دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۲

صفحه 25

از آن روز پیک نیک وگردش رنج آور دیگر کمتر با به جایی میرفتم ، آن روز هنگامیکه بر گشتیم ، هیچگدام حرفی برای گفتن نداشتیم ، پرده بین ما پاره شده بود ودیوار نحس بی تفاوتی آهسته آهسته بالا میرفت ، دخترک یا فتانه خانم وطاهر دیروز ، با سر وصدا رختخوابش را به اطاق دیگری برد تا بخوابد منهم برای خواب آماده شدم ، ساعتی بعد دیدم همسر عزیز ومهربانم دست دخترک را گرفته او هم بی هیچ مقاومتی بسوی تختخواب دونفره ما  امدند وخوابیدند ومشغول عشقبازی شدند گاهی کلماتی را که دخترک به زبان انگلیسی یاد گرفته بود بر زبان میاورد ( نو ، ایمپلویات ) !! یعنی بی ادب ! اما عشقبازیشان ادامه داشت  ، من ازجایم بلند شدم وبه اطاق دیگر رفتم وفردای آنروز اثاثیه دخترک را به دستش دادم واورا روانه خانه مادرش کردم بی آنکه بدانم آیا باکره است یا نه ویا اصلا باکره بود ؟ وسپس نشستم تا با همسرم حرف بزنم  اما او رویش ر ا برگرداند وگفت ما حرفی باهم نداریم ، باید جدا شویم همین تو، یک زن امل که زیر دست آن مادر امل که همیشه سر  جانماز است بزرگ شده ای ومن میل ندارم که تو بتوانی درآینده مادر فرزندان من باشی ؟! خوب راست میگفت برای من خوابیدن دریک تختخواب سه نفره وشاهد عشقبازی مردی که نام همسرم را دارد با دختر دایه ام آمادگی چندانی نداشتم  ،  خیلی امل بودم ! ، او لابد داشت راه نویسندگان وشعرای معروفی مانند سیمون دوبواررا میگرفت  ، او راست میگفت ، من هنوز مغزم خام ونپخته بود ، هنوز در نیمه راه اشعار حمیدی شیرازی کج وراست میشدم ، هنوز پاورقی مجله هارا میخواندم وهنوز در کنج دلم سوزنی نیش به سینه ام میزد وآروزی دیدن مردی را که در دوران مدرسه  عاشق او بودم، داشتم ، هنوز نوای موسیقی وساز او رشته های پیکرمرا به لرزه درمیاوردند ، من هنوز در کنج خلوت خودم بودم وبه جهان بیرون هیچ نگاهی نیانداخته ونمیدانستم که این کارها در روسیه ، وفرانسه وانگلستان وسایر کشورهای پیشرفته ؟! یک امر عادی است ویک زن وشوهر هنگامیکه پیوند زناشویی میبندند درواقع نباید سد راه آزادی یکدیگر باشند هرکدام میتوانند به دنبال کار خود بروند !!! این امر برای من هنوز یک آشی نپخته بود ، هنوز آشنایی چندانی با کتب نویسندگان تند رو وپیش رو نداشتم تازه کتاب  اشعار فروغ فرخزاد به چاپ رسیده واشعار  او دست به دست میگشت ومن چنان رویم را بر میگردانم که مبادا که روی افکار من اثری بگذارد  من هنوز عاشق رهی وآواز بنان وشعر من ازروزازل بودم نه گنه کردم گناهی پر زلذت اینها برای من وبرای گوشهایم بسیار سنگین بودند  بقیه دارد

ثریا ایرانمنش دوشنبه 27 ماه می 2013 / اسپانیا

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۲

صفحه 24

نیمه گشمده

زنی گریخته از شما ، در یک روز تعطیل ،

باقیمانده خاطراتش را مینویسد ، آنهارا نمیفروشد ، به رایگان بشما میبخشد

نقاشی های واقعی ، کاریکاتورهای یک زندگی از سی وچهل سال پیش

کاریکارتورهای عا شقان دشتهای دور وسلحشوران قلابی

کو ؟ جوانیش ؟ کجا شد ؟ نه جنونی بود ، نه جادویی ونه کاری غیر ممکن

ظبط ساده همان زندگی روزانه است که روزگاری شما ، کور کورانه از کنارش میگذشتید.-----------------------------------------

در آن زمان ،  زنان ما تازه از حرم سراها بیرون آمده بودند ، وهمه تقریبا نیمه گمشده ای  که میبایست زیر سایه مردی زندگی کنند ومرد صاحب جان ومال وزندگیشان باشد ،  زندگی مادرم درآن خانه لعنتی که به قیمت همه آبروی او تمام شده هیچگاه از نظرم دورنمیشود ، خانه ایکه چند زن ومقداری بچه از پیر وجوان رویهم انباشته شده بودند وپیرمرد تازه آب دهانش برای منکه حکم نوه اورا داشتم ، آب افتاده بود درواقع ازدواجم بآن مرد تازه نو روشنفکر شده که میل داشت با طبقه بورژواها مبارزه کند وخود یکپا درحسرت همان زندگی میسوخت ، حالت پلی را داشت که من توانستم از روی آن بگذرم وخودرا از قید وبند همه حرفها وگفته وخشونتها رها سازم ، وبخیال آنکه در یک خانواده روشنفکر وارد شده ومیتوانم منهم درکنار آنها برای مبارزه با حق وحقوق زن برخیزم مقدار زیادی خوشحال بودم اما نمیدانستم که این دامی است برای آنکه آن مردکوچک برای فرار از خانه واینکه خودرا به جاهای بالا تر برساند برای این بازی شوم مرا انتخاب کرد، برای آنکه نشان قهرمانی را بر سینه اش نصب کند .

زندگی هر انسانی تشکیل شده از شرف وغرورو همت او،  هنگامیکه آنها را از دست بدهد دیگرحکم یک انسانرا ندارد بلکه حیوانی است که بجای آنکه سم ودم داشته باشد ، انگشت دارد وروی دوپا راه میرود درحالیکه بعضی از میمونها وشامپانزه ها هم درهمین حالت انسان زندگی میکنند بدون قدرت تفکر وتنها با غریزه خود راه زندگی را پیدا مینمایند .

امروز دیگر دراین دنیایی که ما زندگی میکنم ، نه غرور ونه آبرو ونه شرف ذره ای خریدار ندارد هرکس تند تر دوید وبه خط مسابقه نزدیک شد برنده است ، دزدها با کمال سر بلندی درون اتومبیلهای خود لم میدهند وبا کمال وقاحت با یک لبخند تمسخر آمیز به کسانیکه نتوانستند مانند آنها به چپاوول بپیردازند ، از سر تحقیر نگاهی میاندازند ،  امروز دراین همه بلوا کسی بفکر شرف وآبرو وحیثت وغرور نیست آنرا به هر قیمت که لازم باشد به گرو میگذارند ویا میفروشند  با ید با گله همراه شد درغیر اینصورت دربیابان حسرت تشنه وسرگردان رها میشود.

در آن روزها تقریبا اکثر مردان وزنان پای بند اصول اخلاقی بودند چه بسا شبها سر گرسنه ببالین میگذاشتند بی آنکه همسایه آنها بداند ، بی آنکه بگذارند ریگی به شیشه نازک پر غرور آنها بخورد وآنرا خدشه دار کند امروز تقریبا فهمیده ام که برای آنکه بالا بروی وصاحب قدرت شوی باید پایت را درون گودال های کثیف سیاست ویا تجارت ویا جنگ بگذاری که من از هرسه بیزارم ، مهم نیست لباسهای تنم از نخ ارزانی تهیه شده باشند پوسته پر قدرتم پیکرم را میپوشاند

و...او ، آن مردی که من همه آرزوهایم را ، همه آینده وگذشته ام را درکف او نهادم ، یک غرور تقلبی داشت با نگاهی سرد وصورتی که بیشتر  به یک مومییای شبیه بود، چهره اش بی هیچ احساس وحرکتی ودهانش مانند یک خط صاف زیر گونه های برجسته واستخوانیش قرار داشتند ، پر  لاغر وباریک بود ، به دنبال هر طعمه ای میرفت وهر مادینه ای را بو میکشید ، برایش مهم نبود پیر است یا جوان زشت است یا زیبا ،  اوبر  خلاف هدف سیاسی خود بسیار جاه طلب وبه دنبال یک ثروت باد آورده بود که راحت بنشیند وتنها بخورد ، وکتابهایی را که خوانده بود برای دیگران خلا صه کرده ، آش رشته را درکنار سونات مهتاب نوش جان کند ............بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  شنبه 25/5/ 13

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

23 جمعه ها

تختواب سه نفره !

خانواده پدری من بسیار مذهبی وپای بند اصول اخلاقی بودند وخانواده مادرم که ازیک فامیل زرتشتی بلند شده حال کاتولیک ترا پاپ شده بودند ، همه در یک سادگی وصفای باطن زندگی میکردند وهیچگاه بر این باورنبودند که جانورانی نیز دردنیا وجود دارند که لباس بره میپوشند وآن درنده خویی خودرا زیر پشم لطیفی پنهان میدارند وسپس  هر وقت خوش که ببیند دندانهای تیز خودرا بر پیکر قربانی خویش فروببرند ، کسی بمن یاد نداده بود که دروغ بگویم کسی بمن نگفته بود که آسمان ابی همیشه آبی است  هر آیینه کسی یک آسمان تاریک را بتو نشان داد وگفت آ بی است باور مکن ، نه کسی راه روش زیا کاری را بمن یاد نداده بود بعضی از خصوصیات انسان ژنتیکی وارثی میباشند باید از بچگی آن خوی درندگی در خون انسان بوجود آید اکتسابی نیستند ، اصالت را نیمتوان خرید مانند خون درر گهای تو جریان دارد ، سادگی من دیگر کم کم به یکنوع حماقت رسیده بود وسکوتی که دربرابرتمام این بی عدالتیها وتوهین ها میکردم آنهارا جری تر میساخت  .

پارتی های شبانه جای خودرا به گردشهای دسته جمعی روزهای جمعه داد دراین گردشهای دسته جمعی آدم های تازه ای نیز بما پیوستند ، دختر دایه که نامش " طا ...." بود حال پس از بر گشت نام فتانه را برخود گذاشته بود وناگهان یکشبه پدرش یکی از خوانین شهر  ما شد ، دروغ که حناق نیست تا گلوی کسی را بگیرد من برای حفظ آبروی او چیزی به روی خود نمیاوردم اما برایم بسیار جالب وخنده دار بود دختری که با شش برادر وخواهرش در یتیم خانه بزرگ شده بود ناگهان دختر جناب مرات ...... از آب در آمد.

طبیعی است دراین گردشهای حزبی  روزهای جمعه او نیز با ما بود اکثر مردان یا با زنان خود ویا بادوست دخترهای خود آمده بودند که باز هیچکدام را نه به اسم ونه به شغل نمیشناختم ، یکروز جمعه که همه دسته جمعی دراین گردشها بودیم من تنها روی یک پتو زیر سایه درختی نشسته بودم  بساط مشروبخواری وغذا وتوپ بازی والیبال بین دیگران شروع شده بود ، من درهیچ  یک از این بازیها شرکت نداشتم.

عده ای راه تپه هارا گرفته وبالا میرفتند  - درهمین بین خانمی به کنار من آمد وگفت :

کمی چشمانت را باز کن  همسرت درآن بالا با آن دخترک که درون سینه بندش بجای سینه جوراب گذاشته مشغول عشقبازی است واین موضوع را برای شوهر منهم تعریف کرده وما همه خندیدیم اما درواقع من دلم برای تو وسادگیت میسوزد اورا رد کن برود.

موقع برگشتن دخترک وهمسرم درعقب اتومبیل کنار یکدیگر نشستند ومن درجلو کنار یکی از دوستان  از شدت عصبانیت داشتم میترکیدم باو گفتم "

بهتر بود این کارهارا در خلوت انجام میدادید نه جلو صد ها چشم دیگر  درهمین بین همسرم حلقه ازدواجش را از دستش بیرون کشید وگفت :

اگر خیلی ناراضی هستی همین جا پیاده شو وبرو از امشب هم این دختر باید درتختخواب ما بخوابد نه دراطاق دیگری  او با تو هیچ فرقی ندارد ......

بقیه دارد ......

ثریا ایرانمنش / جمعه 24 /5/2013 میبادی / اسپانیا /

 

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

ادامه

آنچه را که مینویسم ، نه جنبه تاریخی دارد ونه پژوهشگری ! تنها یک دفاعیه از حیثت خودم میبا شد ، اگر گاهی به نکته هایی اشاره میکنم ، شاید هنوز خاطره آنها درذهنم جای دارند ، وباید بگویم که نویسنده هم نیستم تنها باید این لایحه دفاعی را تهیه کنم ودر پای آن نیز ایستاده ام ، روا نیست که مردانی با نام همسر زندگی یک دختر ویا یک زن را به لجن خودخواهی های وضعف ها وبی شخصیتی ها وبی اصالتی های خود بکشند ، به کسی بدهکار نیستم، اما دنیا بمن بدهکار است ومن این بدهکاری را با این نوشته ها صاف  خواهم نمود .                                                      ثریا ایرانمنش

----------------------------------------------------------------

عروسی شاهانه !

چند سالی بود که دربار ایران بدون ملکه وخالی بود وشاه به دنبال زنی میگشت تا بتواند باو ولیعهدی اهدا کند ، داستان آشنایی شاه ایران با فرح دیبا داستانی است که همه دنیا آنرا میدانند ولازم به تکرار آن نیست ، نقشی هم درزندگی من نداشت ، آن روزها رادیو ی ایران یک مسابقه  بین ترانه سرایان وخوانندگان طرح کرده بود ،  وبه بهترین ترانه سرا وخواننده جایزه ای تعلق میگرفت  ، که ! خوب ، ترانه سرای معروف وسخن سالار امروز ترانه ای را سرود وخواننده درباری آنرا اجرا کرد وصله خودرا هم دریافت داشتند ،....از من حکایتی نو، ازحال گل تو بشنو درنو بهار جان پرور ،......میزد به گلستانی ، پیوسته باغبانی ، پیوند گل به یکدیگر .....والی آخر.

وهمین شاعر بهترین قصیده اش را نیز دروصف " امام" سرود وبازهم صله خودرا دریافت داشت ، انسان باید بداند چگونه به همراه باد حرکت کند ، نه اینکه راه خودش را آنهم تنها بپیماید.

بهار جان پرور؟ این بهار برای من حکم یک زمستان سرد وتاریک را داشت ، بین من وهمسرم یک دره بزرگ باز شده بود ، آن روزها هرکسی نمیتوانست یک تلویزیون درخانه داشته باشد تنها عده معدوی تلویزیون سیاه وسفیدی را در میهمانخانه های خود ودربالاترین موقعیت اطاق قرارداده بودند ، مراسم عروسی بصورت زنده از تلویزیون پخش میشد ، خانم صاحبخانه از ما دعوت کرد برای تماشای عروسی شاهانه به طبقه بالا برویم ، عروسی بسیار مجللی بود ومرحوم صادق سرمد قصیده ای را برای شاه ونوعروس جوان سروده بود ، برای آنها خواند ، ملکه مادر بدجوری قیافه اش درهم وباد کرده بود ومرا بیاد مادر همسرم میانداخت ، اوهم همیشه باد درگلو و درغب غب داشت ، حق هم داشت یک زن مهاجردیروزی ، امروز با مریم فیروز وسایر زنان بزرگ آن روزگار نشست وبرخاست داشت ومیتینگهای هفتگی برپا میکرد وجوانان زیادی را گرد خود جمع کرده مشغول شتشوی مغز آنها بود ،  وبه ظاهر امر داشت از زنان در بند  حمایت میکرد وبه دنبال  حقوق آنها بود  ودرهمین حال حق وحقوق من زیر لگدهای او پایمال میشد ،حال یک دختر بی تجربه وبی دست وپا که تنها ازمال دنیا یک چهره زیبا ودو چشم فروزان داشت سر راه آنها قرار گرفته وبهترین لقمه را نیز از دست آنها قاب زده وبرده است ؟! .

غم همه وجودم را فرا گرفته بود  آیا این نوعروس تازه خوشبخت خواهد شد ؟ صد درصد او با شاه ایران ازدواج میکرد ومن با مردی ازدواج کرده بودم که میل داشت تیشه به ریشه آنها بزند مردی که از لابلای کتابهای مارکس وانگلس ودستورات برادر بزرگ بیرون آمده وطوطی وار همه کلمات قلمبه را با گلوی باد کرده در میان دوستان وآشنایان پخش میکرد ومرا بعنوان "مثل" برای همه توجیه مینمود، این ، این ، کالای وامانده ، بی پدر ودرخانه دیگری بزرگ شده را من بعنوان عروس به خانه آورده ام وحال روزها کلفتم میباشد وشبها همسرم !!!

تماشای عروسی شاه وفرح وآنهمه شور واشتیاق مردم هم نتوانست آن غم سنگینی را که روی دل من نشسته بود پاک نماید ، آنروزها هنوز  قانون حمایت خانواده تصویب نشده بود ، هنوز زنان مانند امروز نمیتوانستند خودی نشان بدهند ، مگر آنکه با بزرگان وصلت کرده باشند ، بنا براین هر مردی درهر  حالی  وغیابی میتوانست همسر خودرا طلاق بدهد ، ومن هرروز درانتظار پستی بودم که طلاقنامه مرا به در ب خانه بیاورد ، همسرم شبها خیلی دیر بخانه برمیگشت واگر هم میامد مانند دزدان از دیوار خانه خودش را به میان باغچه پرتاب میکرد واینکار چندان به مذاق صاحبخانه خوش نمیامد تا آنکه روزی  خانم صاحبخانه به اطاقم آمد وگفت :

من چندان چشمم آب نمیخورد که این مرد شوهری برای تو باشد ، کسی که زن جوانش را تنها درخانه میگذارد ویا درمیان مشتی مردان ناشناس که اورا احاطه میکنند مینشاند ، نباید مرد زندگی باشد یا دیوانه است ویا منظوری دارد من داشتم ملافه سفید شسته شده ولاجورد خورده را به لحاف میدوختم ، خانم صاحبخانه راست میگفت ، آیا این زندگی روزی برای من جهنمی سوزان نخواهد شد ؟ آیا من درزیر این لحاف پنبه ای خوشبختم؟ نه! ابدا . بقیه دارد.........

ثریاایرانمنش .اسپانیا . پنجشنبه 23/5/2013 میلادی

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

ص.22

اولین نوروز !

اولین نورز  زندگی مشترک ما فرا میرسید ، بهار با همه زیبایی ورعنایش همه جا خودرا نمایان ساخته بود ، بوی نوروز به مشام میر سید همه سبزه سبز کرده بودند ، مادر هم برای من روی یک کوزه کوچک ترتیزک ویا شاهی سبز کرده با یک روبان قرمز که به گردن تنگ بسته بود برایم فرستاد ،  همسرم درون پوست خالی تخم مرغهای سفید بنفشه کاشت ! به ژاپونی به گل نشسته بود پرندگان درهوا شوری به پا کرده وپرستوها دسته جمعی در پرواز بودند همه چیز به نظرم زیبا بود ، نگاهی به حلقه پلاتینی که درانگشت چپم نشسته بود انداختم ، آنرا بیرون آوردم نام او وتاریخ ازدواج ما درآن حک شده بود ، حال چقدر احساس خوشبختی میکردم ، همه چیز حقیقی بود ، من حال درخانه خودم ودرکنار همسرم ودرکنار خورشید زندگیم بودم ، مهم نبود اگر دیگران مرا رها کرده وازمن دوری میجستند ، من درکنار او ، درکنار همسرم خوشبخت بودم ، آینده شیرینی درانتظارمان بود؟!  آن بوی خوش بهار صدای مردی که نعنا وتربچه نقلی میفروخت ، بوی آجیلهای برشته شده  بوی شیرینهای تازه وبوی نقل های بیدمشکی  روی میزهمه مرا دچار  یکنوع رخوت ساخته بود .

هفت سین را روی میز ناهار خوری چیده بودم ساعت ده شب بود که همسرم با چند بسته بزرگ وکوچک بخانه آمد ، دلم مالش ر فت باخود گفتم :

حتما یکی از آنها هما ن جفت کفش جیر مشکی است که من هر روز پشت شیشه کفاشی آنرا نگاه میکنم وآرزوی داشتنش را دردل میپرورانم  به تازه گی کتابی از" او هنری "خوانده بودم بنام هدیه کریسمس دلا موهایش را فروخت تا برای ساعت همسرش زنجیری بخرد وهمسرش ساعت قدیمی  که ارثیه پدر بزرگش بود فروخت تا برای زلفان زیبای دلا یک جفت شانه که آرزویش را دا شت بعنوان هدیه کریسمس بخرد و....حال خودرا همان دلا میپنداشتم که همسرم آرزوی مرا برآورده ساخته وآن جفت کفشی را که ماهها درحسرت داشتن آن بودم برایم خریده است ؟! او بسته هارا روی میز گذاشت ، رفت دوش گرفت ، لباسهایش را پوشید وادکلن معروف ( کارون) را بخود زد سپس به دورن اطاق آمد ، بسته را برداشت وزیر بغلش گذاشت وگفت :

من امشب باید با مادرم وخواهرم وخانواده برادرم باشم ، تو شا مت را بخور ودرانتظار من نباش ، درب را بهم زد ورفت ، مدتی در سکوت کنار میز وسفره هفت سین نشستم ، نگاهی به ماهییهای قرمز درون تنگ انداختم ، یک جفت ماهی که نوک به نوک هم داده وببازیگوشی مشغول بودند ، اشک مانند سیل برگونه هایم جاری شد ، دخترک هم برای سال تحویل به خانه مادرش رفته بود ، مدتی درسکوت تنها نشستم ، سپس شام نخورده از پشت میز بلند شدم وبه رختخواب رفتم ، باخود حساب میکردم ، هشت بسته کادو برای چه کسی ؟ همه خانواده او بیشتراز چهار نفر نیستند ،  بعدها فهمیدم سه بسته آن متعلق به همان زنی است که دربالاخانه مادرش زندگی میکرد وبا داشتن شوهر وسه فرزند کوچک در آغوش شوهر من میغلطید ، شوهرش خلبان بود وکمتر درخانه پیدایش میشد بنا براین آن زن برای سر  گرمی خود مردی بهتراز شوهر من پیدا نکرده بود ، پوستش سفید ، چشمانش کمی آبی رنگ موهایش طلایی ، همسرم را خوب تغذیه میکرد وخوب از او پذیرایی مینمود ، دندانهایش برا ی خوردن وگار گرفتن خوب رشد کرده بودند ، خوب میتوانست عریان شود درحالیکه من به هنگام خواب دراطاق دیگری لباس عوض میکردم تا جلوی همسرم عریان نشوم ، خجالت میکشیدم!!! اورا از قدیم میشناختم همشهری ما بود ومادرش نیز در جوانی دست کمی از دختر زیبایش نداشت ، آنها میدانستند دندان خودرا درکجای مرد فرو کنند وکام بگیرند ، من ساده بودم وخیلی جوان ، تازه از زیر بار هزار مشگل بیرون آمده ودر هوای خانه خودم میل داشتم گلوی زندگی را بگیرم، منهم حق داشتم ، حق زندگی .

-------------

امروز که این داستان را مینویسم هنوزدرد آن تهمت ها ووصله ها آن بیرحمی ها  آن خودخواهی ها را برپشتم احساس میکنم ، هنوز نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم ، پسرم تلفن کرد وگفت مادر ، او دارد انتقام را پس میدهد تو فراموش کن ، گفتم : نه پسرم آن جوانی وشرف من بود که داشت زیر دست وپاای او وخانوداه اش پایمال میشد .

فراموش کنم ؟ چگونه فراموش کنم ، از آن سال ازهرچه نوروز وبهار است بیزارشده ام .

آه پدر ، اگر تو قدری بیشتر زنده میماندی شاید زندگی من باین شکل نامطبوع وزشت پایان نمیگرفت .

بقیه دارد ......                                                             ثریا ایرانمنش/ اسپانیا

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

ص.21

دلم گرفته ، بیا لحظه ای بمان بامن / ترانه های غریبانه را بخوان با من /

دراین نهایت وحشت ، دراین دیار غریب / نمانده جز تو کسی یار وهمزبان بامن / ؟..........................

خانه ما تشیکل میشد از سه اطاق ، یک آشپزخانه قد یمی ویک توالت ودوش ، صاحبخانه که رییس برزن ! بود با همسر  وسه دخترش درطبقه بالا زندگی میکردند ، راهروی مشترکی داشتیم ، یکی از دخترانش در یک اطاق زیر شیروانی به شغل سلمانی زنان اشتغال داشت یک پسر هیجده ساله نیز داشتند که تازه به دانشگاه رفته بود اما درس نخوان!

دواطاق تو درتوی یکی ناهار خوری ودیگری نشیمن واطاق جداگانه برای خواب تزیین شد ، با پنجره های باز رو به حیاط ویک حوض کوچک که همیشه لبریز از آب آبی شفاف وماهی قرمز بود ، یک درخت به ژاپونی درگوشه حیاط از دیوار بالا میرفت ویک گلدان بزرگ گل یاس سفید درکنار اطاق ما قرار داشت ، هرصبح پنجره را که باز میکردم بوی عطر یاس همه جارا فرا میگرفت وبوی نامطبوع سیگارهای دود شده وبوی گند مشروب های نوشیده شده وعرق مردان وبوی گند عطر زنان  شب قبل را ازبین میبرد .

از شب دوم پارتیها ومیهمانیها شروع شدند ، اول بهانه برای جشن ازدواج ما! وسپس ادامه دار بی آنکه من یکی از آن مردان وزنان را بشناسم ، اکثر مردان با ( دوست دختر ) های خود که بیشتر از بین دختران ارامنه بودند دراین پارتی های شبانه شرکت داشتند ، بطر ی ها ودکا وشیشه های آبجو وسایر مخلفات روی میز پر وخالی میشد ، من درگوشه ای از اطاق مینشستم وسرم را به کتابخواندن گرم میکردم بی آنکه به حرفهای آنها وپچ وپچ هایشان توجهی داشته باشم ، نزدیکهیا صح پسرکی را برای خرید کله پاچه میفرستادند  کله پاچه  با حلیم و.... درمیان این آدمها هنر پیشه های سینما وتاتر ، گویندگان رادیو وچند همکار " او" دیده میشدند ، عده ای ازآنها به شهرت رسیدند یکی کارگردان معروفی شد ، دیگری گوینده بسیار مشهور واکثر آنها درغربت جان دادند ، عده ای هنوز زنده اند وبعضی ها درکشورهای سردسیر ویا سر  زمین شیطان بزرگ  "کاپیتالیست "پایان عمر خودرا میگذرا نند وبه نشخوار گذشته ها مشغولند !!.

گاهی با اشاره همسرم میبایست اطاق را ترک میکردم وبه اطاق خوابم میرفتم دخترک را نیز باخودم میبردم ومشغول خواندن کتابهای سنگینی میشدیم که تلقظ نام قهرمانان آنها برای من خیلی مشگل بود ، من هنوز اسیر + جادوی دشتی + وآیینه محمد حجازی بودم برایم مهم نبود که تانیا چه کسی است وبا چه کسی میرقصد هنوز ذهنم در کتاب فتنه _ دشتی- میچرخید ، اکثر اوقات غذا هارا از خانه مادرم میاوردم چون با آن آشپزخانه تاریک واجاقهای هیزم سوز وچراغهای سه فتیله ، آشپزی دردناک بود !  وتنها گرمای اطاق مارا دوعدد بخاری والور وعلاءالدین تشکیل میدادند ، هنوز نه از گاز خبری بود ونه از اجاقهای گازی یابرقی . نه از اینترنت خبری بود ونه فیس بوک ونه از توئیتر ! میبایست بخوابم تا صبح زود  با اتوبوس  خودمرا به سر کارم برسانم ، حال در قسمت ترانسپور هوایی یکی از بانکها مشغول بکار شده وحقوق بسیار خوبی دریافت میداشتم شرکت نقشه کشی که متعلق به دو تیسمار  باز نشسته وچند آلمانی بود بکلی بسته شد حال دراین کار جدید بین همکاران خوب ومهربان که یکی از آنها برادر خانم قصه گوی بچه ها دررادیو بود من احساس راحتی میکردم ، واز فروشگاه بانک توانستم هرچه را که میل همسرم بود با کمک قسط ماهیانه بخرم ؟؟!! .باضافه ده هزارتومان پول نقد که بابت جهازم بود ؟ این رقم آن روزها بسیار زیاد بود ومادر با فروش یک دانگ از شش دانک ملک خود توانسته بود این پول را برایم فراهم کند.

لحاف وتشک ما بسبک همان قدیم با ساتن قرمز وآستری خاکستری از پنبه دوخته شده بود وملافه هایی که روی آنها برودری شده مادر از یک مغازه بزرگ درخیابان لاله زار بنام _ پیرایش- برایم خریده بود ، تنها دولباس خواب از جنس پارچه کتان سفید وبا توردورزی شده داشتم وچند دست کت ودامن وچند پیراهن واو ، تنها دوشلوار وچهار عدد پیراهن که درمیان کمد چهار درب بزرگ باد میخوردند ، ومقدار زیادی کتابهایی که من اکثر نویسنگان آنهارا نمیشناختم وصفحات موسیقی که روی گرام مبله بزرگ به نمایش گذاشته شده بود وشبهای میهمانی صدای سنفونی ها ؟ ( بتهوون ، مندلسن ، چایکوفسکی ) گوشهارا کر میکرد ......صدای خانم صاحبخانه درآمد ، : خانم شین ، خانم شین ، این چه بساطی است که شما راه انداخته اید ؟ من از اطاق خوابم بیرون میپریدم ومیگفتم ببخشید ، میهمانان من نیستند ، واو تهدید میکرد اگر این سرو صداها ادامه یابد باید فورا خانه اورا تخلیه کنیم !........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /