سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۲

صفحه4

به کجا میروی ؟

یک فیلسوف آلمانی میگوید :

ما همیشه چند بار درد میکشیم ، یکبار خود درد را ، یکبار بازگویی آن وچند بار هم از یاد آوری آن درد ، ما همیشه دچار درد مضاعف هستیم .

از دیروز تا بحال حالم بهم خورده ، درهمین ایام بود وهمین فصل بهار که اورا بردند ، حال مانند یک جسد له شده جلو پاهایم افتاده وبا چشمانش التماس میکند که بروم ، وگریه نکنم ، کجا بروم ، صاحبخانه از فشار سربازان که هروز به بهانه ای بخانه ما میریختند وبا قنداقه تفنگ همه چیز را بهم میریختند ومیشکستند وسپس با آن نگاههای چندش آور ولبخندی زهر آلود پیکر مرا سرتا پا مینگریستند وخنده کنندگان از خانه بیرون میرفتند ، خسته شد وعذر مرا خواست ، وخواهر تو همین را بهانه قرار داد با دوکامیون بزرگ بخانه من آمد وآنچه را که طی دوسال خریده ، ساخته وجمع کرده بودم وبعنوان جهاز بخانه تو آور دم بخانه خودشان برد ، آنهم ببهانه فروش آنها وخرید آزادی تو ، من ماندم لباسهای تنم حتی شناسنامه وقباله ازدواجم را نیز برد ، من ماندم بدهکاری ها ، من ماندم تنهاییها ، من ماندم بی کسی وبی درکجایی ها ، مادرم را نیز از خانه بیرون رانده واو درخانه دوستی پنهان شده وجای گرفته بود ،

میل داشتم در آن ساعت از او به پرسم ، شما ها که دارید برای ملتی زحمت کش وزجر دیده " مثلا" جان خودرا فدا میکنید  میخواهید به نجات آنها برخیزید، پس چرا خود راهزنید ؟ ودرخلوت آن کار دیگر میکنید  ،  مطمئن بودم او از کاری که خواهرش انجام داده باخبر است برادر بزرگ او دربند دوم زندان قصر بود وبهر روی خبرها را بهم میرساندند ،اعتقادم از او همه دوستان او همه آدمهایی که  دنباله روی آنها بودند ، صلب شد . از او وزندگی بااو وهمه دنیا بیزار شدم ، بیزار .

بروم ؟ به کجا بروم ، هرشب درخانه دوستی بسر میبرم که آنها هم کم کم زیر فشار همسر ومادر وخانوده از من دوری میکنند ، من طائونی شده ام ، میدانی یک زن طائونی ،......اما اینهارا درآن ساعت شوم باو نمیتوانستم بگویم ، راهم را کشیدم ورفتم ، افسر کوتاه قدِی با چهره ای کریه که گویا رییس زندانها ومعاون رییس ساواک بود جلویم ایستاده و با چشمانش مرا لخت میکرد ، با آن بینی پهن که نشان میداد از بطن کنیزکی بیرون آمده است ،  پیاده جاده خاکی را طی کردم ظهر بود ، گرسنه ، خسته ، تنها ، تشنه وبی پول ، خدایا به کجا بروم ؟ به درخانه مادرهمسرم رفتم ، خواهرش درب را نیمه باز کرد وپرسید ؟ ببخشید چی میخواهید ؟ زنی موبور با چشمان آبی رنگ درآنسوی راهرو داشت مرا مینگریست واین همان بود که سرانجام پس از همه آنچه را که من ساخته بودم به همراه همسرم برد وروی آن نشست ، او هم همشهری من بود شوهر داشت با سه دختر ، شوهرش خلبان بود ، اورا بخوبی میشناختم ، باو نگاهی انداختم ، اما فورا دربه رویم بسته شد ، روی پله ها نشستم اما میدانستم که چشمان آنها از پشت طوری پنجره آشپزخانه مرا مینگرند ، دهانم خشک بود ، آخ ، ایکاش زیر چرخهای اتومبیل سرگرد| جیم| له شده بودم ، حال به کجا بروم ؟ به کجا؟ . بقیه دارد ........

ثریا ایرانمنش . سه شنبه  16/4/2013 میلادی .اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: