دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

صفحه 8

ساعت چهار وبیست وسه دقیقه پس از نیمه شب است ، گرسنگی بیدارم کرد ، شب گذشته تنها کمی ماست ومربای تمشک خورده بودم ، به نوه هایم میاندیشیدم وبه آن آخری ، آن پسرک زیبا  که مانند نقاشی روی تابلوهای قدیسین میماند ، سفید وتپل ودوچال کوچ که برگونه هایش نقش بسته وخنده ای که از او جدا نمیشود ، عاشق نان است با یک تکه نان میشود اورا درآغوش کشید وبوسید ، امروز آنها همه زندگی مرا شیرین کرده اند دیگر به آنچه که گذشته نمی اندیشم ، دیگر جای زخمهایم التیام یافته وچهره های منحوسی را که دراطرافم بودند به دست فراموشی سپرده ام ، همه روز یکشنبه های من درانتظار این جوانان آینده میگذرد که در وسط اطاق بهم میلولند وهمه چیز را بهم میریزند ومن با نگاه کردن به آنها لذت میبرم .

استکان گرم محتوی قهوه ، مرا بیاد آن روز انداخت که در دفتر آن مرد نشسته بودم واستکان چای درمیان دستهایم میلرزید ، به فرش گرانبهایی که بر کف سالن پهن شده بود نگاه میکردم وبه فرشهای خودم میاندیشیدم که حال درکجا ودرچه محلی یا خانه ای پهن شده اند ، هنوز اقساط آنهارا نپرداخته بودم،  افکارم بسوی قطاری کشیده شد که مرا بسوی سرنوشتی شوم میبرد ، در همان قطار بود که اورا دیدم همه چهره ها محو شده  وزیر غباری فرو رفته بودند او باآن چهره تکیده ولاغر وبا پوست سفید بدون خون که بر استخوانهایش چسپیده بود ، با موهای طلایی وچهره ی استخوانی ، چشمانی به رنگ عسل ، درمیان دو افسر امنیتی داشت به تبعید میرفت ، اورا درمرزایران وکویت رها میساختند تا به کویت برود ، از چهره های منفور آن دو افسر  حالم بهم میخورد من با چهار دختر دیگر با مقداری مدرک بسوی شرکت نفت آبادان میرفتیم تا خودرا معرفی کرده ودرکلاسهای پرستاری مشغول درس خواندن شویم ، یک دوره سه ساله ، وسپس بعداز امتحان میتوانستیم رشته مامایی را انتخاب کرده بخرج دولت فخیمه به انگلستان برای تحصیل برویم ، این بهترین کاری بود که من درآن زمان انجام دادم ، حال از آن خانه شوم ، ازمیان دستهای کثیف آن مردمی که مادرم مرا به زور از پدرم جدا ساخته وبه آنجا برده بود ، آن پیر مرد نکبت هوسباز برده ، فرار میکردم ، بلی منهم داشتم به تبعید خود خواسته میرفتم ، منهم از زندانی مملو از شکنجه های روحی وجسمی فرار میکردم ، حال هردو دراین قطار  مانند دوستاره که از کهکشان خود بیرون افتاده اند بهم خوردیم ، چهره اش برایم آشنا بود گویی قرنهاست که اورا میشناسم ونامش هم اسم پدرم بود. درگوشه ای از قطار نشستیم وبه گفتگو پرداختیم او از خودش ورنجهایش وزندان میگفت ومن از دردهایی که کشیده بودم ،  اندیشه هایش با دیگران فرق داشت ، آخ ، این همان فرشته ای است که من درانتظارش بودم ، همان مردی که همیشه دررویاهایم اورا جستجو میکردم ، او با یک غرور وتفرعنی از خانواده اش وبرادر بزرگش حرف میزد ومن هر دقیقه بیشتر به زمین فرو میرفتم ، به درستی گفته های اورا درک نمیکردم ، چرا درزندانی بودی؟ من ؟! من یک آزادیخواهم ، مگر آزاد نبودی ؟ من ؟ ، چرا اما ملتی زیر یوغ ستم است وباید آنهارا نجات داد ! چه کسی بتو وخانواده ات این ماموریت را داده تا به یک ملت ستم کشیده کمک کنید ؟  گفت ، مثلا خود تو ؟ با این سن کم چرا باید از ستم خانواده فرار کنی ؟ انگشت روی نقطه حساسم گذاشته بود ، خم شدم وتا قعر زمین فرو رفتم ، او اخلاق خوب وبردگی انسانها حرف میزد ودر قرن تازه ستایش از مردانی میکرد که من هیچکدام را نمیشناختم ، نه مارکس ونه انگلس را ، مردانی که مورد اطمینان بودند ! من از نوشته های جواد فاصل ومستعان ودافنه دوموریه وبر باد رفته مارگارت میچل وگوته فراتر نرفته بودم ، حال کلماتی درگوشم می نشست که بسیار صقیل وسنگین بودند ومن تا آن روز آنهارا نمیشناختم ومعنای آنهارا نمیدانستم .

بقیه دارد .........                 ثریا ایرانمنش . نیمه شب دوشنبه 22.4.013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: