سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

ایستگاه آخر

آنروز که جوان بودم ، مهتاب شبانه ام را ، برقله بلند کوهها

میدیدم ، خورشید هروز صبح بمن میخندید

وآسمانم چه آبی بود !

دویدم بشتاب وشادمان بودم ، بی آنکه بدانم

پای به یک صبح غمگین نهادم

خورشید از زیر ابرها بسختی بیرون میزد

مهتاب درآسمان گم شد

ودشتی فراخ بی هیچ برجستگی ویا کوهی

ابر سیاهی آسمان را پوشاند

وآنروز که بیگانگان بر سرز مینم  یورش آوردند

من از اندیشه بیگانه آنها ، ترسیدم و...رمیدم

در سر زمین " دیگری " درآبهای جهان نشستم

سر گردان وچشم به آسمان بی ستاره دوختم

از اقیانوس به برکه های راکد واز روخانه به  یک تالاب

بجای سخن عشق ، تیر دلسوز زخمها بر دلم نشست

عشق دیرین از خاطرم رفت ، گم شد

من بارازی کهنه دردل

مانند درختی که برپوست آن تبر خورده

با دستهایی که تهی اند وبر زانوم خشک میشوند

یاران را دیدم ، درایستگاه باد

درخیابانها ی یخ بسته

زیر پوست حیوانات مرده

بصف ایستاده بودند

پلی می بندم میان امروز ودیروز ودرمیان این پل

معلق وحیران می ایستم به تماشای آنها

که آسمان را به رنگ سبز وسیاه رنگ زدند

سایه کودکیم گم شده در کوچه های تنک این شهر

آه ، شال ابریشمی ام کجاست ؟

وقت رفتن است ، شانه هایم یخ بسته

با وحشت از باد ، طوفان وباران

وقت رفتن است ورسیدن به چشمه عشق

           ثریا ایرانمنش / سه شنبه 19/2/2013 میلادی /اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: