سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

صفحه 9

امروز که این داستان را مینویسم ، نه برای تبرئه کردن خودم هست ونه برای آنکه دیگری ر ا گناهکار بدانم ، زندگی هر انسانی  تشکیل شده از مقداری شانس واندکی شعور وفهم وعقل  واگر هم خیلی جاه طلب باشد فرصتهارا از دست نمیدهد ، من نه شانس  داشته ودارم ونه به دنبال فرصت طلبیها بوده ام تا مثلا خودی بنمایانم ، میل داشتم ودارم که همیشه خودم باشم ، حال این "من" خودساخته بد است یاخوب ، نمیدانم برایم هم مهم نیست که دیگران در باره ام چه قضاوتهایی دارند ، دراین راه پر خطر از آتش پریدم واز صخرها گذشتم بی آنکه آسیبی به پیکرم وروحم وارد شود ، مردم را از خودشان بهتر میشناسم ، درسکوت به آنها مینگرم ، با دروغهایشان ، مکرهایشان ، لبخند های دورغینشان ، همه را میبینم بی هیچ ناراحتی وغصه ای ، شبها دفتر خاطر ات زندگیم ورق میخورد وخوشبختانه هنوز همه چیز را بیاد دارم وآنچه را هم که میل ندارم به دست خود فراموشی سپرده ام .

امروز تنها شده ام ، همه رفته اند ، همه آن کسانی را که میشناختم ، یا از دنیا رفتند ویا بسویی دیگر از جهان ، آنهایی را که تازه شناختم ، همه به دنبال نامی ، مالی ، ثروتی وچریدن در یک آخور پر وپیمان وخوشگذرانی  هستند، آخور من خالی است ، خود آنچه را که بنظرم زائد وباعث رنج روحی ام میشد دور ریختم ویا بخشیدم میلی هم ندارم که به " اشیاء " بیاندیشم ، خوب ، مردم این زمانه گرد برکه ای که درآن " ماهی " نباشد نمیگردند وقت خودرا صرف پیداکردن یک رودخانه ویا یک آبشار قوی میکنند تا بتوانند تور خودرا بیاندازند برای صید بزرگتر ، از این بابت تاسفی ندارم ، در راه پرخطری را که طی کردم ، همه چیز را دیدیم ، همه چیز را داشتم ، وهمه جا رفتم وبا آدمهای بزرگی نشستم ، وانسانهای حقیری را هم دیدم که با لباس دیگران خودرا بزرگ جلوه میدادند ، تلاشی ندارم تا با پای دیگران بدوم ، هنوز پاهای خودم نیرومند وخوشبختانه شعورم نیز کار میکند ، هنوز عقلم را ازدست نداده ومیدانم کجا باید قدمهایم را سست کنم ویا درکجا بایستم ویا درکجا تند بروم

                          .......................

مینی بوس سفید رنگی مانند یک آمبولانس با آرم شرکت نفت ایران و..... جلوی ایستگاه بانتظار ما بود من به آهستگی از همراهانم جدا شدم و باو پیوستم که بسوی فرودگاه میرفت تا به شهر تبعیدی اش پرواز کند ، یک شهر عربی داغ درمیان صحرا ، جای دزدان وقاچاقچیان ، جلوی گیشه هوا پیمای ملی یک بلیط به مقصد تهران خریدم که ساعت هفت حرکت میکرد ، من واو روی یک نیمکت نشسته بودیم ، هوای شرجی وبوی نفت بدجوری حال مرا بهم میزد وباد داغی که از آن سوی صحراها میوزید  صورتم را میسوزاند، او بمن گفته بود که در انتظارش بمانم وسر نوشتم را به دست او بسپارم ، منهم بی چون وچرا اطاعت کردم ، نه من به کلاس پرستاری نخواهم رفت ، از بوی بیمارستان وضد عفونی ها وبیماران رنجور روی تختخواب رنج میبرم وبیزارم ، قابله هم نخواهم شد ، این کارها کار من نیست  ،  | آخ که تا حد احمق شده بودم | مهم نیست پولی را که برای خرج راه بما داده بودند ، درتهران به آنها بر میگردانم ، درحال حاضر درکنار فرشته زیبای خود نشسته ام وطرح یک زندگی خوب را میریزم!! تنها هواپیمایی که اورا از آبادان به مقصد میبرد وبرمیگشت تا مسافران دیگر را به تهران برساند ، باو گفتم روی هر صندلی که نشستی یک علامت ضربدر بگذار تا منهم اگر توانستم روی همان صندلی بنشینم وبرایش خواندم :

هرجای که روزی نفسی جای بگیری ، آنجا روم وگریه کنان جای توبوسم !

بقیه دارد........           ثریا ایرانمنش . سهشنبه 23.4.2013 میلادی .اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: