تنهایی
امروز که این یادداشتهارا مینویسم ، سخت اندوهگینم ، از خود میپرسم زاده شدن وآمدنم باین دنیا به چه معنا بود ؟ یک شوخی طبیعت ؟ یک سرگرمی برای خالق بشریت ؟ خداوند در عالم بالا چقدر خندید ؟ امروز سخت غمگینم برای آنکه بازی را باختم ، بلد نبودم درست بازی کنم ودستم همیشه باز بود وهمه میتوانستند مانند یک کتاب باز از چهره من تا اعماق وجودم را بخوانند بلد نبودم چگونه باید با این درندگان ووحوشی که دراطرافم پرسه میزنند مبارزه کنم ، امروز هم تنهایم ، مانند همه ، دریک غم تمام نشدنی به آنچه را که ساختم وویران شد میاندیشم .
آن عموی نازنین وآن تنها کسی را که پس از سالها یافته بودم او هم رفت دیگر کسی نمانده چیزی نمانده وجایی نیست که من پشتم را به آن تکیه بدهم با همه خستگیها ،
آنروز غروب به همراه او وارد کافه قنادی شدیم وهرکدام یک شیر داغ گرفتیم وپشت یک میز نشستیم او عینکش را با دستمالی که از جیب شلوارش بیرون کشیده بود پاک کرد ، گوشه چشمانش نیر چند قطره اشک دیده میشد ، آنهارا نیز بسرعت از بین برد ، رو بمن کرد وگفت :
بگو ببینم درچه حالی ؟ مادرت کجاست ؟ این زن هیچگاه نتوانست درزندگیش راه درستی را انتخاب کند لج باز وخود خواه هم خودش را بدبخت کرد وهمه ترا ، پدر بیچاره ات هم که خیری از دنیا ندید خیلی زود مرد ، من درآنوقت اینجا نبودم ، مشغول دیدن دوره ای در خارج ومشغول کار مترجمی بودم هنوز هم این کاررا میکنم ، میدانی این شرکت تنها مال من نیست آن مرد ارمنی نیز با من شریک است باید خیلی کار کنم ، بچه هارا بخارج فرستادم باید خرجشان را بدهم ؟!.
چه خوب ، خوشا بسعادت آنها که چنین پدری دارند ، منوره الان وکیل شده و.... سعی کردم به آنها فکر نکنم خوب بقول معروف خلایق هرچه لایق !
تنها او حرف میزد ومن غرق لذت گویی از زمان بیرون شدم ودوباره یک بچه کوچک بودم در بغل خواهر ناتنی ام که مرا برای دیدن عموجان بزرگ بخانه مادر بزرگم بردند ، وهمین عموجان دست درجیبش کرد ومقداری شکلات بمن داد مرا بوسید وگفت ؛ بچه خوشگی است ، همین دیگر اورا ندیدم تا امروز من یک زن جوان که شوهرش درزندان انفرادی وخودش تنها واو یک پیرمردی که در این سن هم داشت کار میکرد و......چه تفاوتی بین او وهمسر من بود.
داستان زندگیم را برایش تعریف کردم وسرانجام گفتم " عموجان درحال حاضر من جایی را ندارم اگر میشود تا مدتی درخانه شما زندگی کنم تا بتوانم با گرفتن اولین حقوقم مکانی برا ی خودم تهیه کرده واز خانه آن دوست ومادر منحوسش بیرون بیایم .
چهره اش درهم رفت ، سیگاری روشن کرد و درسکوت بمن مینگریست گویی یک گناهکار بزرگ بودم ، گفت :
نه عزیزم محال است من نمیتوانم با مامورین .....دنباله حرفش را گرفتم وتکرار کردم ساواک دربیفتم ، نه؟
دیگر همه امیدم را ازدست داده بودم همه مانند یک طاعونی از من میگریختند مگر مردان هوسبازی که چشم طمع بمن دا شتند واین > مال > بد جوری بد قلق وبد جوری خودش را در یک لفافه پیچیده بود .
عموجانم دست درجیبش کرد مقداری اسکناس بیرون آورد وبه زور در کیف من گذاشت وگفت اگر بازهم کاری داشتی این شماره تلفن من وجایم را هم بلدی بمن خبر بده ، سیگارش را تمام کرد وپول شیر وکاکائورا داد دستی بر سرم کشید وموهایم را بوسید ورفت ، من ماندم همان تنهایی ، من ماندم همان شبهای پر غم وباز زیر متلکهای آن پیر زن ارمنی ودر میان اطاق آنها دراز کشیدن ، بیخبر از مادر شوهر وخواهر شوهر وآنچه را که از من ربودند . .....بقیه دارد . ثریا ایرانمنش .5/6/013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر