یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

همسر2

شب گذشت درد تمام وجودم را فرا گرفته بود وخواب ازچشمانم گریخت ، نشستم به خواندن سایتها ووبالگها وکتابهایی که دانلود کرده بودم ، آه دکتر باقر عاقلی هم رفت ، همسر من سالها با  اوکار میکرد وشبهای زیادی من پذیرای او درخانه مان بودم ، چه بحث ها که نمیکردیم درکنار آواز بانو دلکش وساز...ونی... ومن طی یک بحث درمورد ادوارد هشتم باو دوکراوات باختم مردی دانا  ونیک اندیش وبسیار فهمیده ومودب بود ، روانش شاد.

خوب دنباله داستان همسرم وزندان ،  شایعه پشت شایعه بگوش میرسید که گروهی را اعدام کرده اند ، حدود چهار ماه بود که من از اوبیخبر بودم ، آخ اگر اورا هم اعدام کنند ، من خواهم مرد ، آنروز که ملافه وپیراهن های اورا به داستانی ارتش بردم تا باو برسانند ، جناب سرگرد "جیم" گفت :

اگر اعدامش کرده باشند چی ؟ ومن ناگهان لکه های خونرا روی ملافه سپید دیدم وگریه کنان گفتم ، نه ، نه، جناب سرگرد تنها یکبار اجازه دهید تا اورا ببینم ، سرگرد از پشت میزش بلند شد وهمچنان که قدم میزد وبه قد وبالای من نگاه میکرد گفت :

دختر ، تو با این جثه نحیف واین سن کم با اینها چکار داری ، میدانی که دستت را درون سوراخ مارکرده ای؟ اما گریه وزاری من پایانی نداشت ، پشت میزش نشست نامه ایرا نوشت وسر بازی را صدا کرد نامه را باو داد وبمن گفت روز سه شنبه میتوانی به قزل قلعه بروی اما هیچ چیز باخودت نبر، فهمیدی هیچ ! گفتم روی چشمم جناب سرگرد ، واو درجوابم گفت :

اگر همشهری من نبودی ومادر وپدرت را نمیشناختم فورا ترا بیرون میکردم بروخدارا شکر کن >

شکر کردم ، دوان دوان بخانه برگشتم وتا روز سه شنبه دقیقه هارا میشمردم

امروز که به تماشای اپرای | توسکا | می نشینم نمیدانم چرا صحنه برخورد آنروزمن با سرگرد جیم جلوی چشمانم مجسم میشود ، همان صحنه معروف که توسکار دست به دامن حاکم شده بود تا تنها یکبار معشوق را ببیند ...بقیه دارد

                                                               ثریا ایرانمنش .یکشنبه 14/آپریل

 

هیچ نظری موجود نیست: