سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

ایستگاه آخر

آنروز که جوان بودم ، مهتاب شبانه ام را ، برقله بلند کوهها

میدیدم ، خورشید هروز صبح بمن میخندید

وآسمانم چه آبی بود !

دویدم بشتاب وشادمان بودم ، بی آنکه بدانم

پای به یک صبح غمگین نهادم

خورشید از زیر ابرها بسختی بیرون میزد

مهتاب درآسمان گم شد

ودشتی فراخ بی هیچ برجستگی ویا کوهی

ابر سیاهی آسمان را پوشاند

وآنروز که بیگانگان بر سرز مینم  یورش آوردند

من از اندیشه بیگانه آنها ، ترسیدم و...رمیدم

در سر زمین " دیگری " درآبهای جهان نشستم

سر گردان وچشم به آسمان بی ستاره دوختم

از اقیانوس به برکه های راکد واز روخانه به  یک تالاب

بجای سخن عشق ، تیر دلسوز زخمها بر دلم نشست

عشق دیرین از خاطرم رفت ، گم شد

من بارازی کهنه دردل

مانند درختی که برپوست آن تبر خورده

با دستهایی که تهی اند وبر زانوم خشک میشوند

یاران را دیدم ، درایستگاه باد

درخیابانها ی یخ بسته

زیر پوست حیوانات مرده

بصف ایستاده بودند

پلی می بندم میان امروز ودیروز ودرمیان این پل

معلق وحیران می ایستم به تماشای آنها

که آسمان را به رنگ سبز وسیاه رنگ زدند

سایه کودکیم گم شده در کوچه های تنک این شهر

آه ، شال ابریشمی ام کجاست ؟

وقت رفتن است ، شانه هایم یخ بسته

با وحشت از باد ، طوفان وباران

وقت رفتن است ورسیدن به چشمه عشق

           ثریا ایرانمنش / سه شنبه 19/2/2013 میلادی /اسپانیا

 

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

مولا

در آخرین سفرم به ایران ، میهمان دوستی بودم که از ارامنه های قدیمی بود ، زنی بسیار مهربان وزحمت کش با یک مرد ایرانی ازدواج کرده همه سعی وهمت او تنها برای حفظ نگهداری  خانه وشوهر ودو پسرش بود ، به همه میرسید به خراسان برای زیارت میرفت ، به کلیسا برای دعا ونماز میرفت اعیاد مذهبی را همیشه جشن میگرفت بهر روی عمرش جاودان باد که هنوز هم از راههای دور  گاهی مرا یاد میکند .

روزی بمن گفت بیا باهم بمنزل خانم دکتر "فلانی" برویم مرا به سفره د عوت کرده تو هم بیا ، پنج کیک بزرگ هم پخته بود که در یک سینی بزرگ آنهارا گذاشت وبا هم بسوی خانه خانم دکتر راه ا فتادیم ، راننده اتومبیل مارا سر یک کوچه پیاده کرد وما تا اواسط کوچه میبایست با سینی حاوی کیک ها برویم کوچه ای پردرخت ، با صفا وخانه ها همه اعیانی ، سر کوچه چند گارگر بنا داشتند با نان وپنیر وکوکا ناهار میخوردند ! .

ما وارد یک خانه بزرگ چند هزار متری شدیم خانم دکتر صاحبخانه باستقبال ما آمد ، دوستم مرا معرفی کردو گفت ایشان از خارج آمده ومیهمان من هستند خانم صاحبخانه هم مرا بغل کرد وبوسید وگفت "

شما میهمان مولای من هستید ، گفتم سپاسگذارم ، وارد اطاق یا تالار بزرگی شدیم که سفره ای پهناور باندازه همه خانه کوچک من پهن بود ودور تا دورآنرا خانمهای متشخص ! واعیان که هر کدام مانند یک دکان جواهر فروشی به هم طعنه میزدند مرا ورانداز کردند ، خانم دکتر فرمودند ایشان ازخارج آمده ومیهمان مولای منند!!!! . خانمی با نوچه اش که بسیار جوان وزیبا بود در بالای سفر ه نشسته بود وظاهرا دعای حاجات را میخواندند دردلم گفتم اگر این صدا ها را یک موسیقدان می شنید بی شبه آنهارا بخواندن دعوت میکرد ! خانم یک کتاب دعا بسوی من دراز کردند وگفتند بخوان ، باصدای بلند ، منهم آنرا گرفتم ودعای جمیل ، دعای حاجت کبیر وضغیر وغیره را خواندم ، خانم پرسید شما کجا قران را یادگرفته اید ؟ گفتم درکودکی درمکتب ، فرمودند رحمت به شیر آن مادر وپدری که فرزند خودرا از کودکی با ایمان بار میاورد !

خوب یک خدا بیامرزی برای پدرومادرمان خریدیم ، همه مشغول چرا شدند وعده ای باخود سفره و قابلمه آورده بودند تا برای اهل خانه هم از این برکت چیزی ببرند ، خانمی در کنار من نشسته بود با یک کت ودامن مدل دیور وبا یک سنجاق سینه بشکل طاووس باندازه نیم کیلو گرم ، بمن گفت شما چقدر آرامش دارید ، منهم هنگامیکه میخواهم به آرامش دست بیابم قران میخوانم ! تو دلم گفتم آره ارواح پدرت با این همه طلا دیگر کجا بفکر آرامش هستی، دراین هنگام بی اختیار رو به خانم صاحبخانه کردم وگفتم ، سرکارخانم ، شما بمن فرمودید من میهمان مولای شما هستم آیا این مولای شما میتواند چند نفر دیگررا نیز سر سفره خود بپذیرد؟ خام شوکه شد پرسید بله بله اما چه کسانی مرد نباشند ، گفتم از قضای روزگار مرد هستند وسر کوچه شما  با نان وپنیر وکوکا داشتند ناهار میخوردند فکر کردم بد نیست کمی هم از برکت بزرگ به آنها برسد ،  همه بغل ها پرشده بود منهم چند دانه آجیل ونقل درون یک دستمال گذاشتم برای برکت ! خانم مستخدمین را صدا کرد وسینی های دست نخورده شیرینی ، پلو ، کاسه های آش وهرچه درون سفره  باقیمانده بود جمع کرد وبسوی آن مردان کارگر روان شد ، یکی از آنها که بالای نردبان بود گفت : مرسی من ناهارم راخوده ام اما دیگران که به کار گل مشغول بودند هرچه دستمال وکاسه وقابلمه وجعبه پلاستیکی وکارتونی داشتند جلوی خانم گذاشتند تا پرکنند وبرکت مولای ایشان به آنها هم  رسید.

موقع برگشتن دوستم گفت ، تو آخر سر خودت را بباد میدهی ، گفتم : چرا باید این مولای ایشان هرچه زن کارخانه دار وهرچه پولدار است دعوت کند چرا نباید عده ای فقیر وبینوا وگرسنه که سر گذر وکوچه وخیابان ویلان و بی خانمان هستند سر سفره پربرکت خانم دکتر دعوت نکند ، من چیز بدی نگفتم ، گفت شانس آوردی که بلد بودی دعارا بخوانی .

از دفتر یادداشتهای قدیمی / ثریا/ اسپانیا / 18/2/03

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

پیری شاعر

تعجب نکنید از اینکه طبع من پس از گذراندن چندین  زمستان ( ؟) هنوز یارای سرودن دارد  ، مگر نمیدانید که گاه بگاه از یخهای کشتزارها گاهی گیاهی سر سبز بما لبخند میزند این گیاه برای خوشحالی طبیعت برجای مانده وخیلی زود خشک میشود .   " ولتر شاعر فرانسوی "

-----------------

مر ا صدا کن ، ای عشق ، مرا صدا کن ، تا باز بر لبهای تو بوسه زنم

مرا صدا کن ، تا بر پاهای تو بوسه زنم  ، مرا آوای ده ، ای عشق

تا دوباره سینه ام از تو لبریز شود ، تا باز بگویم عاشقم وآواز عشق سر دهم

بر چهره ات بوسه بزنم مرا صدا کن ، ای عشق ، برای ساختن یک لانه کوچک

برای بردن من بسوی آسمان ، ترا میخواهم ، ای عشق

بگذار بسویت پرواز کنم ، این بار روحم را نیز بتو تقدیم میکنم ؛ زندگیم را

بتو تقدیم میکنم ، ای عشق مرا صدا کن ، سینه ام پر گرفته از دوده سیاه اندوه

ترا میخواهم ای عشق ، تا درسینه ام جایت دهم ، ترا پیدا خواهم کرد

روزی ترا پیدا خواهم کرد ، کجا؟ نمیدانم ، مرا صدا کن ای عشق

پرنده ای سخنگویم ، ریشه هایم درآبند ، افسون شده توام ، ای عشق

پرنده ها پرواز کردند ، با بال های قدیمی خود وترسهایشان

پرنده ها آمدند ورفتند با بی تفاوتی  ، من باشتیاق یک لبخند ، یک بوسه

در تاریکی نشستم ، مرا صدا کن ای عشق ، اینبار بر قامت تو بوسه میزنم

اینجا ، من به آفتاب به دره های زیبا ومهتاب به آرامش تو نیازمندم

تو که درهمه نبردها با من بودی ، اینک فاصله هاست بین ما

بر چشمهایت بوسه میزنم ، مرا صدا کن ای عشق ، سفر من به پایان رسید

وآیننه ام را به دست باد سپردم ، میخواهم سرانجام بتو برسم

مرا صدا کن ، مرا صدا کن ای عشق ،

اینک من وتنهایی ، من خاطراتم ، اینک من وتاریخ ، یک تاریخ کویایم

مرا صدا کن ای عشق مرا صدا کن بر پیکرت بوسه میزنم ، ای عشق

مرا صداکن .

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 17/2/2013 / مالاگا / اسپانیا /

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

نیمه شب

دردا مانم را بریده از ساعت یک نیمه شب بیدارم ، تنها هستم ، به چهار تصویری که درقاب روی دیوار نصب شده اند مینگرم ، میدانم هیچکدام از قاب بیرون نخواهند آمد ، باید به تنهایی به مداوای خود بپردازم ، آنها همه سر گرم کار خویشند ، هر صبح ایمیلهایم را چک میکنم مشتی آشغال از آن بیرون میریزد غیراز آنکه من چشم براه آنم ، وهر روز درانتظار صدایی از گوشی تلفن ، خاموش ومرده  هفته ای چند کلمه ( how are you  mum  ? are you ok ?  .....yes I am ok   

واما .....آن مردان وزنانی را که دربطن ودرشکم خود داشتم و آنهارا به دنیا آوردم ، خودشان قد کشیدند با چه کودی ؟ درکدام کشتزار / ودرکدام باغچه درکشتزار خودت  درمیان سایر گندمها ، هرکدام بسویی رفتند واین اولین بار بود که تو روی آن صندلی در راس میز نشسته بودی وچشم به این میوه ها دوخته درخود غروری احساس میکردی ،اما این غرور چندان عمری  نداشت همه باهم حرف میزدند از دوران بچه گی ها واز نامه ها وپیغامهایی که بین خودشان رد وبد ل میشد تو ساکت به آن روزها میاندیشیدی.

درکنج مطبخ برای شام آنها خودرا تکه تکه میکردی حاضر بودی قلبت را از سینه بیرون بیاوری وجلویشان بگذاری اما امروز آ|نها بخود مغرورند مغرور از اینکه ( خود ساخته اند) !! این نهالهای کوچکی را که تو درون سبد گذاشتی ودیار به دیار  آنهارا بردوش کشیدی در باغچه  بی سقف خود آنهارا کاشتی ، آبیاری کردی از گرمای وجودت به آنها گرمی بخشیدی با دیو ودد درافتادی جنگیدی مانند همان سگ نگهبان تا برگی از این درختان نجنبد تا دست بیگانه ای پیکر آنهارا لمس نکند یکی منظومه ساختی وخودرا خورشید پنداشتی درحالیکه تنها یک ستاره نیمه سوخته بیش نبودی ، امروز دار بست آنها محکم است اما توش وتوانی دیگر درتو باقی نمانده آنها درطی این چند سال  حتی یک روز از نظرم غایب نبودند دردلم زندگی میکردند جوانترین آنها آن بود که داشت موهایش رو به سپیدی میزدوبچه های کوچکی که هنوز دنیارا درپیش داشتند .

نه بیخود لاف مزن خیال نکن آنها هنوز بچه های تو هستند آنها درمیان چرخهای زندگی مکانیزه شده اند تو بسن بازنشستگی رسیدی آنهارا خوب ساختی وخوب تراش دادی درست مانند الماس هرکدام درجعبه های خود میدرخشند اما تو درقلمرو زندگی آنها جای چندانی نداری روی همان صندلی بزرگت بنشین وروزهارا بشمار دیگر برای مصاحبت با تو غیرا زخودت کسی باقی نمانده درمیان این شب تیره با کام تشنه تنها یک قطره آب خنک ترا بکام دریا میبرد دیگر کاری نداری ، دستگاه را خاموش کن .آن قبای گرانبها از تنت فرو افتاده عریان شده ای حال تنها میتوانی از وا ژه ها کمک بگیری وآنهارا پیش وپس کنی بی آنکه از آنها توقع داشته باشی تا تورا ببوسند .

اما ان دیگران ، آن فرزندان از گوشت تنم میباشند میوه هایی هستند که دریا پس از برگشت برایم باقی گذاشته حال تو یک ستاره نیمه خاموش میروی تا خاکستر شوی ، آن پسران ، آن مردانی که تو به آنها مغرور بوید مادرانی دیگر دارند .

مانند همان کف روی لیوان آبجو کف رویاهای منهم فرو نشست وحال دریک اطاق تنها ، خودم بیمار میشوم ، خودم مداوا میشوم وخودم هستم با خیال ....

دوستان دیرین درهمان صافی ونا پختگی خود باقی مانده اند ناصافی وناهمواری درزندگیشان فراوان است گاهی فرصتی پیش میاید تا به گذشته فکر کنم اما فورا خودم را از درون آن گور بیرون میکشم چه کسی میتواند زخمهایی را که بر غرور ویا بر قامتش مانند تیر وارد آمده است فراموش کند؟

آن اولین وآخرین شادی هفته پیش بیکباره از بین رفت ، بخانه برگشتم وگفتم بخواب که خواب تصویر رویاهاست .

ثریا ایرانمنش / نیمه شب شنبه /16/2/2013 میلادی / اسپانیا/

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

اسب یا قاطر

این سطوررا درحالی مینویسم که ، جرمها وسنگهای آسمانی وسیاره های کمپانیهای بزرگ ( نمیدانم برای چه بهره ای)ا طراف زمین بیگناه مارا فرا گرفته است.

سیاستمداران دیگر حنایشان رنگی ندارد ودزدیهایشان بقول خودشان درحال استرب تیز است آنهم بی هیچ خجالتی مر دم یک یک خودرا از بلندی ها به زمین میاندازند وخودکشی میکنند ، غذایمان مخلوطی از گوشتهای قاطر واسب والاغهای مرده که از طریق شرکتهای بزرگی ( با نام های قلابی ) به بازار عرضه میشود درعوض هرروز قوطی های رنگین وماستهایی که میتوانند شکم ترا ازاین آلودیگها پاک کنند  معرفی میشوند ، کرمهای لاغری ، وسائل آشپزخانه درحالیکه هیچ مواد غذایی درستی در هیچ آشپزخانه ای دیده نمیشود مگر در خلوت خود بزرگا ن که مزرعه شخصی خودرا دارند وبما ، ببخشید همان گه خودمانرا بخورد خودمان میدهند ودر آتیه ممکن است دیگر گورستانی هم در هیچ کجا پیدا نشود وبشر باید مرده هایش را بخورد ، درعوض خانه هایی جور واجور با ملاتی که انجمن ها وکلالسها وآکادمی ها در آن حیوانات کوچکی را پرورش میدهند تا رسیده شده وبه آن خانه ها روانه شوند کلاسهای آموزش مد وزیبایی آنهم با دختران زیر سن وکمتراز سیزده سال درهمین حال سگهایشان نیز هر روز درنده تر شده وبیشتر  آدم میخورند بازار داغ مواد مخدر وفروش تسلیحات بی هیچ خجالتی رواج دارد ومن  هر روز به گنجینه لباسهایم سر  میزنم که دیگر امکان پوشیدن آنها برایم نیست هر روز باد میکنم وچالاکی خودرا ازدست داده ام میل ندارم مانند زنان این زمانه لباس بپوشم هنوز به همان لباسهای کلاسیک خود وفادارم حال درفروشگاههای زنجیره ای درکنار فروش ژامبون وخیار ترشی وگوشت قاطر ماهی های گندیده لباس هم میفروشند خوب اگر از ( آنها) نیستی  ونمیتوانی سری به بوتیک های گرانقیمت بزنی   چشمت کور  با همین ها بساز  لباسهای ساخت چین بزرگ

واز همین گوشتهای گندیده د رون قوطی ها ویا بسته بندی ها زرورقی نوش جان کن بدرک که باد میکنی بجایش برو دعا کن حال در هر محلی وهرکجا ودرهر مجمع وسکتی که مانند دکان نانوایی  سر هر گذری باز شده وبوی خوش آن ترا به طرف خود میکشد سکت با خدا وسکت بی خدا  برایت سخنرانیها میکنند وترا مجاب کرده که چگونه میتوان از گرسنگی وتشنگی مرد  روح ترا گرفته و جانت را به سطل زباله روانه میکنند

ثریا ایرانمنش  /جمعه  15/2/203

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

عشق قدیمی

قلبم بیمار است ، این را میدانم درتجربه هایی که دردوران پرستاری دربیمارستان ودمخور بودن با بیشتراطبا ، باندازه کافی میدانم که کجا ایستاده ام

گا هی روی صحنه زندگی بالا وپایین  میروم وکسانی را روبرویم میینم که نشسته میل دارند بمن گوش بدهند ، سخن گوی خوبی نیستم ترجیح میدهم روی همان صحنه بخواب روم رویاهایم را در نظر میاورم ( آن عشق دوران جوانی ) که همه عمر روی زندگیم سایه سنگین آنرا احساس میکردم بدجوری خودش را پهن کرده بود و برای آخرین بار که اورا دیدم ( وایکاش نمیدیدم) مرد پیری با چهره ای چروکیده وخط خطی که معلوم بود بارها دستکاری شده با چشمانی که همواره از آتشی سیری ناپذیر میسوخت ، لبان فرو رفته ودهان بسته وبیزار  که زیر بار افتخاراتش کمر خم کرده بود! با عناوین مختلف که برای من کوچکترین ارزشی نداشتند او تنها افتخاری  را که هرگز به آن نمی اندیشید وحرصی هم برای آن نشان نمیداد داشتن " گوری در شهرری" بود ! دراین باره ابدا حرفی نمیزد میدانست که روزی آنرا به دست خواهد آورد حال شهر ر ی نباشد قطعه هنرمندان بهشت زهرا یا گور ستانی در سافرانسیسکو   ویا لوس آنجلس ، او هنوز گر سنه بود مانند یک گرک همواره درجستجوی آن بود که چیزی را به غنیمت بگیرد دنیا را تا مغز استخوان آن خورده  ومکیده بود.

آخرین روزی که اورا دیدم میهمان خانه ام بود  اول درآن بالا نشست سپس مجبور شد که دربرابرم بایستد ما دیگر هیچکدام یک اندیشه مشترک نداشتیم نه من به موسیقی او علاقه نشان میدادم ونه او درپی گرفتن چیزی از من بود هرچه را که داشتم باو داده بودم تنها خودم مانده که آنرا به هیچکس تقدیم نمیکردم.

بخصوص باو که چندان شایستگی آنرا نداشت که مرا در دست بگیرد ، بارها وبارها تقاضا کرد که با او برگردم اما امتنان نمودم میدانستم که او بیمار است بیمار اعتیاد وخطر این بود که این بیماری بمن هم سرایت کند با اینهمه روزها وشبهایی که باهم تنها بودیم هیچ برخوردی بین ما نبود نه هم آغوشی نه صمیمیتی او از گذشته ها حرفی بمیان میاورد ومن فورا سخن اورا میبریدم از عشق دیرین چیزی دردلم  بجای نمانده بود ، پیوند ما بکلی بریده شده بود وآن سایه سنگین سربی سرانجام از روی من وزندگیم کنار رفت ومن توانستم پیکرم ، پیکر دردناکم را به گرمای آفتاب جنوب بسپارم .

امروز کسی از بیماری من خبر ندارد ، کسی آن دردی را که درسینه ام نیش میزند نمی بیند آن سوزش ودردی که از زیر بغل وبازوی چپ تا سر تاسر ناخن ها تیر میکشد احساس نمیکند وآن ورم آبی رنگی که گاهی روی چهره ام می نشیند ومن با کمی بزک آنرا می زدایم نمی بیند .

بلی ، یک آنژین قدیمی ! خوب یا باید دردکشید ویا به دست یک پزشک کشته شد ، مرگ خودمانی بهتر است .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /