جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۲

بقیه

آشنای جدید

نامه را ازدرون پاکت بیرون کشیدم ، پاکتی که بوی کهنگی وبوی گند سیگار های ارزان قیمت از آن به مشام میرسید ، بالای نامه باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنترل شد !

خوب این دیگر یک نامه خصوصی نبود بلکه یک برگه عمومی بود همه آنرا خوانده بودند ، منهم درانتظار کلمات آتشین  او نبودم همه اعتقاد واعتماد خودم را نسبت باو از دست داده بودم ، میدانستم برادر بزرگش درزندان کتابی را از روسی به فارسی ترجمه کرده وبه ناشری سپرده تا با چاپ و فروش آن کتاب مخارج همسرش ویکدانه پسرش را بدهد ، او چکار کرده ؟ مرا گرسنه وبی خانه مان رها کرده ، این چریک کوچولو ، که هنوز غوره نشده میخواهد مویز شود ومرتب زیر علم برادر بزرگش سینه میزند مانند بوقلمون باد درون پرهایش کرده وبرادر بزرگ را به رخ همه میکشاند ، حال مرا احظار کرده نامه را با بی میلی خواندم :

همسر عزیزم ، من از انفرادی به بند عمومی انتقال پیدا کرده ام حال میتوانی به ملاقات من بیایی ، سه شنبه ها وپنجشبه ها روز ملاقات است ، میدانم که خانواده ام چه بر سر تو آورده اند من با آنها ترک رابطه کرده ودرانتظار تو میباشم ، هرطور شده سه شنبه آینده برای دیدن من به زندان ، بند دو ، بیا سخت درانتظارت هستم ! میبوسمت .عین .

هوم ، دیگر برای همه چیز دیر است ، به دیدنت خواهم آمد اما تنها بعنوان یک همسر ودرانتظار آزادیت میمانم اگر نشد درهمان سلول از تو طلاق میگیرم از رودخانه پر لجن گذشته ام ، پاهایم زخمی وخودم خسته ام ، ملاقات باتو هیچ دردی را دوا نمیکند دیدن چهره ات مرا بیاد ایام گذشته وآن زجر ها میاندازدتو که میل داشتی مرا طلاق بدهی وآزادیت را به دست بیاوری  ، خوب چرا همین کاررا از زندان بوسیله ایادی برادر بزرگت که مرا یک " زن مشکوک" خوانده ، انجام نمیدهی  ، ها ، پر رو داری ، اما من هنوز انسانم به دیدارت خواهم آمد .حتما خواهم آمد .

خودمرا درکار غرق کردم یکهفته گذشته بود ومن نمیدانستم در آنسوی درب بسته چه اشخاصی در رفت وآمد میباشند صداهای مختلفی بگوشم میخورد بکلی  دنیای ساکت من با بیرون فرق داشت تنها ارتباط من با خارج همان پیر مرد مهربان مش رمضون بود که با استکانی چای وگاهی لقمه های نان وپنیر به دیدارم میامد.

یکر روز بعد از ظهر درب باز شد ، خیال کردم مش رمضون است ، اما قامتی بلند وچهارشانه در تاریک روشن نور اطاق بچشمم خورد گمان بردم آقای رییس  به دیدارم آمده ، بوی ادوکلن خوشبویی که تا زمان به مشامم نرسیده بود مرا به هیجان آورد ، مردی خوش قامت با یک کت اسپرت چهارخانه ویک شلوار خاکستری درحالیکه کاغذی دردست داشت ، بسوی من آمد ، چراغ را برگرداندم تا صورت اورا ببینم ، آه ، چه مرد زیبایی ، با آنکه سنی از او گشذته بود ومیان سرش نیز طاس بود با اینهمه یک جذابیت خاصی داشت که کمتر زنی بی اعتنا از کنارش میگذشت ،  سلام کرد ونامه را به دست من داد وگفت خواهش دارم این را دراولین فرصت برای من تایپ بفرمایید متشکر میشوم ، وخودش روی یک چهار پایه روبرویم نشست درانتظار ، من سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن سیگار شدم ، نگاهی به نامه او انداختم یک قرارد بین او برادران " رش...." که صاحب چند سینما واز مردان بزرگ وسر شناس کشور ما بودند تنظیم شده وحال درچهار نسخه میبایست آنرا تایپ کنم ،

احساس میکردم چشمانش را بمن دوخته زیر نگاه او ذوب میشدم ، چهار برگ کاغذرا با برگ کپی درون ماشین تحریر گذاشتم ، سیگارم میان انگشتانم دود میکرد ، آنرا درون زیر سیگاری گذاشتم ، ناگهان او گفت :

درتمام عمرم زنی ر ا ندیدم باین زیبایی وظرافت سیگار بکشد آنهم با این انگشتان ودستهای زیبا وظریف ، چرا فلانی شمارا دراین پستو زندانی کرده است ، میترسد همه شمارا بخورند؟

احساس کردم داغ شده ام .........بقیه دارد

                                                     ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: