قلبم بیمار است ، این را میدانم درتجربه هایی که دردوران پرستاری دربیمارستان ودمخور بودن با بیشتراطبا ، باندازه کافی میدانم که کجا ایستاده ام
گا هی روی صحنه زندگی بالا وپایین میروم وکسانی را روبرویم میینم که نشسته میل دارند بمن گوش بدهند ، سخن گوی خوبی نیستم ترجیح میدهم روی همان صحنه بخواب روم رویاهایم را در نظر میاورم ( آن عشق دوران جوانی ) که همه عمر روی زندگیم سایه سنگین آنرا احساس میکردم بدجوری خودش را پهن کرده بود و برای آخرین بار که اورا دیدم ( وایکاش نمیدیدم) مرد پیری با چهره ای چروکیده وخط خطی که معلوم بود بارها دستکاری شده با چشمانی که همواره از آتشی سیری ناپذیر میسوخت ، لبان فرو رفته ودهان بسته وبیزار که زیر بار افتخاراتش کمر خم کرده بود! با عناوین مختلف که برای من کوچکترین ارزشی نداشتند او تنها افتخاری را که هرگز به آن نمی اندیشید وحرصی هم برای آن نشان نمیداد داشتن " گوری در شهرری" بود ! دراین باره ابدا حرفی نمیزد میدانست که روزی آنرا به دست خواهد آورد حال شهر ر ی نباشد قطعه هنرمندان بهشت زهرا یا گور ستانی در سافرانسیسکو ویا لوس آنجلس ، او هنوز گر سنه بود مانند یک گرک همواره درجستجوی آن بود که چیزی را به غنیمت بگیرد دنیا را تا مغز استخوان آن خورده ومکیده بود.
آخرین روزی که اورا دیدم میهمان خانه ام بود اول درآن بالا نشست سپس مجبور شد که دربرابرم بایستد ما دیگر هیچکدام یک اندیشه مشترک نداشتیم نه من به موسیقی او علاقه نشان میدادم ونه او درپی گرفتن چیزی از من بود هرچه را که داشتم باو داده بودم تنها خودم مانده که آنرا به هیچکس تقدیم نمیکردم.
بخصوص باو که چندان شایستگی آنرا نداشت که مرا در دست بگیرد ، بارها وبارها تقاضا کرد که با او برگردم اما امتنان نمودم میدانستم که او بیمار است بیمار اعتیاد وخطر این بود که این بیماری بمن هم سرایت کند با اینهمه روزها وشبهایی که باهم تنها بودیم هیچ برخوردی بین ما نبود نه هم آغوشی نه صمیمیتی او از گذشته ها حرفی بمیان میاورد ومن فورا سخن اورا میبریدم از عشق دیرین چیزی دردلم بجای نمانده بود ، پیوند ما بکلی بریده شده بود وآن سایه سنگین سربی سرانجام از روی من وزندگیم کنار رفت ومن توانستم پیکرم ، پیکر دردناکم را به گرمای آفتاب جنوب بسپارم .
امروز کسی از بیماری من خبر ندارد ، کسی آن دردی را که درسینه ام نیش میزند نمی بیند آن سوزش ودردی که از زیر بغل وبازوی چپ تا سر تاسر ناخن ها تیر میکشد احساس نمیکند وآن ورم آبی رنگی که گاهی روی چهره ام می نشیند ومن با کمی بزک آنرا می زدایم نمی بیند .
بلی ، یک آنژین قدیمی ! خوب یا باید دردکشید ویا به دست یک پزشک کشته شد ، مرگ خودمانی بهتر است .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر