شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۲

صفحه 6

این روزها کمتر میتوان از کسی نام برد ویا درباره اش نوشت حتی اگر روزنامه نگار باشی ، " حریم خصوصی باید حفظ شود" بقول احمد شاملو دهانت را میبویند  مبادا گفته باشی - دوستت دارم - ویا جرل اورول که میگوید : فکر هم این روزها جنایت محسوب میشود .

بنا براین سعی دارم تا آنجاییکه ممکن است کمتر نام اشخاصی را ببرم که به نوعی در سرنوشت من وویرانی آن دست داشتند ، کسانیکه مرا میشناسند میدانند که ازچه و کی سخن میگویم ؟! وآنهاییکه نمیشناسند دردریای افکار خود بی اساس خود غرق میشوند ، بگذار شاد باشند، اگر ویران کردن من برای آنها شادی آورده چرا باید انرا ازآنها دریغ داشت ؟ بگذار به همین دلخوش باشند .

آن روزها من تنها بیست ویکسال داشتم جوان ، جذاب وزیبا ، بی آنکه بدانم طبیعت چه چیزهایی را درمن به ودیعه گذاشته تا قدر وقیمت آنهارا بدانم ، به فراوانی یک چشمه سار اشک میریختم ، میلی نداشتم که از خودم ووجودم برای پیش برد هدف ومقاصد آینده ام استفاده کنم درحالیکه همسرم ، بقول خودش با یک زن زیبا عروسی کرده بود تا پله های ترقی او باشد ، من نمیتوانستم پله باشم بیشتر از آن لرزان ونازک نارنجی ومغرور بودم تا بتوانم راه را بر او هموار کنم ، خودم را محکم در یک بسته پیچیده بودم واجازه هیچ دست درازی را بکسی نمیدادم ، شاید به علت آن بود که هنوز عشق ایام دوران مدرسه درکنج دلم خانه داشت ومیل نداشتم به آن عشق پاک خیانت کنم ، هنوز دراعماق وجودم " اورا" میخواستم وفریاد میکردم ، او رفته بود ومن با مردی ناشناخته از سرزمینهای دوردست عروسی کرده بودم ، دیگر برگشت بسوی آن عشق دیر بود ، خیلی دیر  ، تنها فکرش غذای روحم وافکارم بود ، شاید همین عشق مرا ازخیلی نابکاری ها دور میساخت ، مانند هاله ای مقدس گرد مرا فرا گرفته بود ، اجازه دست درازی وتوهین را به هیچکس نمیدادم ، ظرافت زنانه ام را حفظ کرده ودر نگهداری آن میکوشیدم ، اما به ظاهر زنی خشن وبی رحم که چکمه های آهنی پوشیده ومانند یک اسب بسوی زندگی میتاخت ، هرکسی از ظن خود مرا قضاوت میکرد ، حال درآن دنیای وحشتناک میان مشتی مردم بیشعور وبی احساس من میبایست خودم را ، بلی ، خودم را بخاطرخودم نه بخاطر آنکه همسری درزندان داشتم ، حفظ میکردم ، شوهرم دیگر دردلم جایی نداشت او وخانواده اش را برای همیشه از دلم رانده بودم ، ودیگر برایم مهم نبود که مرده است یا زنده تنها دراین زمان میبایست بفکر سیر کردم شکمم وپیدا کردن سقفی بر بالای سرم باشم واین سقف را میل داشتم خودم با دستهای کوچکم بسازم ، هیچ زینتی غیراز آن حلقه طلایی که نام او در بستر آن حک شده بود ، نداشتم ، حلقه یک ازدواج نا بسامان وبدون آینده ، جوانی وزیباییم خود بهترین زیورهایم بودند.

بقیه دارد........                    ثریا ایرانمنش . شنبه . بیستم آپریل 2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: