دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

صفحه 39

لباس چرک

او با چهره ای بشاش ، صورت تراشیده وادوکلن زده ، با یکدست کت وشلوار تمیز وپیراهن چهارخانه لبخند زنان جلو آمد ، جا خوردم ، آیا این همان لاشه زخم خورده وشکنجه شده آ ن روز است که سربازی اورا جلوی من پرتاب کرد؟ پس خوش میگذرد ؟! پرسید:

چطوری ؟ چکار میکنی ؟ این چهره گشاده وبشاش نشان غم نداشت ودردی هم دراو دیده نمیشد مطمئن بودم که پیر زن وخواهروحشتناکش وآن ( زنی که تازه معشوقه اش شده بود) به دیدارش میایند ، این چهره چهره یک مرد دردکشیده نبود درنامه اش برایم نوشته بود که : شنیده ام خوش میگذارانی ؟! بلی عزیزم خیلی خوش میگذرانم با مارمولکهایی بشکل تو که روی سقف ودیوار اطاق محقرم ر اه میروند مشغول خوشگذرانی میباشم ،  گفتم  راستی میل دارم جناب آقای | خ.ز| رییس جدیدیم را بتو معرفی کنم ایشان شریک همان جنابی هستند که تو مرتب پول ازاو قرض میخواستی ویا اینکه پشت سفته هایت را امضاء کند ، حال من در شرکت آنها مشغول کارم حقوقم چندان زیاد نیست حتی کفاف خرج روزانه امرا هم نمیدهد ، او سری تکان داد وگفت ، خوشوقتم ومتشکرم که از زن من نگهداری میکنید .

او ....آن دوست نازنین در گوشه ای ایستاده ودستهایش را به پشت کمرش قفل کرده بود وداشت این صحنه مضک را تماشا میکرد .سپس یک کیسه بزرگ از طریق همان پاسبانی که بین دومیله ها رفت وآمد میکرد به دست من داد سر کیسه با نخ بسته شده بود وروی آن برچسبی زده بودند که نام وفامیل ویک شماره دیده میشد باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنتر ل شده است ، محتوی لباس چرک :

کیسه را که سنگین هم بود گرفتم ، او گفت اگر میتوانی پنجشبه یک ملاقات خصوصی بگیر تنها باید یکصد وپنجاه توما ن به جناب سرگرد : جیم : بدهی وچند تکه گوشت استیک ویک جعبه شطرنج نیز برای من بیاور !!! آه ، اوف برتو نامرد. بی آنکه خدا حافظی کنیم از دربیرون آمدم آن دوست نیزیک خداحافظی سردی کرد وپشت سرم روان شد ، دربیرون حیاط کیسه را از دست من گرفت وبسویی پرتا ب پرکرد ، گفت چرا مادر وخواهرش لباسهاس چرک اورا نمیشویند ؟ پاسبانی از آنسوی حیاط فریاد کشید : سرهنگ ! اینجا آشغال دانی نیست ، او کیسه را برداشت وبه دست یک سرباز دیگر داد وگفت این را برای زندانی شماره ... آقای عین .شین ببرید ، اشتباهی بما داده شده است وفورا دست مرا گرفت بسوی اتومبیل روان شدیم .

درون اتومبیل از اینهمه سردی وحقارت بغض گلویم را گرفته بی اختیار سرم را روی سینه او گذاشتم وگریه را سر دادم ، برای اولین بار دستهای پرقدرتی مرا درآغوش کشید ، به راننده گفت مارا به یک رستوران برای ناهار ببر وسپس به آرامی به من گفت :

من میپنداشتم که امروز به دیدن یک مرد واقعی ومبارز راستین میروم نه یک دلقک وبقول تو مارمولک ! نه یک فلک زده بدبخت .

  گریه نکن ، تا من زنده ام تو درامانی ، گریه نکن ، آه چگونه گریه نکنم  ، در دلم میگفتم تو که خبر نداری من با چه بدبختی دارم روز وشببم را میگذارنم ، روی یک گلیم کهنه زندگی میکنم درحالیکه فرشهای من زیر پای مادر وخواهر او لگد میخورند ، همه چیزمرا به یغما برده اند و این مارمولک سمی حال بجای دلداری من گوشت استیک میخواهد ، چی فکر کرده بود ؟ گمان میکرد من با این مرد میخوابم ومزد بغل خوابیم را تبدیل به گوشت استیک وشطرنج میکنم وبرای او به ارمغان میبرم ؟ آه ...... سیگاری روشن کردم وگفتم این اولین وآخرین ملاقات من با اوست فورا تقاضای طلاقم را به دادستانی میفرستم .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میلادی / برابر با خردادماه 1392شمسی .

هیچ نظری موجود نیست: