خانم تمام عیار بودی با شوهر وبچه وبین فامیلت ، حال مانند یک درخت که از ریشه کنده شده آواره وتنها وبیکس وآن زن هم درچنین موقعیتی ترا تنها گذاشت ورو به مرد صاحبخانه کرد وگفت : او روزها کار میکند وعصرها بخانه برمیگردد شمارا بخدا مواظبش باشید ، سپس مرا بوسید وگفت :
دخترم ترا بخدا میسپارم ورفت و این آخرین باری بود که عموجانم را میدیدم .
درحالیکه اشک درچشمانم جمع شده بود ، زیر لب گفتم :
کدام خدا ؟ خدای خودت ، خدای من ، ویا خدای همسرم وخانواده اش ؟ ویا خدای جناب قاضی وهمسرانش ، کدام یکی ؟!.
بقیه دارد........ ثریا ایرانمنش 6/6/013 اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر