دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

مولا

در آخرین سفرم به ایران ، میهمان دوستی بودم که از ارامنه های قدیمی بود ، زنی بسیار مهربان وزحمت کش با یک مرد ایرانی ازدواج کرده همه سعی وهمت او تنها برای حفظ نگهداری  خانه وشوهر ودو پسرش بود ، به همه میرسید به خراسان برای زیارت میرفت ، به کلیسا برای دعا ونماز میرفت اعیاد مذهبی را همیشه جشن میگرفت بهر روی عمرش جاودان باد که هنوز هم از راههای دور  گاهی مرا یاد میکند .

روزی بمن گفت بیا باهم بمنزل خانم دکتر "فلانی" برویم مرا به سفره د عوت کرده تو هم بیا ، پنج کیک بزرگ هم پخته بود که در یک سینی بزرگ آنهارا گذاشت وبا هم بسوی خانه خانم دکتر راه ا فتادیم ، راننده اتومبیل مارا سر یک کوچه پیاده کرد وما تا اواسط کوچه میبایست با سینی حاوی کیک ها برویم کوچه ای پردرخت ، با صفا وخانه ها همه اعیانی ، سر کوچه چند گارگر بنا داشتند با نان وپنیر وکوکا ناهار میخوردند ! .

ما وارد یک خانه بزرگ چند هزار متری شدیم خانم دکتر صاحبخانه باستقبال ما آمد ، دوستم مرا معرفی کردو گفت ایشان از خارج آمده ومیهمان من هستند خانم صاحبخانه هم مرا بغل کرد وبوسید وگفت "

شما میهمان مولای من هستید ، گفتم سپاسگذارم ، وارد اطاق یا تالار بزرگی شدیم که سفره ای پهناور باندازه همه خانه کوچک من پهن بود ودور تا دورآنرا خانمهای متشخص ! واعیان که هر کدام مانند یک دکان جواهر فروشی به هم طعنه میزدند مرا ورانداز کردند ، خانم دکتر فرمودند ایشان ازخارج آمده ومیهمان مولای منند!!!! . خانمی با نوچه اش که بسیار جوان وزیبا بود در بالای سفر ه نشسته بود وظاهرا دعای حاجات را میخواندند دردلم گفتم اگر این صدا ها را یک موسیقدان می شنید بی شبه آنهارا بخواندن دعوت میکرد ! خانم یک کتاب دعا بسوی من دراز کردند وگفتند بخوان ، باصدای بلند ، منهم آنرا گرفتم ودعای جمیل ، دعای حاجت کبیر وضغیر وغیره را خواندم ، خانم پرسید شما کجا قران را یادگرفته اید ؟ گفتم درکودکی درمکتب ، فرمودند رحمت به شیر آن مادر وپدری که فرزند خودرا از کودکی با ایمان بار میاورد !

خوب یک خدا بیامرزی برای پدرومادرمان خریدیم ، همه مشغول چرا شدند وعده ای باخود سفره و قابلمه آورده بودند تا برای اهل خانه هم از این برکت چیزی ببرند ، خانمی در کنار من نشسته بود با یک کت ودامن مدل دیور وبا یک سنجاق سینه بشکل طاووس باندازه نیم کیلو گرم ، بمن گفت شما چقدر آرامش دارید ، منهم هنگامیکه میخواهم به آرامش دست بیابم قران میخوانم ! تو دلم گفتم آره ارواح پدرت با این همه طلا دیگر کجا بفکر آرامش هستی، دراین هنگام بی اختیار رو به خانم صاحبخانه کردم وگفتم ، سرکارخانم ، شما بمن فرمودید من میهمان مولای شما هستم آیا این مولای شما میتواند چند نفر دیگررا نیز سر سفره خود بپذیرد؟ خام شوکه شد پرسید بله بله اما چه کسانی مرد نباشند ، گفتم از قضای روزگار مرد هستند وسر کوچه شما  با نان وپنیر وکوکا داشتند ناهار میخوردند فکر کردم بد نیست کمی هم از برکت بزرگ به آنها برسد ،  همه بغل ها پرشده بود منهم چند دانه آجیل ونقل درون یک دستمال گذاشتم برای برکت ! خانم مستخدمین را صدا کرد وسینی های دست نخورده شیرینی ، پلو ، کاسه های آش وهرچه درون سفره  باقیمانده بود جمع کرد وبسوی آن مردان کارگر روان شد ، یکی از آنها که بالای نردبان بود گفت : مرسی من ناهارم راخوده ام اما دیگران که به کار گل مشغول بودند هرچه دستمال وکاسه وقابلمه وجعبه پلاستیکی وکارتونی داشتند جلوی خانم گذاشتند تا پرکنند وبرکت مولای ایشان به آنها هم  رسید.

موقع برگشتن دوستم گفت ، تو آخر سر خودت را بباد میدهی ، گفتم : چرا باید این مولای ایشان هرچه زن کارخانه دار وهرچه پولدار است دعوت کند چرا نباید عده ای فقیر وبینوا وگرسنه که سر گذر وکوچه وخیابان ویلان و بی خانمان هستند سر سفره پربرکت خانم دکتر دعوت نکند ، من چیز بدی نگفتم ، گفت شانس آوردی که بلد بودی دعارا بخوانی .

از دفتر یادداشتهای قدیمی / ثریا/ اسپانیا / 18/2/03

هیچ نظری موجود نیست: