چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۲

میان پرده

گاهی از روزها در میان  ( یوتیوپها) به دنبال آهنگهای قدیمی وخاطره انگیر میگردم وچند ساعتی با آنها دلخوشم .

روز گذشته در حین گردش بین همه گلهای جاودان وگلهای رنگا رنگ وبرگ سبز ، چشمم به یک آهنگ قدیمی افتاد آنرا دانلود کردم ، گویند ه که معلوم بود از قدما نیست بلکه کسی هست که صدای خودرا روی یوتیوپ گذاشته گفت :

گلهای رنگارنگ ؛ برنامه شماره .... با همکاری بدیعی و و و و و  بمناسبت چندمین سال درگذشت ( شهید ابوالحسن صبا ) !!!! وصدای یک زن نیز نیر فرمود آهنگ دردستگاه سه گاه ، وآ ن گاه صدای یک ویلون وحشتناکی که ابدا شبیه ویلون شادروان بدیعی نبود بگوش رسید وسپس عبدالوهاب شهیدی آوازی خواند نیمه کاره تمام شد ، نمیدانستم بخندم یا گریه گنم ، حتی باین چند نوار هم اینها رحم نکردند وانهارا تکه تکه کرده به میل خود روی یوتیوپها رها میسازند ، از این برخوردها زیاد داشته ام مثلا در یک مورد آهنگ معروف پشیمان شدم حمیرا صدای مردی را شنیدم که بخوبی میشناسم ودر انگلستان زندگی میکند حال نمیدانم منظور آنها از این تکه پاره کردن هنر هنرمندان و گذشتگان ما چیست ؟ ، این تنها دلخوشی است که بعضی !! از ما درغربت داریم ، البته نه جوانان  ونه آنهاییکه به شمارش بالش های وملافه های خود مشغولند ، بلکه افرادی مانند من که دیگر بوی بهار را نمیدهند بلکه درخزان نشسته اند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 

ص.10

آیا " او " درحال حاضر توان خواندن را دارد ، اوکه امروز روی یک صندلی چرخدار مانند یک کلم افتاده بی هیچ حوصله ای ، آیا آنروزهارا بخاطر میاورد ؟ با آنهمه دردهایی که من کشیدم ؟ آنروزها او درنظرم قهرمانی همپای " اتلوی شکسپیر" بود  من از او آفتاب گرمی را طلب میکردم درحالیکه خود زیر سایه بود ودر تابش نور دیگران میزیست ، برای آنکه گرما وتابش آفتاب را به دیگران ببخشیم باید اول درخودمان آنرا ذخیره داشته باشیم.

موقع پرواز او فرا رسید ، شماره تلفن چند دوست وهمچنین همسر برادرش را بمن داد تادر تهران با آنها تماس بگیرم ، اورفت تا جاییکه چشمانم اجازه میداد به آسمان چشم دوختم ، آخرین خط دود هواپیما نیز نا پدید شد ، روی همان نیمکت درانتظار برگشت هواپیما نشستم وگریستم ، ابدا به کاری که کرده بودم نمی اندیشیدم ، کارم درست یا غلط ، در یک حالت بیخبری ونا امیدی گویی تابش یک خورشید بر پیکر سردم تابید ومرا گرم کرد ، چهره اش دوست داشتنی وآ شنابود اگر به تناسخ وبرگشت انسانها عقیقده داشته باشیم باید بگویم شاید درزندگی گذشته ام نقش بزرگی را ایفا کرده بود .

غرش هوا پیما بگوش رسید ، همه بدنم میلرزید ، هواپیما بر زمین نشست آن دومامور اورا به دست دیگری داده وخود ناپدید شده بودند ، هواپیما با چند مسافر عرب برگشته بود فاصله شهر ابادان تا آن شهرک عرب نشین چندان زیاد نبود  ، میهمانداران همه شیک با لباسهای سورمه ای سیر ودستمال گردنهای رنگی وکلاههای کوچکی که بر فرق سرشان خود نمایی میکرد ، همه لبخند بر لب داشتند ، همه یک قد بودند گویی مانند درختان شمشاد به دست یک باغبان ماهر قد آنها یک اندازه شده بود ، هوای اطرافم خفه کننده ومرا به حال بیهوشی میکشاند ، سوار شدم ، مسافر زیادی نبود تنها چند خارجی، و یک زن ومرد ایرانی که با تعجب به من مینگریستند خوشبختانه صندلیها اکثرا خالی بود ، صندلیهای آبی که روی آنها یک دستمال سپید انداخته بودند ، بهمراه یک بالش کوچک ، این اولین باری بود که من پای به درون یک هواپیما میگذاشتم واولین سفرم با قطار بود ( آه آن روزها چه جرئتی بخرج میدادم ) میماندار با لبخندی شیرین یک آبنبات  بمن تعارف کرد ، من به دنبال آن ضربدر بودم ، آنرا یافتم ، کنار پنجره روی دستمالی که بر بالای صندلی بود با جوهر سبز یک ضربدر دیده میشد ، سرم روی آن گذاشتم وگریستم . میهماندار بکنارم آمد وگفت باید کمر بند را ببندم نمیدانستم چگونه واو آنرا برایم بست ، دیگر از خودم بیرون شده وهمه او بودم ، آه چه لذتی دارد بر فراز ابرها پرواز کنی درحالیکه نطفه عشقی تازه دردلت شکفته است .

مدت پرواز را بخاطر ندارم اما میدانم دیگر از بوی گند نفت وبخار هوای شرجی خبری نبود هوای صاف ودلپذیر فرودگاه قدیمی دوشان تپه مرا دربر گرفت ، با یک تاکسی خودمرا بخانه رساندم ویکسر به رختخواب رفتم ، میدانستم فردا باید درپای میز محاکمه حانوادگی قرار بگیرم در مقابل گروهی شپش وساس وسودجویانی که کارشان دزدی وتجاوز به حریم حصوصی من  و یک روسپی که مایه زندگیش در بدبختی دیگران است ،  ودر عین حال نیز خبرنداشتم که پای به میدان گاو بازی گذاشته ام ودراین نبرد همیشه آن " گاو " است که کشته میشود ، کمتر اتفاق میافتد که ماتادور یا گاوباز زخمی ویاکشته شود ، نه ، خبرنداشتم . . . .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه . 24/4/013 میلادی .اسپانیا.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

صفحه 9

امروز که این داستان را مینویسم ، نه برای تبرئه کردن خودم هست ونه برای آنکه دیگری ر ا گناهکار بدانم ، زندگی هر انسانی  تشکیل شده از مقداری شانس واندکی شعور وفهم وعقل  واگر هم خیلی جاه طلب باشد فرصتهارا از دست نمیدهد ، من نه شانس  داشته ودارم ونه به دنبال فرصت طلبیها بوده ام تا مثلا خودی بنمایانم ، میل داشتم ودارم که همیشه خودم باشم ، حال این "من" خودساخته بد است یاخوب ، نمیدانم برایم هم مهم نیست که دیگران در باره ام چه قضاوتهایی دارند ، دراین راه پر خطر از آتش پریدم واز صخرها گذشتم بی آنکه آسیبی به پیکرم وروحم وارد شود ، مردم را از خودشان بهتر میشناسم ، درسکوت به آنها مینگرم ، با دروغهایشان ، مکرهایشان ، لبخند های دورغینشان ، همه را میبینم بی هیچ ناراحتی وغصه ای ، شبها دفتر خاطر ات زندگیم ورق میخورد وخوشبختانه هنوز همه چیز را بیاد دارم وآنچه را هم که میل ندارم به دست خود فراموشی سپرده ام .

امروز تنها شده ام ، همه رفته اند ، همه آن کسانی را که میشناختم ، یا از دنیا رفتند ویا بسویی دیگر از جهان ، آنهایی را که تازه شناختم ، همه به دنبال نامی ، مالی ، ثروتی وچریدن در یک آخور پر وپیمان وخوشگذرانی  هستند، آخور من خالی است ، خود آنچه را که بنظرم زائد وباعث رنج روحی ام میشد دور ریختم ویا بخشیدم میلی هم ندارم که به " اشیاء " بیاندیشم ، خوب ، مردم این زمانه گرد برکه ای که درآن " ماهی " نباشد نمیگردند وقت خودرا صرف پیداکردن یک رودخانه ویا یک آبشار قوی میکنند تا بتوانند تور خودرا بیاندازند برای صید بزرگتر ، از این بابت تاسفی ندارم ، در راه پرخطری را که طی کردم ، همه چیز را دیدیم ، همه چیز را داشتم ، وهمه جا رفتم وبا آدمهای بزرگی نشستم ، وانسانهای حقیری را هم دیدم که با لباس دیگران خودرا بزرگ جلوه میدادند ، تلاشی ندارم تا با پای دیگران بدوم ، هنوز پاهای خودم نیرومند وخوشبختانه شعورم نیز کار میکند ، هنوز عقلم را ازدست نداده ومیدانم کجا باید قدمهایم را سست کنم ویا درکجا بایستم ویا درکجا تند بروم

                          .......................

مینی بوس سفید رنگی مانند یک آمبولانس با آرم شرکت نفت ایران و..... جلوی ایستگاه بانتظار ما بود من به آهستگی از همراهانم جدا شدم و باو پیوستم که بسوی فرودگاه میرفت تا به شهر تبعیدی اش پرواز کند ، یک شهر عربی داغ درمیان صحرا ، جای دزدان وقاچاقچیان ، جلوی گیشه هوا پیمای ملی یک بلیط به مقصد تهران خریدم که ساعت هفت حرکت میکرد ، من واو روی یک نیمکت نشسته بودیم ، هوای شرجی وبوی نفت بدجوری حال مرا بهم میزد وباد داغی که از آن سوی صحراها میوزید  صورتم را میسوزاند، او بمن گفته بود که در انتظارش بمانم وسر نوشتم را به دست او بسپارم ، منهم بی چون وچرا اطاعت کردم ، نه من به کلاس پرستاری نخواهم رفت ، از بوی بیمارستان وضد عفونی ها وبیماران رنجور روی تختخواب رنج میبرم وبیزارم ، قابله هم نخواهم شد ، این کارها کار من نیست  ،  | آخ که تا حد احمق شده بودم | مهم نیست پولی را که برای خرج راه بما داده بودند ، درتهران به آنها بر میگردانم ، درحال حاضر درکنار فرشته زیبای خود نشسته ام وطرح یک زندگی خوب را میریزم!! تنها هواپیمایی که اورا از آبادان به مقصد میبرد وبرمیگشت تا مسافران دیگر را به تهران برساند ، باو گفتم روی هر صندلی که نشستی یک علامت ضربدر بگذار تا منهم اگر توانستم روی همان صندلی بنشینم وبرایش خواندم :

هرجای که روزی نفسی جای بگیری ، آنجا روم وگریه کنان جای توبوسم !

بقیه دارد........           ثریا ایرانمنش . سهشنبه 23.4.2013 میلادی .اسپانیا

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

صفحه 8

ساعت چهار وبیست وسه دقیقه پس از نیمه شب است ، گرسنگی بیدارم کرد ، شب گذشته تنها کمی ماست ومربای تمشک خورده بودم ، به نوه هایم میاندیشیدم وبه آن آخری ، آن پسرک زیبا  که مانند نقاشی روی تابلوهای قدیسین میماند ، سفید وتپل ودوچال کوچ که برگونه هایش نقش بسته وخنده ای که از او جدا نمیشود ، عاشق نان است با یک تکه نان میشود اورا درآغوش کشید وبوسید ، امروز آنها همه زندگی مرا شیرین کرده اند دیگر به آنچه که گذشته نمی اندیشم ، دیگر جای زخمهایم التیام یافته وچهره های منحوسی را که دراطرافم بودند به دست فراموشی سپرده ام ، همه روز یکشنبه های من درانتظار این جوانان آینده میگذرد که در وسط اطاق بهم میلولند وهمه چیز را بهم میریزند ومن با نگاه کردن به آنها لذت میبرم .

استکان گرم محتوی قهوه ، مرا بیاد آن روز انداخت که در دفتر آن مرد نشسته بودم واستکان چای درمیان دستهایم میلرزید ، به فرش گرانبهایی که بر کف سالن پهن شده بود نگاه میکردم وبه فرشهای خودم میاندیشیدم که حال درکجا ودرچه محلی یا خانه ای پهن شده اند ، هنوز اقساط آنهارا نپرداخته بودم،  افکارم بسوی قطاری کشیده شد که مرا بسوی سرنوشتی شوم میبرد ، در همان قطار بود که اورا دیدم همه چهره ها محو شده  وزیر غباری فرو رفته بودند او باآن چهره تکیده ولاغر وبا پوست سفید بدون خون که بر استخوانهایش چسپیده بود ، با موهای طلایی وچهره ی استخوانی ، چشمانی به رنگ عسل ، درمیان دو افسر امنیتی داشت به تبعید میرفت ، اورا درمرزایران وکویت رها میساختند تا به کویت برود ، از چهره های منفور آن دو افسر  حالم بهم میخورد من با چهار دختر دیگر با مقداری مدرک بسوی شرکت نفت آبادان میرفتیم تا خودرا معرفی کرده ودرکلاسهای پرستاری مشغول درس خواندن شویم ، یک دوره سه ساله ، وسپس بعداز امتحان میتوانستیم رشته مامایی را انتخاب کرده بخرج دولت فخیمه به انگلستان برای تحصیل برویم ، این بهترین کاری بود که من درآن زمان انجام دادم ، حال از آن خانه شوم ، ازمیان دستهای کثیف آن مردمی که مادرم مرا به زور از پدرم جدا ساخته وبه آنجا برده بود ، آن پیر مرد نکبت هوسباز برده ، فرار میکردم ، بلی منهم داشتم به تبعید خود خواسته میرفتم ، منهم از زندانی مملو از شکنجه های روحی وجسمی فرار میکردم ، حال هردو دراین قطار  مانند دوستاره که از کهکشان خود بیرون افتاده اند بهم خوردیم ، چهره اش برایم آشنا بود گویی قرنهاست که اورا میشناسم ونامش هم اسم پدرم بود. درگوشه ای از قطار نشستیم وبه گفتگو پرداختیم او از خودش ورنجهایش وزندان میگفت ومن از دردهایی که کشیده بودم ،  اندیشه هایش با دیگران فرق داشت ، آخ ، این همان فرشته ای است که من درانتظارش بودم ، همان مردی که همیشه دررویاهایم اورا جستجو میکردم ، او با یک غرور وتفرعنی از خانواده اش وبرادر بزرگش حرف میزد ومن هر دقیقه بیشتر به زمین فرو میرفتم ، به درستی گفته های اورا درک نمیکردم ، چرا درزندانی بودی؟ من ؟! من یک آزادیخواهم ، مگر آزاد نبودی ؟ من ؟ ، چرا اما ملتی زیر یوغ ستم است وباید آنهارا نجات داد ! چه کسی بتو وخانواده ات این ماموریت را داده تا به یک ملت ستم کشیده کمک کنید ؟  گفت ، مثلا خود تو ؟ با این سن کم چرا باید از ستم خانواده فرار کنی ؟ انگشت روی نقطه حساسم گذاشته بود ، خم شدم وتا قعر زمین فرو رفتم ، او اخلاق خوب وبردگی انسانها حرف میزد ودر قرن تازه ستایش از مردانی میکرد که من هیچکدام را نمیشناختم ، نه مارکس ونه انگلس را ، مردانی که مورد اطمینان بودند ! من از نوشته های جواد فاصل ومستعان ودافنه دوموریه وبر باد رفته مارگارت میچل وگوته فراتر نرفته بودم ، حال کلماتی درگوشم می نشست که بسیار صقیل وسنگین بودند ومن تا آن روز آنهارا نمیشناختم ومعنای آنهارا نمیدانستم .

بقیه دارد .........                 ثریا ایرانمنش . نیمه شب دوشنبه 22.4.013 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

صفحه 7

امروز که این یادداشتهارا مینوسم ، اشتهای چندانی برای زندگی ندارم ، سعی میکنم آنچه را که به نظرم مطلوبتر است بیاد بیاورم ، امروز با این چهره های مسخ شده وکثاقتی که همه دنیارا فرا گرفته احساس میکنم درون بشکه ای از مدفوع زندانیم  ، همه چیز بو گرفته هوا نیز بوی گند میدهد آدمها همه بشکل انسانهای ماقبل تاریخ درآمده اند ، همه چیز ویران است وبوی " سکس" از هرگوشه وکناری به مشام میرسد به همراه بوی باروت ، تاسفم از این است چرا آنروز ها از آنچه که میتوانستم داشته باشم مشتم را پرنکردم وچیزی را برنداشتم ، زنی قربانی شد بی آنکه من نقشی داشته باشم ، مردانی که حریص بودند مرا یک لقمه کرده به گلویشان بفرستند ، نه ، انتخاب با من است ، نه باشما ، با زندگی ، سرنوشت را من انتخاب میکنم من .من .من. ! آه چقدر بخودم مطمئن ومغرور بودم .

تاجر بازاری به خواستگاریم آمد ، اوف ،چه دهان زشتی دارد، چشمانش ریز وکج وکوله است بعلاوه بازاری است ، دوست نداشتم با دوطبقه از اجتماع زناشویی کنم یکی بازاری ودیگری از علمای اهل دین ، نه اینها برایم هضمشان مشگل بود به دنبال مردی میگشتم که " روشنفکر|!!!! وتربیت شده باشد ، تاجر بازار مقدار زیادی املاک دراصفهان داشت ودو خانه بزرگ در شمیران، خوب ، که چی منکه نمیخواهم با خانه ها واملاک به رختخواب بروم ، نه ، اتومبیل آخرین مدلی که از امریکا وارد کرده بود ، خوب ، که چی ؟ ، نه ، آن تاجر بازار رفت با دختر یکی از متمکنین اصفهان عروسی کرد وحجره را دربازار بست ویک سینمای بزرگ در بالای شهر باز کرد .حال من آنروز مانند یک زن بدبخت واخورده روی مبل بزرگی که دردفتر کارش گذاشته بود نشسته بودم وتقاضا داشتم که بمن کار بدهد ، هرکاری ، از بلیط فروشی درون گیشه تا شستن زمین ، شوهرم به بند دوم زندان قصر منتقل شده وبرایم نامه فدایت شوم فرستاده بود که به دیدارش بروم ، نیشخندی که درگوشه لبان جناب تاجر نشست حال مرا بهم زد میخواستم بلند شوم وبرگردم ، دستور چای داد ، دومرد دیگر نیز آنجا نشسته بودند که به آهستگی از اطاق بیرون رفتند ، سپس جناب تاجر رو بمن کرد وگفت :

من چه عیبی داشتم که تو رفتی با این پسرک که تنبانش از کونش پایین افتاده عروسی کردی؟ جوابی نداشتم باو بدهم ، میخواستم بلند شوم ویک سیلی محکم در بناگوشش بخوابانم ، ، لبخندی زورکی زدم وگفتم ، عشق بود ، عشق !

بقیه دارد........              ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 21/4/2013 میلادی

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۲

صفحه 6

این روزها کمتر میتوان از کسی نام برد ویا درباره اش نوشت حتی اگر روزنامه نگار باشی ، " حریم خصوصی باید حفظ شود" بقول احمد شاملو دهانت را میبویند  مبادا گفته باشی - دوستت دارم - ویا جرل اورول که میگوید : فکر هم این روزها جنایت محسوب میشود .

بنا براین سعی دارم تا آنجاییکه ممکن است کمتر نام اشخاصی را ببرم که به نوعی در سرنوشت من وویرانی آن دست داشتند ، کسانیکه مرا میشناسند میدانند که ازچه و کی سخن میگویم ؟! وآنهاییکه نمیشناسند دردریای افکار خود بی اساس خود غرق میشوند ، بگذار شاد باشند، اگر ویران کردن من برای آنها شادی آورده چرا باید انرا ازآنها دریغ داشت ؟ بگذار به همین دلخوش باشند .

آن روزها من تنها بیست ویکسال داشتم جوان ، جذاب وزیبا ، بی آنکه بدانم طبیعت چه چیزهایی را درمن به ودیعه گذاشته تا قدر وقیمت آنهارا بدانم ، به فراوانی یک چشمه سار اشک میریختم ، میلی نداشتم که از خودم ووجودم برای پیش برد هدف ومقاصد آینده ام استفاده کنم درحالیکه همسرم ، بقول خودش با یک زن زیبا عروسی کرده بود تا پله های ترقی او باشد ، من نمیتوانستم پله باشم بیشتر از آن لرزان ونازک نارنجی ومغرور بودم تا بتوانم راه را بر او هموار کنم ، خودم را محکم در یک بسته پیچیده بودم واجازه هیچ دست درازی را بکسی نمیدادم ، شاید به علت آن بود که هنوز عشق ایام دوران مدرسه درکنج دلم خانه داشت ومیل نداشتم به آن عشق پاک خیانت کنم ، هنوز دراعماق وجودم " اورا" میخواستم وفریاد میکردم ، او رفته بود ومن با مردی ناشناخته از سرزمینهای دوردست عروسی کرده بودم ، دیگر برگشت بسوی آن عشق دیر بود ، خیلی دیر  ، تنها فکرش غذای روحم وافکارم بود ، شاید همین عشق مرا ازخیلی نابکاری ها دور میساخت ، مانند هاله ای مقدس گرد مرا فرا گرفته بود ، اجازه دست درازی وتوهین را به هیچکس نمیدادم ، ظرافت زنانه ام را حفظ کرده ودر نگهداری آن میکوشیدم ، اما به ظاهر زنی خشن وبی رحم که چکمه های آهنی پوشیده ومانند یک اسب بسوی زندگی میتاخت ، هرکسی از ظن خود مرا قضاوت میکرد ، حال درآن دنیای وحشتناک میان مشتی مردم بیشعور وبی احساس من میبایست خودم را ، بلی ، خودم را بخاطرخودم نه بخاطر آنکه همسری درزندان داشتم ، حفظ میکردم ، شوهرم دیگر دردلم جایی نداشت او وخانواده اش را برای همیشه از دلم رانده بودم ، ودیگر برایم مهم نبود که مرده است یا زنده تنها دراین زمان میبایست بفکر سیر کردم شکمم وپیدا کردن سقفی بر بالای سرم باشم واین سقف را میل داشتم خودم با دستهای کوچکم بسازم ، هیچ زینتی غیراز آن حلقه طلایی که نام او در بستر آن حک شده بود ، نداشتم ، حلقه یک ازدواج نا بسامان وبدون آینده ، جوانی وزیباییم خود بهترین زیورهایم بودند.

بقیه دارد........                    ثریا ایرانمنش . شنبه . بیستم آپریل 2013 میلادی