چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۲

ص.10

آیا " او " درحال حاضر توان خواندن را دارد ، اوکه امروز روی یک صندلی چرخدار مانند یک کلم افتاده بی هیچ حوصله ای ، آیا آنروزهارا بخاطر میاورد ؟ با آنهمه دردهایی که من کشیدم ؟ آنروزها او درنظرم قهرمانی همپای " اتلوی شکسپیر" بود  من از او آفتاب گرمی را طلب میکردم درحالیکه خود زیر سایه بود ودر تابش نور دیگران میزیست ، برای آنکه گرما وتابش آفتاب را به دیگران ببخشیم باید اول درخودمان آنرا ذخیره داشته باشیم.

موقع پرواز او فرا رسید ، شماره تلفن چند دوست وهمچنین همسر برادرش را بمن داد تادر تهران با آنها تماس بگیرم ، اورفت تا جاییکه چشمانم اجازه میداد به آسمان چشم دوختم ، آخرین خط دود هواپیما نیز نا پدید شد ، روی همان نیمکت درانتظار برگشت هواپیما نشستم وگریستم ، ابدا به کاری که کرده بودم نمی اندیشیدم ، کارم درست یا غلط ، در یک حالت بیخبری ونا امیدی گویی تابش یک خورشید بر پیکر سردم تابید ومرا گرم کرد ، چهره اش دوست داشتنی وآ شنابود اگر به تناسخ وبرگشت انسانها عقیقده داشته باشیم باید بگویم شاید درزندگی گذشته ام نقش بزرگی را ایفا کرده بود .

غرش هوا پیما بگوش رسید ، همه بدنم میلرزید ، هواپیما بر زمین نشست آن دومامور اورا به دست دیگری داده وخود ناپدید شده بودند ، هواپیما با چند مسافر عرب برگشته بود فاصله شهر ابادان تا آن شهرک عرب نشین چندان زیاد نبود  ، میهمانداران همه شیک با لباسهای سورمه ای سیر ودستمال گردنهای رنگی وکلاههای کوچکی که بر فرق سرشان خود نمایی میکرد ، همه لبخند بر لب داشتند ، همه یک قد بودند گویی مانند درختان شمشاد به دست یک باغبان ماهر قد آنها یک اندازه شده بود ، هوای اطرافم خفه کننده ومرا به حال بیهوشی میکشاند ، سوار شدم ، مسافر زیادی نبود تنها چند خارجی، و یک زن ومرد ایرانی که با تعجب به من مینگریستند خوشبختانه صندلیها اکثرا خالی بود ، صندلیهای آبی که روی آنها یک دستمال سپید انداخته بودند ، بهمراه یک بالش کوچک ، این اولین باری بود که من پای به درون یک هواپیما میگذاشتم واولین سفرم با قطار بود ( آه آن روزها چه جرئتی بخرج میدادم ) میماندار با لبخندی شیرین یک آبنبات  بمن تعارف کرد ، من به دنبال آن ضربدر بودم ، آنرا یافتم ، کنار پنجره روی دستمالی که بر بالای صندلی بود با جوهر سبز یک ضربدر دیده میشد ، سرم روی آن گذاشتم وگریستم . میهماندار بکنارم آمد وگفت باید کمر بند را ببندم نمیدانستم چگونه واو آنرا برایم بست ، دیگر از خودم بیرون شده وهمه او بودم ، آه چه لذتی دارد بر فراز ابرها پرواز کنی درحالیکه نطفه عشقی تازه دردلت شکفته است .

مدت پرواز را بخاطر ندارم اما میدانم دیگر از بوی گند نفت وبخار هوای شرجی خبری نبود هوای صاف ودلپذیر فرودگاه قدیمی دوشان تپه مرا دربر گرفت ، با یک تاکسی خودمرا بخانه رساندم ویکسر به رختخواب رفتم ، میدانستم فردا باید درپای میز محاکمه حانوادگی قرار بگیرم در مقابل گروهی شپش وساس وسودجویانی که کارشان دزدی وتجاوز به حریم حصوصی من  و یک روسپی که مایه زندگیش در بدبختی دیگران است ،  ودر عین حال نیز خبرنداشتم که پای به میدان گاو بازی گذاشته ام ودراین نبرد همیشه آن " گاو " است که کشته میشود ، کمتر اتفاق میافتد که ماتادور یا گاوباز زخمی ویاکشته شود ، نه ، خبرنداشتم . . . .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه . 24/4/013 میلادی .اسپانیا.

هیچ نظری موجود نیست: