جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

از ثری تا به ثریا

حروف ، دراینجا ، یخ بسته اند ،

کسی جواب نمیدهد ، دربها بسته اند

دنیا دچار تهوع ،و معنی خودرا گم کرده است

چه روزی دوباره این معما دگرگون خواهدشد؟

حروف یخ بسته ، درتاریکی روح انسانها

بی هیچ جستجویی ، مانند قندیلها ، آویزانند

دریای زندگی ، از هستی تهی میشود

ومن به آن قایق خالی میاندیشم

با ماهیان کوچک خود ، چه کسی مارا

به کشتی نوح میبرد؟

دنیا دچار تهوع ودگرگونی

ما درخواب عمیق رویاها

از عمق دریاها

رویای یک _ فرعون_ دیوانه را

در سر داریم

ما تنهاییم ، همه تنهاییم ، همه تنهایند

در فکر صید یک ماهی بزرگ دردریا

بخواب میرویم

در رویا ها ، اورا میبابیم

تا رشته های بلند تنهایی مانرا ، باو پیوند دهیم

امروز ار فراز بالاترین قله ها

بی آنکه سیمای صبح دیده شود

آتش فرو میزیزد ، همه درخوابیم

وخواب آن ماهی بزرگ را می بینیم

و....همه مرغ طوفانیم ،

مرغ بی بال و مرغ پر شکسته!!

---------------------------ثریا ایرانمنش .جمعه .19.4.2013

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

صفحه 5

قدرت سرنوشت ،

خدا را شکر که سر انجام تشییع جنازه بانوی آهنین ! بدون هیچ حادثه ای با تشریفات تمام درخور یک ملکه به پایان رسید ، زنی که سرنوشت اورا برگزید تا برگی از تاریخ کشورش را ورق بزند ، بد یا خوب ؟ آنها دیکر بمن مربوط نمیشود .برگردیم بسرگذشت خود وذکر مصیبتها !!!

فردای آن روز شوم و پرحادثه برگشتم سر کارم هنوز در راه پله ها بودم که فریاد مدیر عامل را شنیدم که میگفت :

بشما ها گفتم نباید هیچ زنی را استخدام کنید ، زنها همیشه برایمان مشگل میافرینند ، یا درد زایمان دارند ، یا با شوهرشان مرافعه کرده اند ویا عادت ماهانه دارند ویا ...ویا ....ویا  واین یکی بدترا همه مارا دچار مشگل میسازد ، زود ، خیلی زود عذرش را بخواهید ، حقوق اورا تمام بدهید واورا ردکنید ، من جلوی درب ایستاده بودم وپشت جناب مهندس  "میم" مدیر عامل بمن بود ، کارمندان همه برگشتند ونگاهها همه بسویم خیره شد ، مدیر عامل برگشت ، صورتش مانند یک تکه سنگ بود ، بی هیچ احساسی ، خوب ! تقریبا دانستم که حال کجا ایستاده ام ، بطرف حسابداری رفتم وگفتم :

من حدود چهار هزار تومان بشما بدهکارم ، هم از فروشگاه بانک مقداری جنس نسیه خریده ام وهم مساعده گرفتم برای عروسیم ، امروز از آن اثایثه خبری نیست دزد خانگی آنهارا ربود ومن نمیتوانم آنهارا بشما پس بدهم بنا براین باید ماهیانه بطور اقساط پول را بشما برگردانم .

رییس حسابداری که پیرمردی خوش چهره ومهربان بود گفت ، دخترم اشکالی ندارد اگر هم ندادی عیبی ندارد ، ما موقعیت ترا بخوبی میفهمیم ، بیا این حقوق یک ماه ، بگیر ، اما.... دراینجا مکثی کرد وگفت : اما اگر من جای توبودم همین فردا تقاضای طلاقم را به دادستانی ارائه میدادم ، این مرد برای تو شوهر نمیشود ، گفتم ، مادرم هم همین عقیقده را داشت .

پانصد وپنجاه تومان ، حقوق یکماه ، خوب باید اول کرایه اطاقی را که گرفته ام بپردازم ، بعد بروم به دنبال خرید اثاثیه حد اقل یک تختخواب با لحااف وغیره ، خوب ! بعد چی ؟ مادر از ترس بلیط گرفته بود وبه زادگاهش برمیگشت او خیال میکرد پلیس اورا هم بجرم مادر زن بودن برادر استالین ایران خواهد گرفت !!! بنا براین فورا خودش را بکنار برادر وخواهرانش رساند .

با زمن ماندم همان ترانه همیشگی ، تنهایی وبیکسی ، بی هیچ آینده ای ، به هرکجا برای کار رجوع میکردم ، اولین حرف این بود :

شوهر داری ؟ نه ، طلاق گرفته ام ، چشمان جناب رییس برق میافتاد ، آه لقمه خوبی است بی درد وسر ،

شوهر داری ؟ نه ، نامزد دارم نامزدم درسفر است ، درچشمان جناب رییس افکارش را میخواندم ، خوب میشود با نامزدش کنار آمد !

شوهر داری ؟  آری ، اما او درسفر است ، یک سفر خارج ، با چشمان جناب رییس برق میزد ، یک لقمه چرب ونرم وبی سر وخر !

بقیه دارد......                                      ثریا ایرانمنش .اسپانیا /18/4/2013

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

امروز

این روزها وآن روزها !

این روزها آنقدر اتفاقات وحشتناکی در دنیا روی میدهد که نمیدانی کدام را به دیگری پیوند دهی ، آنقدر آدم کشیها ، دزدیها وغارت روح وجان انسانها ، وجود دارد که گاهی از آنچه که برمن گذشته احساس شرم میکنم که بنویسم ، درآن روزها زندگی آرام بود ، دنیا آرام بود ویا ما اینگونه میپنداشتیم ، اگر جنک درویتنام بود ، خوب بما چه مربوط است؟! اگر مصر واسراییل درگیریهای چند ساله داشتند ، خوب بما چه مربوط میشد ، ماهمه در یک برکه آرام نشسته وماست خودمانرا میخوردیم ، اخبار آن روزها از هزاران صافی رد شده به ما میرسید ، بندرت به عفونتی که در زیر غده سرطانی دنیا داشت رشد میکرد توجه داشتیم ، جنگهای لفظی سرد وگاهی داغ وفحشهای بامزه ای که از رادیوها بگوش میرسید ، قهرمان آن زمان موشه دایان بود که مانند دزدان دریایی یک باند سیاه روی یکی از چشمانش بسته بود ، ما مشغول تماشای عشوه های مارلین مونرو برای جناب کندی بودیم وپوشش لباسهای زیبای بانوی اول . سرمان درون آخر مشغول چریدن وجویدن خوراک .

جدال من با زندگی که خودم انتخاب کرده بودم همچنان ادامه دار است ، بهتر دیدم یک " اینترلود " دراین وسط بگذارم تا هم رنج کمتری ببرم وهم کمی باین دنیای وحشتناک بپردازم .

گذاشتن بمب در میان گروه " ماراتونها" دربوستون وقربانی شدن چند بیگناه ، گروه گروه دزدان ردیف شده در دادگاهها ، دست دسته قاتلان وآدمکشان حرفه ای راست راست راه میروند وآدم میکشند ومانند برگ درخت بر زمین میریزند ، میلیونها گرسنه ، بیمار ، با کمبود غذا ودارو روبرو هستند ، اربابان قدرت هنوز در مزارع پر برکت خود بنوشیدن شامپانی وخوردن گوشت پرنده وچرنده شکاری مشغولند وچند عروسک مسخره را برای تماشای وسر گرمی مردم به نمایش میگذارند ، آنها به عیش وعشرت خود ادامه میدهند ، آنهم درمیان دیوارهای ضخیم سیمان وبتونی وسقفهای پوشیده شده در جزایر مخفی با جت خصوصی خود وفاحشه های کلاس بالا در فکر هر چه بیشتر مال اندوزی ومطمئن هم هستند که سگهای نگهبانشان آنهارا حمایت میکنند ، جنگها برای آنها برکت ! میاورد ، جنگ برکت خداوند است ،؟!و سگهایی که زبانشان را ازحلقوم بیرون کشیده درعوض پیکرشان را ساخته اند ومغزشانرا برداشته مانند رباط درمسیر افکار آنها حرکت میکنند ،

انتخابات مسخره ودروغین در همه کشورها ، وچپاوول ودروغ همچنان ادامه دارد ، ادامه دارد.

بهتر است نوشته ام را با غزلی از مولانا باتمام برسانم تا صفحات بعدی !!!!

------------------------

چند گریزی زما ، چند روی جابجا ؟ /جان تو دردست ماست همچو گلوی عصا

چند بگردی طواف ، گرد جهان از گزاف/ زین رمه پر زلاف هیچ تو دیدی وفا

روزی دوسه ای زحیر گرد جهان گشته گیر/ همچو سگان مرده گیر گرسنه وبینوا

مرده دل ومرده جو  ، چون پسر مرده شو/ ازکفن مرده ای است درتن تو این قبا "

زنده ندیدی که تا مرده نماید ترا / چند کشی درکنار صورت گرمابه را

دامن تو پر سفال ، پیش تو آن زر ومال/ باورم آنکه کنی که اجل آرد فنا

من به سما میروم نیست زر آنجا روا / باغ وچمن را چه شد سبزه وسرووصبا

-------------------------تقدیم به جناب  " ف. شین .

بامید پایان دردها ورنجها وبامید آرامش وصلح بر دنیای ویرانه ما .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهار شنبه 17/4/2013 میلادی

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۲

صفحه4

به کجا میروی ؟

یک فیلسوف آلمانی میگوید :

ما همیشه چند بار درد میکشیم ، یکبار خود درد را ، یکبار بازگویی آن وچند بار هم از یاد آوری آن درد ، ما همیشه دچار درد مضاعف هستیم .

از دیروز تا بحال حالم بهم خورده ، درهمین ایام بود وهمین فصل بهار که اورا بردند ، حال مانند یک جسد له شده جلو پاهایم افتاده وبا چشمانش التماس میکند که بروم ، وگریه نکنم ، کجا بروم ، صاحبخانه از فشار سربازان که هروز به بهانه ای بخانه ما میریختند وبا قنداقه تفنگ همه چیز را بهم میریختند ومیشکستند وسپس با آن نگاههای چندش آور ولبخندی زهر آلود پیکر مرا سرتا پا مینگریستند وخنده کنندگان از خانه بیرون میرفتند ، خسته شد وعذر مرا خواست ، وخواهر تو همین را بهانه قرار داد با دوکامیون بزرگ بخانه من آمد وآنچه را که طی دوسال خریده ، ساخته وجمع کرده بودم وبعنوان جهاز بخانه تو آور دم بخانه خودشان برد ، آنهم ببهانه فروش آنها وخرید آزادی تو ، من ماندم لباسهای تنم حتی شناسنامه وقباله ازدواجم را نیز برد ، من ماندم بدهکاری ها ، من ماندم تنهاییها ، من ماندم بی کسی وبی درکجایی ها ، مادرم را نیز از خانه بیرون رانده واو درخانه دوستی پنهان شده وجای گرفته بود ،

میل داشتم در آن ساعت از او به پرسم ، شما ها که دارید برای ملتی زحمت کش وزجر دیده " مثلا" جان خودرا فدا میکنید  میخواهید به نجات آنها برخیزید، پس چرا خود راهزنید ؟ ودرخلوت آن کار دیگر میکنید  ،  مطمئن بودم او از کاری که خواهرش انجام داده باخبر است برادر بزرگ او دربند دوم زندان قصر بود وبهر روی خبرها را بهم میرساندند ،اعتقادم از او همه دوستان او همه آدمهایی که  دنباله روی آنها بودند ، صلب شد . از او وزندگی بااو وهمه دنیا بیزار شدم ، بیزار .

بروم ؟ به کجا بروم ، هرشب درخانه دوستی بسر میبرم که آنها هم کم کم زیر فشار همسر ومادر وخانوده از من دوری میکنند ، من طائونی شده ام ، میدانی یک زن طائونی ،......اما اینهارا درآن ساعت شوم باو نمیتوانستم بگویم ، راهم را کشیدم ورفتم ، افسر کوتاه قدِی با چهره ای کریه که گویا رییس زندانها ومعاون رییس ساواک بود جلویم ایستاده و با چشمانش مرا لخت میکرد ، با آن بینی پهن که نشان میداد از بطن کنیزکی بیرون آمده است ،  پیاده جاده خاکی را طی کردم ظهر بود ، گرسنه ، خسته ، تنها ، تشنه وبی پول ، خدایا به کجا بروم ؟ به درخانه مادرهمسرم رفتم ، خواهرش درب را نیمه باز کرد وپرسید ؟ ببخشید چی میخواهید ؟ زنی موبور با چشمان آبی رنگ درآنسوی راهرو داشت مرا مینگریست واین همان بود که سرانجام پس از همه آنچه را که من ساخته بودم به همراه همسرم برد وروی آن نشست ، او هم همشهری من بود شوهر داشت با سه دختر ، شوهرش خلبان بود ، اورا بخوبی میشناختم ، باو نگاهی انداختم ، اما فورا دربه رویم بسته شد ، روی پله ها نشستم اما میدانستم که چشمان آنها از پشت طوری پنجره آشپزخانه مرا مینگرند ، دهانم خشک بود ، آخ ، ایکاش زیر چرخهای اتومبیل سرگرد| جیم| له شده بودم ، حال به کجا بروم ؟ به کجا؟ . بقیه دارد ........

ثریا ایرانمنش . سه شنبه  16/4/2013 میلادی .اسپانیا

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

صفحه 3

دیدار زندانی !

روز سه شنبه فرا رسید ، با یک تاکسی خودم را به زندان قزل قلعه که دربالای یک تپه قرار داشت رساندم ، عده زیادی زن ومرد برای دیدن کسان دربند خود آمده بودند ، سرانجام به میزی که یک افسر پشت آن نشسته بود رسیدم وتقاضا ی ملاقات زندانی خودرا کردم ، پرسید در کدام بند وچه شماره ای است ؟ گفتم نمیدانم ، من همسرش هستم وسه چهار ماه از او بیخبرم ، گفت شناسنامه ، گفتم ندارم بمن گفتند چیزی باخود نیاورم ، گفت ، چه کسی چنین حرفی زده تو باید با شناسنامه باینجا میامدی وتازه باید ببینم آیا اجازه ملاقات دارد یا نه ، انفرادیه یا تو بند؟ گفتم نمیدانم ، سپس سربازی مرا به خارج صف هول داد ودیگری جای مرا گرفت ، التماسهای من بی فایده بود خودمرا به جاده خاکی رساندم عده ای در آ نجا ایستاده بودند ، اتومبیلی سیاه رنگ از دور پیدا شد ، خودم را بسرعت جلوی اتومبیل انداختم واگر ترمز بموقع راننده نبود زیر چرخهای اتومبیل له میشدم ،

سر بازی از اتومبیل بیرون پرید وگفت ، احمق دیوانه این چه کاری بود کردی آنچنان ضعف بر من مستولی شده بود که نمیدانستم کجا هستم وچی بگویم چشمانم پرا زخاک شده بودند لباسها وصورتم ، گویی از درون یک قبر بیرون آمده ام ، صدای آشنا گفت " اورا سوار کنید ، آه این همان صدای هفته قبل وهمان همشهری من بود ، مرا سوار اتومبیل کردند وبسوی زندان رفتیم ،

حال درمیان ضعف وخواب وبیداری آن زن را بالای سرم میدیدم که داشت دردهانم آب وقند میریخت .

کمی حالم بهتر شد مرا روی یک صندلی نشاندند وهمه رفتند چشمانم بسوی آن دوسربازی افتاد که با لوله تفنگ خود مرا نشانه گرفته بودند ، آخ ، با آن نیشخند چندش آورشان ، نمیدانم چند ساعت روی آن صندلی نشستم ، سربازی به درون آمد وگفت ، شوهرت درحمام است والان اورا میاورند ، ومن گمان بردم که واقعا به حمام رفته برای شتسشو ، درحالیکه حمام یک جای وحشتناکی بود ، در یک زیر زمین تاریک که زندانیانرا با دستبندهای قبانی که بر پشت سر شان میبستند به آنجا میبردند ویکصد ضربه شلاق ، آنهم شلاق سیمی بر پشت وسروروی آنها میزدند ، شلاق سیمی عبارت بود از سیم وچرم بهم بافته که آنرا مدتها درآب میانداختند تا چرم آب بخود بگیرد وسپس آنرا برای خشک کردن درمعرض آفتاب قرار میداند چرم جمع میشد وسیم های سخت بیرون میزدند ، با هر ضربه که بر پیکر آن زندانی بدبخت فرود میامد یک خط خون آلود دهان باز میکرد ، حال زندانی منهم ازهمین حمام شوم بیرون میامد .

درب اطاق باز شده ومن یک تکه  گوشت وپوست خون آلود وخاکی، یک جسد بیجان یک موجود له شده را جلوی چشمانم دیدم . موهای طلایی او در خاک وخون تغیر رنگ داده بودند ، صورتش ورم کرده وچشمانی هرکدام مانند یک جانور زخم خورده به جایی خیره شده بود ،  خودم را باو رساندم ، سربازی که اورا آورده بود بادست موهایش را گرفت وسرش را بلند کرد وگفت :

اینه اون زندونی تو ، خوشگله ؟ ببین ، ازحموم دراومده ، تر وتازه ، او نگاهی بمن انداخت وگفت ، چرا اینجا آمدی ؟ جلوی این حیوانات گریه نکن ، برگرد وبرو...........بقیه دارد

                                                ثریا ایرانمنش / دوشنبه 15 آپریل 2013 میلادی

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

همسر2

شب گذشت درد تمام وجودم را فرا گرفته بود وخواب ازچشمانم گریخت ، نشستم به خواندن سایتها ووبالگها وکتابهایی که دانلود کرده بودم ، آه دکتر باقر عاقلی هم رفت ، همسر من سالها با  اوکار میکرد وشبهای زیادی من پذیرای او درخانه مان بودم ، چه بحث ها که نمیکردیم درکنار آواز بانو دلکش وساز...ونی... ومن طی یک بحث درمورد ادوارد هشتم باو دوکراوات باختم مردی دانا  ونیک اندیش وبسیار فهمیده ومودب بود ، روانش شاد.

خوب دنباله داستان همسرم وزندان ،  شایعه پشت شایعه بگوش میرسید که گروهی را اعدام کرده اند ، حدود چهار ماه بود که من از اوبیخبر بودم ، آخ اگر اورا هم اعدام کنند ، من خواهم مرد ، آنروز که ملافه وپیراهن های اورا به داستانی ارتش بردم تا باو برسانند ، جناب سرگرد "جیم" گفت :

اگر اعدامش کرده باشند چی ؟ ومن ناگهان لکه های خونرا روی ملافه سپید دیدم وگریه کنان گفتم ، نه ، نه، جناب سرگرد تنها یکبار اجازه دهید تا اورا ببینم ، سرگرد از پشت میزش بلند شد وهمچنان که قدم میزد وبه قد وبالای من نگاه میکرد گفت :

دختر ، تو با این جثه نحیف واین سن کم با اینها چکار داری ، میدانی که دستت را درون سوراخ مارکرده ای؟ اما گریه وزاری من پایانی نداشت ، پشت میزش نشست نامه ایرا نوشت وسر بازی را صدا کرد نامه را باو داد وبمن گفت روز سه شنبه میتوانی به قزل قلعه بروی اما هیچ چیز باخودت نبر، فهمیدی هیچ ! گفتم روی چشمم جناب سرگرد ، واو درجوابم گفت :

اگر همشهری من نبودی ومادر وپدرت را نمیشناختم فورا ترا بیرون میکردم بروخدارا شکر کن >

شکر کردم ، دوان دوان بخانه برگشتم وتا روز سه شنبه دقیقه هارا میشمردم

امروز که به تماشای اپرای | توسکا | می نشینم نمیدانم چرا صحنه برخورد آنروزمن با سرگرد جیم جلوی چشمانم مجسم میشود ، همان صحنه معروف که توسکار دست به دامن حاکم شده بود تا تنها یکبار معشوق را ببیند ...بقیه دارد

                                                               ثریا ایرانمنش .یکشنبه 14/آپریل