سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

طوفان

از ساعت 2/30 دقیقه بیدارم درفکر طوفانم ودرفکر مردیکه باید باین طوفان نزدیک شود ویا ازآن بگذرد . هیچ خبری از او ندارم .

--------------

این طوفانی که زوزه کشان از درون تاریکی ها

به رقص برخاسته

این طوفان سیاه در سحرگهان

یادگار خشم فرو خورده زمین است

وستمگری آسمان بر زمین

واین معنی غروب خورشید است

برجهای بلندی که سر بر اسمان داشتند

اکنون درانتظار طوفانند

آشیانه سنگی من ، اما درانتظار لحظه ایست

که او بمن برسد

سرچشمه اشکهای من هدیه عالم هستی است

وامروز ابری به پهنای زمین

با خشم روبسوی دنیای دیگری دارد

ودرمن آن لهیب سوزا ن شعله میکشد

آیا ناخدای خسته من ، باز خواهد آمد؟

در این نیمه شب ، تاریک ، اندوهگین

بفکر طوفانی هستم که از زمین میجوشد

دریاها طغیان کرده ، جنازه ها روی آبند

گامهای دزدان بی صدا

در سکوت شبانه ، درهراس

آه ...لحظه ایست که نظر میکنم بر آسمان

بر دوزخی درآن عرش کبریا

موجهای خروشان همه با آتش یکی

خانه ها درپس سیلاب برف وشرار آتش

من بفکر ناخدای کوچکی هستم

دراین سیاهی شب که بازورق چوبی خویش

در مسیر هزاران باد ووآتش وطوفان

برگردد بسوی لانه خویش

طوفان به دست ابلیس ، باغ عدن را

با همه گناهانش تسخیر کرد

درچنین شبی سیاه وتاریک

درانتظار ناخدای خویشم

---------------ثریا/ اسپانیا/ نیمهشب سه شنبه 30 اکتبر2012

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

موی سپیدم

پس از مدتها با دوستی قرار ناهار داشتیم ، به یک رستوران تازه وآلا مد رفتیم که دسررا برایمان درشیشه هایی آورد که درونش نخود ولوبیا  میریزند ، وچای را درون کوزه های گلی ،

قرار بود پسرم با نوه ها به دیدارم بیایند ، وآمدند ناگهان فریاد بچه کوچک که درکالسکه بود بلند شد ، د وپسرک دیگرهم از زیر دست من فرار کردند ! پسرم گفت او ترسیده ، از موهای سپیدت ترسیده ؟!!!

گفتم معذرت میخواهم  گمان میکردم که من نخبه روزگار هستم ، اما مروز میبینم  درنهایت هیچ هستم امروز فهمیدم درکنار مشتی آدمهای ناشناس  ویک عده بیگانه ،  وموجوداتی بیفایده  آرام راه میروم .

فردا موهایم را به رنگ قرمز درمیاورم ولباس یقه بازی میپوشم وسینه هایم را تاجایی که امکان دارد بیرون میدهم ، با یک شلوار چسپان سیاه ومقداری آلنگ دودولنگ ، میدانم که بچه ها بیشتر از دیدن این شبه دلقلک لذت میبرند.

سپس باو گفتم ، من هرزمانی که خواسته باشم  موهایمرا رنگ میکنم من به انیشه های پر بار خود متکی هستم نه به موهای هزار رنگ ، زنانی را بتو نشان میدهم که حتی لای یک کتاب ساده را باز نکرده اند وتو نه زنان خوب ومادران مهربان ومادربزرگهای فهمیده را دیده ای  نه دانشمندان مارا میشناسی .نه  به روح آن کوره سوزانی که درکنارت با خاموشی نشسته است آشنایی ، موهای طلای همسرت وپیکر سپید او برایت از هرچیزی دردنیا پر ارزش تراست اگر چه مانند یک سنگ باشد ، طبیعی است که بچه  ها هم همه را بامادرخویش مقایسه میکنند.

من از تبار دیگری هستم از تبار ملتی از جان گذشته وآهن آب دیده شما همه اینجا مانند هم هستید غیراز ماجرا جویان ودزدان وفواحش تلویزیونی وسیاست وباز وبسته شدن درب های آهنی بانکها وگروه معامله گران وروسپیان کلاس بالا چیز دیگری را  ندیده اید ، من از نسل دیگری هستم ، میدانم تو با زبان من سخن میگویی اما فردا من مجبورم با زبان این بچه های بیگانه حرف بزنم وچیزی ندارم به آنها بگویم ، آنها زیر انبوه آشغالهای گندیده این زمان که بر فکر وروح آنها هجوم آورده بزرگ میشوند بیگانگان خوش نشین .فردا میروم موهایم را به دست یک سلمانی میسپارم تا هررنگی که میل دارد آنها ومرا رنگ کند !

تمام شب دراندیشه این بودم که چه به چه رنگی میتوانم موهایمرا دربیاورم وسپس باخود گفتم : زن بینوا، این سرنوشت همه زنهای ماست وهمه ما بااین مبارزات بی ارزش آشناییم ، امروز پناهگاه من این موجودات کوچکند وباید به ساز آنها رقصید، راه فراری نیست .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ یکشنبه 28 / هوا بهاری وآفتابی .

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

جلاد

چشمانم که به جلاادان سیاه پوش وچهره پوشیده افتاد ، سراپا لرزیدم ، با چه شقاوت وقساوتی وبا چه لذتی طنابهای قرمز را بر سقف های ومیلهای آبی میاویختند .

آنها درانتظار لاشه ای بودند که در انفرادی قبلا خون اورا از بدنش کشیده دیگر رمقی نداشت تا به چهره جلاد خویش بنگرد. ، تنها ازتماشای آنها بجان لرزید .

امروز دیگر همه اول درقفس مانند حیوان جای گرفته یکی یکی به زیر زمینهای نامریی رفته خون خودرا دراه شهدای نامریی اهدا میکنند وسپس به دار آویخته میشوند.

امروز آنهاییکه بخت واقبال را درآغوض گرفته اند ومدهوش قدرت خویشند از فردای خود بیخبرند .

این تازه به دولت رسیده ها با نامهای عوضی بطور قطع ویقین از مردان برومند سر زمین من نیستند ، آنها غریبه هایی مزدور وجانیانی  ماهرند که بر بالای دار بستها طنابهارا برای قربانیان خویش آماده میسازند.

آخ که دردروان مغولان وعباسیان وزندیان وخواجه قاجار هم چنین قساوتی نبوده که امروز هست .( شاید هم بوده ما نمیدانیم ) ؟!

امروز کجا نشسته اید ؟ ای شاعران وترانه سرایان متعهد؟! تا نتیجه کار زیبای خودرا ببیند؟ لابد درپستو ها با حشیش و تریاک ودکای روسی درحال مبارزه هستید؟؟  یا درحال جدال با عزراییل ؟!.

بگذر از من تو ای کهن دوران

واگذارم بحال زار خویشتن

دیده از روی من بپوش وبرو

جامه پاک غفلتم را بسوز وبرو

من رفتم که دوری از ریا جویم

بی ریا وبی نیاز راه خدا پویم

شنبه 27/اکتبر

صبح بخیر

" او" آخرین ترانه و آخرین بهانه ام بود

او شکست طلسم دردهارا....... و

برداشت  مهر سکوت غم را از لبان من

او مرا به میهمانی ستاره ها برد

با گام های او همراه بودم

آنگاه که  ،

عشق آمد ودلم را کاوید

در رگهایم خون سرخ جاری بود

من لرزیدم

آنروز که راهی شدم

حیرت زده ایستاد

میدانست روز دیگری برای دیدار نیست

او مرده ، او مرده است

اما از یاد نرفته

اینک دراین روزگار میانسالی خود

از مزار عهد دیرین دیدار میکنم

درخیال  معبدی ساخته ام

وآن آفریده  دل را درآن جای داده ام

هرپگاه به سوی معبد میروم

آفتابی درخشان میتابد

برق آن نگاه سوزان ، دربند بند جانم

مینشیند

هر سحر گاه که به آسمان مینگرم

چشمک زنان بمن میگوید :

صبح بخیر !

ومن از پشت بوته های گل سرخ وزرد

وشاخه های بید

باو جواب میدهم :

صبح بخیر.

ثریا. ساکن اسپانیا. شنبه

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

4 ابان

همه شب ، من هستم وتنهاییم ، من هستم یک دفتر سپید  ویک قلم سیاه ! من هستم وترانه های دیروزی وشکفتن درخویش بی هیچ هراسی از شبگردان ودزدان ناموس .

به دیوار روبرو خیره میشوم  به عکس " او" که روی میز درقابی ساده نشسته درمیان گلهای رنگا رنگ ویک شمعدان بزرگ ، میدانم که هیچگاه باز نخواهد گشت .

او امروز درمیان دشتی خرم  درمیان گلهای زیبای صحرایی وپونه های وحشی چشم بما دوخته است ، ماکه با چه حیلتی روی اورا با خاکستر بیخردی پوشاندیم .

او هیچگاه باز نخواهد گشت  مقصد او معلوم است ومقصد ما نامعلوم .

هر شب من هستم وتنهایی واو که درقاب نشسته ومرا مینگرد ، آن چهره جاودان درانجماد سنگی از مرمر سپید ، درغربتی طولانی ، دراز کشیده ومن عابد پر آرزو دردل شب با او به گفتگویم .

هیچگاه نتوانستم اینهمه با خود صاف باشم ، آن نگاه مهربان درچهره ی درخشان با چشمان براق که آفرینده من بود ، پدر من بود ، وپدر سر زمینم.

او که پدری مهربان بود وفرزندان ناخلفی را درکنارش داشت فرزنذانی که درویران کردن وخیر وشر دروسایل ارتباط جمعی که سرگرمی دوران ما بود به هرموضوعی  وهر پدیده  قابل ذکری ، شوریدند چه خوب وچه بد ونظریه پردان رسانه ها درغرب سر نخ را می کشیدند وآتش بیار معرکه بودند . حال امروز برای ما چه مانده است ؟

ای مرغ سحر چو این شب تار / بگذشت از سر سیاهکاری

وزنغمه روحبخش سحری / رفت از خفتگان خماری

یزدان به کمال شد پدیدار / اهریمن زشتخو پشت حصاری

یاد آر این شمع مرده را یاد آر......... " علی اکبر دهخدا "

هیجان وعلاقمندان او درپی جنازه اش دریک سکوت وهم انگیز ره میسپردند در پشت جنازه شخصیتی که کمتر ازنیم قرن شب وروز خودرا صرف بیدار کردن مردگان از خواب خرگوشی کرد . وسر انجام همه ناراضی بودند !!!

در باز نویسی این خاطرات ممکن است عیبهایی هم باشد که احتیاج به بازنگری دارد.

  ایکاش باو فرصتی میدادند. ساختار پر وسوسه ولبریز از دسیسه های قدرت سیاسی درجامعه ای مانند جامعه ما همیشه مقداری نا باوری هارا بوجود میاورد ، بیشتر آدمهای آن روزگار رفته اند وما هنوز نمیدانیم دنیا با ما چه کرده است ، بازماندگان مردان آن روز هم صلاح خودرا نمی بینند که دست درآتش کرده وشر بپا کنند .امروز کسی درباره او خاطره نویسی نکرده است  یا اغراق شده ویا خوبیها ومحاسن او در میان بغض وکینه ها از بین رفته است  او نمیدانست که پشت به باد داده وتکیه گاهش بسیار سست وناامن است  او دراین گمان بود که ملتش اورا دوست دارد وچه اشتباهی تا جاییکه امروز حتی ریزه خوارن دربارش  نیزاورا بباد ناسزا گرفته اند .او همیشه از جدا شدن وتکه تکه شدن سر زمینش میترسید وامروز چه بسا درآغوش خاک از اینهمه بعدالتی که درحق او شد وچشمان دزدان بین المللی به خاک کشور او دوخته شده است ، از درد بخود بلرزد .

اما او زنده است >

اگر باور ندارید از خورشید بپرسید ، از برفهای کوه سپید پای دربند سئوال کنید از خون دلیرانی که بخاک ریخته شد بپرسید .

باور نمیکنید ، شیر آرام درکنارخورشید نشسته ودرانتظار سوار است  او شمشیرش را به دورانداخت وکره زمین را درمیان پنجه هایش میفشارد.

باور نمیکنید به آسمان پرستاره بنگرید اورا خواهید دید ، نه ( درماه) !! بلکه بین ستارگان آنکه ازهمه درخشان تراست.

امروز چهارم آبان وزاد روزولادت اوست ، تولدش مبارک . ونامش همیشه جاودان باد .

ثریا / ساکن اسپانیا/ چهارم آبانماه 1391/ برا بر با 25 اکتبر 2012

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

شاعرانه!

آن آفتاب پاک ودرخشان ، درشهر ما غروب کرد

آن گفته های شیرین ، ازمعنی تهی اند

همه چیز مفهوم خودرا یکسره ازدست داده

واژه های امروزی ، تنها آلودگی هارا میاورند

جویبار صاف وپاک را آلوده میسازند

دیگر نگاهی دربین نیست ،

و... ما هیچگاه دیگر بهم نخواهیم رسید

این باد مسموم یخ بسته ، این نفرت وکین

شکوه شهامت را از ما گرفت

دیگر کسی به شکوفه سیب ، نمی نگرد

دیگر کسی از شاخسار شوق ، نمیگوید

واژ ها همه پولادیند

دیگر لبی به لبخندی باز نمیشود

زهر خندی آلوده به سم ، روی لبها می نشیند

قطرهای اشک بی امان ، فرو میریزند

عجب هنگامه ای است

هیزم کش جهنم میسراید ، ترانه

برای ضحاک ماردوش

آن وامانده به راه ، دردادگاه مرگ وزندگی

می نالد ومیخواند

ومی نشیند به شهادت تاریخ

خسته ، دربند وزنجیر رویاهای خویش

-------------------

شراب شیرین وگوارا که برآن ، رنگ شماتت وحرامی زده اند مرا به آهستگی به رویا میبرد ، اگر قطره ای هم بر زمین بریزد ، آنرا مینوشم ویا نثار خاک میکنم.

این تلخ وش که به ناگهان همه دیوارهارا یکجا میشکند ومرابسوی یک دشت بزرگ میبرد ، من به آرامی درمیان دشت میرقصم ، این شراب که به درد  نشسته است ، مرا به کوچه های روشن میبرد وآوازخوانان ، آن شهر خفته را بیدار میکنم ، میدانم که درکوچه های این شهر میتوان رقصید ،

همه دروغ ها راست جلوه میکنند وهمه شبهای تاریک روی به صبح روشن دارند ، امید درجانم مینشیند ، وزیر لب میخوانم :

گشتم من از تو مست ، یعنی غافل/شد از تو خراب خانه ام ، یعنی دل

افتاد دلم بر آب ، یعنی به سرشک/ دودی شد ورفت ، گشت همه زایل

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه  " رباعی از " نیما یوشیج "