جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

گم شدم

زمستان از راه رسیده با خونسردی دائمی خود چراغانی ها وآلنگ دولنگهای پر زرق وبرق وویترینهای زیبایی که بی اختیار ترا بخود میخوانند  وتبلیغات وسیع برای خرید آشغالهای ته مانده انبار ها در بسته بندی های جدید ، هیچکدام نمیتوانند  مرهمی بر دل مردم ستم دیده وبخصوص بیماران بگذارند عده ای گونه های اشک آلود خودرا بر خاک عزیزانشان میمالند وهیچ رحم ومروتی وانسانیتی نیست که بر زخم دل آنها مرهمی بگذارد.

" شاعر" رنج خودرا فراموش کرد واز دنیا بی صدا وآهسته بیرون رفت اما فریادش درگلو ی بسیاری بجای مانده است که گوش آسمانرا پر میکند ، او پرکشید اما هنوز پر کشیدنهایش بر دل زخم دیده بسیاری آرامش میبخشد .

هر کسی به نوبه خود راه دور ودراز وگاهی کوته را طی میکند ویا طی کرده است منزل به منزل راه کوبیدند وتشنه لب برگشتند باز به راه خود ادامه دادند  هنرمندان وشاعران بیشترین رنج را درمیان مردم سر زمین خود برجان خریدند مردمی که ادعای وطن دوستی ووطن پرستی داشته ودارند اما به راحتی درازای هیچ خود ووطن خودرا میفروشند مردمی که تا دیروز نمیدانستند خدا وپیامبرا نشان درکجا منزل داشته اند امروز همه از اقوام واز زاد وولد اصحاب واعوام پیامبرانند ، شازده بازیها والدوله ها والسلطنه ها وسالارخانیها ، دورانش به پایان رسید حال " سیده ها وسید ها " جای انهارا گرفته اند .

دراین بین آنچه بباد رفت سخن اهل دل بود که همه آهسته آهسته آمدند وسرگردان رفتند.

اگر طبیعت بما اینهمه لطف دارد درعوض آنچه را که بوجود آورد سهمناک بود واین تنها نه در دوران ما بلکه درهمه ادوار تاریخ روی داده است .

بیشترین وبهترین شعرا ، نویسندگان وفلاسفه همه متعلق به ما وسر زمین ما بودند که یکی یکی مجبور به ترک وطن شدند وراهی دیارغربت ودرآنجا عزت یافتند وکم کم جزیی از همان خاک شدند ، مولانا جلا الدین ، یکی ازهمان بزرگان ما بود ، دیگران درعسرت وبدبختی جان سپردند ، سخن اهل دل خطا بود !!!! درعوض سخن ریا ودروغ وپرده دری وگاهی پرده پوشی جای آنهمه ادبیات بزرگ مارا گرفت وهمه به درجه " استادی " ملقب گشتند واین لغت استاد همیشه مرا بیاد اوستای های حمام واستاد های بنا ونجار وآهنگرمیاندازد .

امروز از خود میپرسم ، چه کسی وچه دستی سرنوشتهارا رقم زد وبه دست تقدیر داد تا پخش کند ، نصیب همه ما درهمه جا بیکسی ، تنهایی بود اگر چه برای مردم خود میل داشتیم آرامش وشادی بیاوریم اما بیهوده بود گنج امید آنها در صحرای ( کربلا)  نهفته است .

متاسفم که بنویسم من مهربانی ودرد گشایی وعشق را درمیان مر دمی پیدا کردم که نه به زبان من آشنایی داشتند ونه میدانستند که چگونه ودر کجا زاده شدم واجدام چه کسانی بودند ، مهربانی ولطف آنها از روی ترحم نیست ، اگر چه با خود دشمنی ها داشتند اما با ما مدارا کردند ودرعوض سیل زخمهای خونی ودمل های چرکین بسوی پیکر ما از طرف عزیزان ما وهموطنان ، بسوی ما روان شد که هنوز جای آن زخمها گاهی میسوزد .

ثریا/ اسپانیا/ 14/12/12

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

بیگانه زخویش

روز شروع میشود ، با ابری سیاه وغمگین ودر پی آن باران ،  شب پیش گریستم ، برای هیچ ، سایه ای درپشت پنجره اطاقم نمودار شد ، عکس وتصویر > او < بود ، بی اختیار بلند شدم وپنجر ه را گشودم ، تنها یک باد سرد به درون آمد وپیکر مرا به لرزه انداخت .

گمان بردم اوست که برای دیدار آخر ودم واپسین باینسو آمده است ، اما تنها وزش باد بود ، باد ویک سردی نا خوش آیند .

امروز دیگر از آنهمه بیا وبرو وزدو خورد چیزی بجای نمانده حتی آن درختان کهنسال وسنگین که در سایه آنها راه میرفتیم واو بی هدف بین انتخاب سرش را پایین انداخته بود ، خبری نیست ، دیگر از آن فراز ونشیب های دهکده  میگون ودربند وآهار وآن جویبارها وابشار ها چیزی بجای نمانده دیگر نمیتوانیم بر فرش چمن سبز گسترده دراز بکشیم واز یک آینده نامعلوم سخن بگوییم ،  امروز همه چیز ویران شده وبجایش فرشهای سبز رنگ حقیر  وگیاهان خود رو از شکاف دیوارها سر زده است.

در آن زمان که همه چیز آرام بود وشهر ها آباد >او > در تردید ودودلی دست وپا میزد سپس عشق پیروز شد واین عشق از جانب او با یک نوع حسابگیری شکل گرفت ، خانه کوچک وآراسته ما رشک دیگران بود واو رها شده از قید وبند ، افسار گسیخته سر به هر دیواری میکوفت ودر پای هر دیوار حقیری مینشست

امروز او ناتوان روی یک صندلی چرخداردرانتظار مرگ نشسته واز آنهمه شور وشوق جاه ومقام وغوغای اندیشه ها ودر بعضی اوقات کوته اندیشی وآزمندی خبری نیست .

برای من عشق از همه این گفتگوها بالاتر بود.

امروز میکوشم تا نیروی خود را صرف چیزهای باارزشی بکنم ، اگر چه تنها هستم اما افسرده نیستم با طبیعت همراهم با برگهای درخشان گلها که قطرات شبنم بر روی آنها نشسته گفتگوها دارم ، امروز دیگر توجه کسی را نمیتوانم جلب کنم حتی دوستان سالخورده نیز مرا فراموش کرده اند ، اما طبیعت هنوز با من همراه است وهیچگاه مرا تنها نخواهد گذاشت ، 

امروز صبح از خود پرسیدم ، چرا؟ چه نیرویی ترا ودار میکرد تا با آن همه ریاودورویی وسپس خودخواهی من ودیگران را بفریبی؟  همه روزی خواهیم رفت بی چون وچرا اما باید دید ره آوردی را که به همراه میبریم چیست ؟! اگر روز گذشته گریستم نه بخاطر او بود بلکه برای دختر جوانی بود که همه زندگیش را دریک رویای ناشناخته بباد داد ، شرم وحیا وخودداری از به زبان آوردن کلمات رکیک اورا به سکوت وا میداشت ، نه آن دختر جوان دچار ضعف روحی ونادانی نبود ، سکوت او برای امروز بود.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه/ 13/12/12/

 

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

خاموشی

کریسمس میاید ، سال نو میاید ، حدیث وقصه عیسی مسیح ،

که از ایرانیان قدیم " شب آنرا " به یغما برده اند ، فرا میرسد

ومن با خدای عهد دیرین ، که نامش " خورشید ویا میترا میباشد

در گفتگویم :

خدای عهد وپیمان ، میترا ، پشت وپناهم باشد

براین عهد وبر این میثاق ، گواهم باش

دراین تاریک پرخوف وخطر  ، خورشید راهم باش

خدای عهد وپیمان ، میترا ، دیرست ، اما زود

به فرمان خرد از جای برخیزیم

وبا دیو ستم آن گونه بستزیم ، که تا این اژدهای خونخوار، براندازیم

و.......طرحی نو دراندازیم ؟!

شعر " از حمید مصدق / کتاب درفش کاویانی "

زمانی در سر زمین ایران زمین ، همه دربیم وهراس ، ونفس ها درسینه پنهان

و....همه خاموش ، هر فریادی در زنجیر وپای هر آرزو دربند، هزاران آهنگ وساز وآوای خروشان بود ولبها خاموش وشب خاموش ، فضای سینه ها از دردها پر و.......لب خاموش . چراغ شب خاموش ، نه کس بیدار ونه کس قدرت گفتار ، همه خاموش.

درکنار درخت کوچک کاج  ، دل من خاموش ، شبم تاریک وشمع ها همه خاموش ،  کابوس شبانه با کرم های تاریخ در اندیشه ،و من خاموش ،

ثریا/ چهارشنبه 12/12/12 ........؟!

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

کجا؟

حالم بد جوری خراب است ، کمردرد شدید وپاهایم کم کم بیحس شده راه رفتنم را مشگل ساخته باید سری به دکتر بزنم !

آه ! نه! همه دکترها وبیمارستانه دراعتصاب بسر  میبرند ؟! تا کی ؟ معلوم نیست .

بروم بانک تا بفهمم صورتحساب تلفن این ماه چقدر شده ؟

آخ نه ! بانکها هم دست به اعتصاب زده اند . ایننترنت هم لحظه ای چشمکی میزند ومیرود ، گوگل هم از من " اکانت" میخواهد ،

کاتالونیا هم اعتصاب است ، شمال هم اعتصاب است ؟!

خوب بهتر است بلیط بگیرم وبروم کشوری دیگر برای معاینه ،

آوخ..... طیاره هاهم تا بیست وچهارم دراعتصاب بسر میبرند

بهتر است بروم بنشینم وبه سازی گوش کنم ؟

ایوای .... " تار" هم که ترک شد !!!!!!!!

خوب ، بنشینم به تماشای سیرک جایزه نوبل که کم کم دارد دست سیرک جایزه های اسکاررا از پشت میبندد .به وبه . چه ضیافتی ، چه لباسهایی ، چه میزهای زیبایی برای شام ، آخ جای من خالی !

بیچاره آلفرد نوبل ، سر ازخاک بردار وببین اکتشافات تو چه فاجعه هاییرا ببار آورد ومیراث تو برای چه کسانی خرج میشود . همه یک مدال ترا بر سینه زده اند حتی فاطمه کماندوهای قدیمی و......... دیگر هیچ ...سکوت باید مهر سکوت را بر دهان زد ویا لبهارا دوخت درغیر اینصورت کسانی هستند که میتوانند دهان ترا قفل کنند .سکوت وبنشین به تماشای مسابقه های فوتبال وبسکتبال وتنیس وگلف که هیچگاه تعطیل بردار نیستند.

11/12/12 سه شنبه

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

یتیم

او برگشت با دنیایی عکس وخاطره از قدیم وجدید ! چهره پدرش درحال حاضر چندان دیدنی نیست آن مرد زیبا با موهای طلایی وچهره ای سرد  که نشان خودخواهی درونیش بود دربیماری  وبین مرگ وزندگی دست وپا میزند درتمام خاطرات وعکسها وآلبوها نقشی از " من" نبود گویی ابدا درزندگی او وجود نداشتم برایم هم مهم نبود ونیست هیچگاه به نقش خودم درزندگی ظاهری دیگران نیاندیشیده ام در پشت پرده نشستم ومسئولیتهارا قبول کردم چهره هارا از پشت پرده دیدم در هیچک یک از تابلو های نقاشی شده " خانواده " همسرم نقشی نداشتم چون پشتوانه ام نه به " الدوله ها میخورد ونه عبدالعلما ها " ونه در حزبی وکلوبی شرکت کرده بودم ، همه عمرم درتلاش معاش میگذ شت .

نه ای میهن بزرگ ، من وام دار تو نیستم

تو وام دارمنی ، که هیچگاه درهیچ راهی دست مرا نگرفتی

مادر میهن ، تو که میبایست دستم میگرفتی وپا به پا میبردی

خود به تنهایی راه افتادم ، من دردامن تو تنها یک بچه سرراهی بودم وبس

من درچشم همه فرزندان تو وخواهر وبرادران یک خار بزرگ بود که درچشم

آنها فرو میرفت

بدون ریشه ای که فرزندان تو  ، نمی پسندیدند، شکقتم ، گل دادم وبار وپیوند

امروز ای وطن من ترا بحال خود رها کردم با فرزندانی که دردامنت بزرگ کردی

همه حرام زاده های دیروزی وامروز وفردا هستند ، آنها فرزندان تو نیستند

مادر وطن ، من تنها بتو اندیشیدم وتنها ترا ستایش کردم آن فرزند بی مقدار

وتو مرا ازدامن خود بیرون راندی . دراندیشه خیانت بتو نبودم

هنوز روی بهاران ترا ندیده بودم که به خزان خزیدم وهنوز بادخزانی

نوزید که به زمستان رسیدم ، آنهم زمستانی سرد وتاریک

نه وطن ، تو وام دار منی ، من دین خودرا بتو پرداخته ام .

آن روز وآن شبها که ستارگان میدرخشیدند ومن درآتش تب میسوختم دستی نبود تا مرا نوازش کند ، آن روز که آفتاب داغ تو برسرم میتابید وتشنه کام درخیابانهای داغ درعطش جرعه ی آب میگشتم هیچ دستی قطرهای بکام تشنه ام فرونریخت ، سر بجوی های گل آلود گذاشتم وآبهای راکد ومانده ته جویباررا نوشیدم تا زنده بمانم.

حال تو ای مرد ، که در حال مرگی، نمیدانم هنوز به آن پیکار وافکار دیرنت میاندیشی آیا توکه  بخیال خودخالق ودست پروده یک زن قهرمان بودی ؟؟! حال درخون خودت خفته ودرآتش درونت سوخته ای ، آیا مرا بیاد میاوری؟

ثریا. اسپانیا. دوشنبه 10/12/12

 

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

عریانم

دو نفر دزد ، خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند/ آن دوبودند چو گرم زدو خورد / دزد سوم خرشان را زد وبرد !

--------------------------------------------------------

دراین سراچه رویایی ، آیا دوباره به سر چاه آب زلالی خواهیم رفت ؟

آنچه که مرا بسوی آن دشت میکشاند

زمزمه ء عشقی است که از درون چاه بر میخیزد

ومن نه به زمزمه های شما بلکه به آن صدای نامریی

گوش میسپارم

کویر من ، سر زمین من ، چه فتنه ها برسرتو آمد

در پناه آن جویبار آب زلال

اینک من عریانم وشما عریانید وهمه عریانند

چه بگویم که دیگر سخنی نیست برای گفتن

باید بکوچه سار شب سفر کرد وگوش به آوای حزینی سپرد

که " زمزمه میکند زیر فشار شب تار

دیگر صبح روشنی نیست ، باید درشب زیست وبا شب سخن گفت

دیگر درهیچ شهر خبری نیست ، آمد ورفتی بیهوده

آنکه آمد وآنکه رفت وآنکه میرود ،

وما درانتظار یک خدای کهنه وفرسوده ایم

بی هیچ امیدی وبی هیچ شوقی

واین آخرین سخنی بود که بر لب جاری شد

ودرهمه آسمان خواهد گشت ، یک سخن ناگفته

ثریا/ شنبه / 8/12/12