شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۲

37

اولین ملاقات درزندان

آن شب تا ساعتهای متوالی به حرفهای او گوش میدادم ، روحم نوازش میشد او گفت از روز شنبه که به دفتر  برگردید همه چیز مرتب است  ودرهمین حال دست مرا به میان دستهای بزرگ وقوی خود نگاه داشت وأآنهارا نوازش میکرد چیزی که هیچگاه احساس نکرده بودم  سپس گفت من از امروز درخدمت شما هستم واولین کارم این است که شمارا از آن اطاقک تاریک بیرون بیاورم مانند گل رزی که درتاریکی میخواهد رشد کند اما خواهد مرد سیگاری روشن کردم آنرا از دست من گرفت ودرمیان لبانش گذ اشت ودود آنر  به هوا فرستاد دوباره سیگاررا بمن برگرداند پرسید کجا زندگی میکنید ؟ خجالت کشیدم بگویم که عمو جانم آنقدرمرا  قابل ندانست که درپست ترین محله های شهر درانتهای خیابان فوزیه برایم یک اطاق محقر اجاره کرد ، به ناچار آدرس خانه دوستم را که درخیابا ن تخت جمشید زندگی میکرد باو دادم واو مرا بخانه او رساند.

در خانه دوستم روی یک تختخواب چوبی خوابیدم وتمام شب بفکر او بودم چه سعادتی است که یک زن به شانه های مقتدری تکیه بده ایکاش بجای همسر او بودم خوب طبیعی است که او باز هم درخدمت یک زن جوان بیست وچند ساله بود؟! /.

هنوز تجربه ای نداشتم  هرچه را که فرا گرفته بودم همه ناقص بودند ، آنقدر بدبختی داشتم که حال بنظرم این چشمه آب گوارا بود ! .

شنبه صبح که به سر کارم برگشتم ، یک میز بزرگ با تمام وسائل درانتظارم بود ، ومش رمضون چشمانش برق میزد ، جناب رییس مرا به اطاقش فرا خواند ویکصد وپنجاه تومان بابت ( تنخواه گردان ) بمن دارد برای پول پست وچای وسایر چیز ها ، برق حسادت وکینه درچشمانش موج میزد ، تنها حرفی که زد این بود :

مواظب این افعی باش  ، من هنوز هم ترا دوست دارم اما دیگر دیر است من صاحب زن وفرزند شده ام ،

آه ...بلی میدانم دختر یکی از متمکنین اصفهانرا به همسری گرفته اید ؟ من چیزی نداشتم غیرا ازخودم که به خانه شما بعنوان جهیزیه بیاورم اما همسر شما صاحب املاک بسیاری است ، نه ؟ ، حال میل دارم درکام این افعی ذوب شوم.

روز سه شنبه روز ملااقات بود ساعت ده اجازه گرفتم تا برای اولین بار به زندان وبه ملاقات همسر نازنینم بروم ! میدانستم که مدتهاست از انفرادی به این سالن بزرگ آمده ودرکنار برادر بزرگ ! گوشمالی میشود ، مرا برای چه کاری میخواست ؟  . هنگامیکه از پله ها پایین رفته وبه خیابان رسیدم اورا دیدم  که با اتومبیل خود درانتظارم ایستاده است .

گفت :

زندان چندان جای دلپذیری نیست مخصوصا اگر شما به ملاقات یک زندانی سیاسی بروید بد جوری شخصیت شمارا درهم میشکنند من با شما خواهم آمد ، آه ..... خداوندا فرشته نجات را برایم فرستادی من همه مالیاتهایم را قبلا پرداخت کرده ام دیگر با هم حسابی ندارم ، بلی پرودگار از تو سپاسگذارم وبا اتومبیل او راهی زندان قصر شدبم / .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . مالاگا / ژوئن 2013 میلادی .

هیچ نظری موجود نیست: