شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۲

سوراخ مار

ساعت سه و چهل وپنج دقیقه نمیه شب است ، تشنگی وگرمای شدید مرا بیدار کرد ، باز بیاد مادرم افتادم وخودخواهیهای او ، آن روزها هرچه نامه برایش میفرستادم بیجواب میماندند وهرچه بخانه اش تلفن میکردم کسی گوشی را برنمیداشت ، پسر دایی بزرگ در ساواک کار میکرد ودرجه سرهنگی هم گرفته بود ، اما جرئت نداتشم با او تماس بگیرم ، اکثر فامیل مادرم در تهران بودند یا مشغول کار ویا تحصیل ، اما من جایی بین آنها نداشتم هیچگاه هم به دیدن آنها نمیرفتم ، عموجانم تجربه خوبی برایم بود ودرس بزرگی بمن داد ، پایم را دورن گودال مار گذاشته بودم بی آنکه خودم خبر داشته باشم و اطرافیانم را فراری داده بود ، تنها یک دوست برایم مانده بود  " سرور " که او هم از شوهرارتشی اش طلاق گرفته وبه همراه پسرش یک آپارتمان اجاره کرده بودند ویکی از اطاقهایش را تبدیل به یک خیاطخانه بزرگ کرده بود ، کار وبارش سکه  وبا اشخاص بزرگی سر وکار داشت ، باو هم کم سر میزدم میدانستم شاید اوهم دچار محضور اخلاقی شود ، آه چه زنی وچه بانوی بزرگواری ، آن شب که از او ، از آن دوست وآشنای جدید جدا میشدم ، میخواست مرا بخانه برساند ، خجالت کشیدم آدرس خانه را باو بدهم به ناچار به خانه سرور رفتم وزنگ دراورا به صدا درآوردم ، طفلک با پیراهن خواب سراسیمه درب را به رویم گشود وپرسید چی شده ؟ گفتم هیچ ، معذرت میخواهم دراین موقع شب مزاحمت شدم اما چاره ای نداشتم فردا همه چیز را برایت خواهم گفت .

او مرا بوسید وسپس گفت : ببین هر طور شده مامانت را به تهران بیاور وباهم یک خانه درست وحسابی اجاره کنید ، من نمیدانم چرا بعضی از مادرها میتوانند اینهمه بی فکر باشند ؟ رفت تا بخوابد .

تمام شب بیدار بودم ، مانند همین الان که بیدارم راستی چرا مادر مرا دوست نداشت ؟ او هفت پسر خودرا از دست داده بود ومیلی به داشتن دختر نداشت دختر برای او مظهر رنج وعذاب بود ، بی آنکه بداند چه سوزی دردرون من است بی آنکه بداند چه همه رنج میبرم خودش را در خانه اش ودرشهرمان پنهان کرده است ، باید هرطور شده اورا بیابم محال است من بتوانم به نزد او بروم ، من مطرود شده فامیل پدری ومادریم بود ، با یک اجنبی کافر ازدواج کرده بودم !!! آنهم ا زنوع خطرناکترین آنها ؟! آه چگونه میتوان به این مردم گفت که شما نباید اشتباه را بجای گناه گرفته وکیفر دهید

الان ساعت نزدیک به چهار پس از نیمه شب است و....گریه امانم نمیدهد خواب هم از چشمانم گریخته ، بازهم تنهایم ، تنهای تنها، روز گذشته یک کبوتر بسیار زیبا روبروی پنجره اطاقم نشسته بود از پشت شیشه اورا مینگریستم ، او نیز چشمانش را به پنجره اطاق من دوخته بود گاهی جایش را عوض میکرد ودوباره برمیگشت همان جای قبلی ، واین تنها کسی بود که به دیدنم آمد .آیا روح " او" نبود؟ روز گذشته پر بیادش بودم ، او میتوانست بهترین تکیه گاه من باشد هرچند گرفتار  بود اما بخاطر من خیلی فداکاری کرد ، زندگی وخوشحالیش را تقریبا از دست داد که درآینده خواهم نوشت . ایکاش خوابم میبرد...........ثریا.

هیچ نظری موجود نیست: