دیدار زندانی !
روز سه شنبه فرا رسید ، با یک تاکسی خودم را به زندان قزل قلعه که دربالای یک تپه قرار داشت رساندم ، عده زیادی زن ومرد برای دیدن کسان دربند خود آمده بودند ، سرانجام به میزی که یک افسر پشت آن نشسته بود رسیدم وتقاضا ی ملاقات زندانی خودرا کردم ، پرسید در کدام بند وچه شماره ای است ؟ گفتم نمیدانم ، من همسرش هستم وسه چهار ماه از او بیخبرم ، گفت شناسنامه ، گفتم ندارم بمن گفتند چیزی باخود نیاورم ، گفت ، چه کسی چنین حرفی زده تو باید با شناسنامه باینجا میامدی وتازه باید ببینم آیا اجازه ملاقات دارد یا نه ، انفرادیه یا تو بند؟ گفتم نمیدانم ، سپس سربازی مرا به خارج صف هول داد ودیگری جای مرا گرفت ، التماسهای من بی فایده بود خودمرا به جاده خاکی رساندم عده ای در آ نجا ایستاده بودند ، اتومبیلی سیاه رنگ از دور پیدا شد ، خودم را بسرعت جلوی اتومبیل انداختم واگر ترمز بموقع راننده نبود زیر چرخهای اتومبیل له میشدم ،
سر بازی از اتومبیل بیرون پرید وگفت ، احمق دیوانه این چه کاری بود کردی آنچنان ضعف بر من مستولی شده بود که نمیدانستم کجا هستم وچی بگویم چشمانم پرا زخاک شده بودند لباسها وصورتم ، گویی از درون یک قبر بیرون آمده ام ، صدای آشنا گفت " اورا سوار کنید ، آه این همان صدای هفته قبل وهمان همشهری من بود ، مرا سوار اتومبیل کردند وبسوی زندان رفتیم ،
حال درمیان ضعف وخواب وبیداری آن زن را بالای سرم میدیدم که داشت دردهانم آب وقند میریخت .
کمی حالم بهتر شد مرا روی یک صندلی نشاندند وهمه رفتند چشمانم بسوی آن دوسربازی افتاد که با لوله تفنگ خود مرا نشانه گرفته بودند ، آخ ، با آن نیشخند چندش آورشان ، نمیدانم چند ساعت روی آن صندلی نشستم ، سربازی به درون آمد وگفت ، شوهرت درحمام است والان اورا میاورند ، ومن گمان بردم که واقعا به حمام رفته برای شتسشو ، درحالیکه حمام یک جای وحشتناکی بود ، در یک زیر زمین تاریک که زندانیانرا با دستبندهای قبانی که بر پشت سر شان میبستند به آنجا میبردند ویکصد ضربه شلاق ، آنهم شلاق سیمی بر پشت وسروروی آنها میزدند ، شلاق سیمی عبارت بود از سیم وچرم بهم بافته که آنرا مدتها درآب میانداختند تا چرم آب بخود بگیرد وسپس آنرا برای خشک کردن درمعرض آفتاب قرار میداند چرم جمع میشد وسیم های سخت بیرون میزدند ، با هر ضربه که بر پیکر آن زندانی بدبخت فرود میامد یک خط خون آلود دهان باز میکرد ، حال زندانی منهم ازهمین حمام شوم بیرون میامد .
درب اطاق باز شده ومن یک تکه گوشت وپوست خون آلود وخاکی، یک جسد بیجان یک موجود له شده را جلوی چشمانم دیدم . موهای طلایی او در خاک وخون تغیر رنگ داده بودند ، صورتش ورم کرده وچشمانی هرکدام مانند یک جانور زخم خورده به جایی خیره شده بود ، خودم را باو رساندم ، سربازی که اورا آورده بود بادست موهایش را گرفت وسرش را بلند کرد وگفت :
اینه اون زندونی تو ، خوشگله ؟ ببین ، ازحموم دراومده ، تر وتازه ، او نگاهی بمن انداخت وگفت ، چرا اینجا آمدی ؟ جلوی این حیوانات گریه نکن ، برگرد وبرو...........بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / دوشنبه 15 آپریل 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر