جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۲

ادامه صفحات قبل

اولین شب

دوباره پرسید : نگفتید چرا دراین پستوی تاریک شمارا پنهان کرده اند ، گفتم :

داستانی است طولانی ، گفت :

پس امشب شمارا برای شام دعوت میکنم وداستانتان را برایم بگویید ، ساعت هشت شب جلوی درب ورودی درانتظار شما خواهم بود ، نامه را گرفت وپس از تشکر  فراوان بیرون رفت ، بوی خوش ادوکلن او ، بوی قدمهایش ، بوی لباسهای گرانفمیتش همه درهمان بقول او پستو پیچیده بود .

اتومبیل گرانقمیت او با راننده جلوی درب ورودی درانتظارم بود وخود او در حالیکه به اتومبیل تکیه داده بود به این سو وآن سو مینگریست ، تازه چهره وتمام قد اورا میدیدم ، قدی بلند  هیکلی ورزیده صورتش  صاف ودهانی بسیار زیبا داشت ، با هم سوار اتومبیل شدیم واو آدرس یک رستوران تازه وگرانقمیت را که به تازگی دریکی از خیابانها معروف باز شده بود  به راننده داد ، باهم بسوی مقصد حرکت کردیم ،  امشب خیابانها بنطرم  از  همیشه روشنتر و درختان همه سر سبز وهوا بسیار مطبوع بود ! سالها بود که درخودم مرده بودم حال امشب گویی نسیمی از دوردستها پیکر مرا نوازش میداد.

از اتومبیل پیاده شدیم ، چیزی به راننده گفت  وباهم از پله های رستوران بالا رفتیم ، این اولین باری بود که من قدم باین رستوران های شیک میگذاشتم قبلا شام ما یعنی من وهمسرم از اغذیه فروشی سر گذر ویا نهایت یک چلو کبابی تجاوز نکرده بود .

جلوی درب گارسن با تعظیم بما خوش آمد گفت ومعلوم بود که همه اورا میشناسند، گارسونی دیگر به جلو دوید ومارا به سر یک میز پشت پنجره راهنمایی کرد ، از پشت شیشه آن پنجره بزرگ میتوانستم چراغهای الوان ودرختانرا درخیابان ببینم .

نمیدانستم چه چیزی را سفارش بدهم او شنیستل با پوره سیب زمینی وسبزیجات خواست منهم گفتم همان را باضافه یک ظرف بزرگ سالاد شیک با انواع واقسام سبزیجات وکاهو وآندیو که من تا آن روز از وجود آنها بیخبر بودم .

لباس ساده ای بتن داشتم یعنی تنها لباسم بود یک بلوز سیاه ویک دامن سیاه ویک دستمال گردن ابریشمی رنگی که از جوانی طبق عادت همیشه بر گردنم  می بستم ! سفارش شراب فرانسوی وآب معدنی داد ، اوف، امشب من تاکجا خواهم رفت ؟ .سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن بودم او با لذت نگاهی به دستهای من انداخت چشمش ناگهان روی حلقه ازدواجم خیره  ماند پرسید : ازدواج کرده اید ؟

گفتم بلی ، ازدواج ؟! چه ازدواجی ؟ اشک چشمانم را پر کرده بود ، گفتم او درحال حاضر در زندان است او یک مرد سیاسی ویا درواقع یک کمونیست چند آتشه است ، برادرش بیشتر مشهور است تا خود او حال پس از چهار ماه برایم نامه فرستاده تا به ملاقات او بروم وحقیت آنکه جناب رییس از ترس مامورین ساواک مرا درون آن سوراخ جای داده است همه از مامورین ساواک میترسند ، تعجب میکنم شما چطور نمیترسید ؟ ، به آهستگی لیوانش را به دهانش نزدیک کرد وکمی از شراب نوشید  سپس دهانش را بادستمال  پاک کرد ، نگاهی به دستهای قوی وشانه های پهن او انداختم دردلم آرزویی پدید آمد چه تفاوتی با آن مرد لاغر پر مدعا دااشت .

سیگاررا از دست من گرفت وبه لبانش نزدیک کرد معلوم بود هیچگاه سیگار نمیکشد چون خیلی مصنوعی دود آنرا به هوا فرستاد وسیگاررا بمن پس داد مدتی درسکوت گذشت ، شراب چهره مرا ارغوانی کرده بود وگوشت تازه وخوشمزه بهمراه سبزیجات پس از ماهها گرسنگی حسابی مرا سر حال آورد  او بسیار تمیز غذا میخورد سرش پایین بود ودرهمان حال از من پرسید :

دوستش دارید ؟ .... درجواب گفتم ، داشتم اما امروز برایم تنها شکل یک مارمولک را دارد که به دیوار پیکرم چسپیده  است وماجرای تخلیه خانه ام را توسط خواهرش برای او گفتم  او در سکوت مرا مینگریست درچشمانش تاسف وغم را میدیدم ، هیچ سئوالی درباره او وفامیلش نکردم برایم شبی بود که درمحضر یک مرد جذاب وصاحب قدرت ، شام میخوردم و......فردا روز دیگری است ...بقیه دارد.                                            ثریا ایرانمنش .اسپانیا. ژوئن 013 میلادی /

سگار لبت بوسه زد ومن لب سیگار / دیدی به حیلت زلبت بوسه ربودم ؟

هیچ نظری موجود نیست: