بند عمومی !
به کوچه ایکه زندان درآنجا جای داشت نزدیک میشدیم من دراین گمان بودم که او دراتومبیل ودرانتظارمن میماند اما نه ، پیاده شد وبازویم را گرفت بسوی در بازداشتگاه نزدیک شدیم دو سر باز با تفنگ اینسو وآنسوی در ایستاده بودند ، با دیدن او پاهایشانرا جفت کردند ! وبا احترام پرسیدند که چکار داریم ؟ نگاهی باو انداختم درحال حاضر جای هیچ تفکری نبود بدنم مانند بید میلرزید واو این لرزش را زیر دست خود احساس میکرد وبازوی مرا فشار میداد ومیگفت : نترس ، ترا نمیخورند ، معمولا همیشه دراینگونه مکانها آدمهای بیسر وپا ودهان گشادی را میکذارند تا بیشتر به مراجعین وملاقات کنندگان توهین کنند ، این احساس زمانی بمن دست داد که زنی چادر بسر بازوی مرا کشید ودرون یک اطاقک برد تا مرا بازرسی بدنی بکند ، اما همه نوع توهین وتحقیر را بمن روا داشت غیراز آنکه بازرسی واقعی بعمل آورده باشد " درصفحات قبل اشاره ای باین روزها کرده ام " .
جلوی میزی که یک سرباز پشت آن نشسته وچند پاسبان وسرباز دیگر اطراف اورا احاطه کرده بودند نزدیک شدیم شناسنامه هایمانرا ارائه دادیم سرباز نگاهی بمن وسپس نگاهی به چهره پر غرور وبی هیجان او انداخت وپرسید :
حضرتعالی هم به داخل تشریف میبرید؟ او جواب داد بلی ، چطور مگه ؟ اشکالی دارد ؟ پاسبان درجواب گفت : نه ، نه قربان ، نه ، پسر راهرا بازکن ما هردو یک برگه دردستمان بود که نام وشماره زندانی روی نوشته شده ومیبایست به ماموری که درجلوی اطاق ملاقات ایستاده بود نشان دهیم .
وارد یک حیاط مخروبه شدیم ، یک حوض چهار گوش بدون آب وبا بدنه وآجرهای شکسته که تنها نگهدار برگهای خشک شده درختان بود ، دیده میشد محیط آنچنان دلگیر وغم انگیز بود که قلبم را به درد آورد افسر جوانی را که ماهها قبل بجرم اختلاس ویا ..... هرچه گرفته بودند داشت درکنار همان حوض روی برگهای خشکیده وماسه ها راه میرفت ظاهرا او مشغول هواخوری بود وسربازانی اطرافش را گرفته بودند ، مارا بسمت چپ حیاط راهنمایی کردند ، کاغذرا نشان مامور دادیم باز دراین جا دراین گمان بودم که بهمراه من به درون نخواهد آمد ، اما او با اعتماد به نفس کامل گویی وظیفه داشت تا درآخرین محل مرا همراهی کند.
محل ملاقات یک سالن بزرگ بود که با دو میله بین ملاقات کنندگان وزندانی جدامیشد ودروسط این میله پاسبانی با یک باتوم ویک هفت تیر راه میرفت وهمه را زیر نظر داشت ، ماموریکه کاغذ ورودی را ازما گرفته بود فریاد کشید :
زندانی شماره ..... عین . شین ... ملاقاتی دارد . حال دربین اینهمه جمعیت با زبانهای مختلف وبچه های کوچک زنان چادری بیچاره ایکه معلوم نبود چرا در آن مکان زندانی دارند وپیر مرد انی که از شدت ضعف قدر ت ایستادن نداشتند ، همه یا مشغول گفتگو با زندانی خود بودند ویا درانتظار ، مدتی طول کشید تا زندانی من جلوی میله ها ایستاد ، از تعجب دهانم باز ماند .....بقیه دارد
ثیا ایرانمنش .اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر