پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

پنالتی آه پنالتی

درهمان زمان که چهار گل با " پنالتی " وارد دروازه پرتغال شد !! درهمان زمان هم 435 قلم ضربه پنالتی به دروازه بیماران  بیمارستانهای دولتی وارد آمد.

درست تر بگویم 435 قلم از دارو های بیماران را از داروخانه ها جمع آوری کرده ودکترها حق ندارند داروی زیاد به بیمارانشان بدهند انی تصمیم درست زمانی گفته شد که همه مردم چشم به دروازه های فوتبال جام اروپا دوخته بودند .

آنها هورا می کشیدند وکسانی در تختخوابهای خود دراین فکر بودند که اگر داروی مرا که باید تا آخر عمر از آن استفاده کنم در گروه این ارقام باشد ، زندگیم چه خواهد شد؟  زندگی بیمارا؟ مهم نیست آنکه بیمار است باید بمیرد ، مهم الان تنها بازی های فوتبال است وسپس بازیهای المیک جهانی وشرط بندی ها ودراین بین دلاها ومافیای خوش خدمت نیز به نوا میرسند .

خوب ، سیل بنگلادش را دارد میبرد ، کوه آتشفانی که سالها درکنار بستر دریای مدیترانه آرام خوابیده بود غرش برداشته واز این روزها آتش را به آسمان میرساند وگرمای چهل درجه وگرانی سر سام آور وووووووو........ زنده باد فوتبال ، حال پسرکی درمیان تماشاچیان میگفت ( آلمان را هم با سیب زمین خواهیم خورد ) نوش جان شما واربابان شما.

این ارقام وجمع آور ی داروها تنها به بیماران بیمارستانهای دولتی اختصاص دارد نه به بیماران خصوصی واز ما بهتران.

پیر زنی در داروخانه میگفت " مهم نیست مانند قدیم از داروهای گیاهی استفاده میکنم " عمری هم ندارم وای به  حال بقیه ، راست گفت وای به حال بقیه مردم دنیا .

                             ثریا. ساکن اسپانیا . پنجشنبه

 

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

فیس بوک

همه امروز دارای یک " فیس بوک" میباشند  ودریک دنیای مجازی ودربین دوستان مجازی که اکثر آنها واقعی نیستند زندگی میکنند .

خوشبختانه من بعداز یک تجربه کوتاه درب این دنیای خیالی را بستم وبرگشتم به زندگی واقعی خود ، وهنوزدراین امیدم که مردم دنیا آزاد باشند وآزادانه بتوانند حرفهایشان را بگوش هم برسانند .

این دنیای آزادرا تنها میتوان درمیان قصه های کهن یافت آزادی از خشم ونفرت وکین طالب یک آرامش واقعی ، دنیایی که بتوان درساحل دریاهای آن مغرور راه رفت بی آتکه ترس از " سونامی ها"! ترا احاطه کرده باشد .

دنیایی که بتوان گندابهارا مهار کرد ، گودالهای پهناور متعفن ومغزهای بیشعور وگندیده  لبریز از افسانه های غیر قابل باور را خالی کرده به جایشان شعور نشاند.

دنیایی که بتوان درآنجا دردامن امنیت وآسایش وسر انجام آزادی زندگی گمشده خودرا یافت .

در دنیایی که انسانها بتوانند تحرک یابند حرکت کنند چون انبوه خروشان امواج دریا درمیان مردمی دیگر وسر زمینهایی که آزاد ومغرور ایستاده اند.

زمانی فرا میرسد که از ترس به دنیای کودکی خود پناه میبریم آن چه نقشی میتواند در زندگی آتی ما بازی کند؟ چه نقشی درشکل دادن به زندگی حال  ما انسانها دارد؟

گاهی میخواهیم به دنبال هویت گمشده خود برویم خصوصیات بدرا فراموش میکنیم وزشتی هارا از ذهن میزداییم آنگاه همه چیز برایمان زیبا ودوست داشتنی میشود وآه حسرت باری از سوز دل میکشیم ؟\!

معنی زندگی درخود آن نیست بلکه درچیزهایی است که ما درسر راهمان پیدا میکنیم  ما تا ابد به ایجاد یک نکته مبهم وتولید محتاجیم

متاسفانه دردنیای امروزی ما تنها همان ضربالمثل قدیمی صدق میکند که " قربون بند کیفتم ، تا پول داری رفیقتم " بی آنکه آن صاحب کیف را به درستی بشناسیم وخصوصیات خوب وبد اورا ارز یابی  کنیم

امروز دیگر حتی روی دوستی های قدیمی هم نمیتوان اعتمادی داشت وآن صلح وصفا وآرامشی که درگذشته درروح آنها پیدا میشد امروز تبدیل به یک غول گرسنه شده که سرا زسینه بی مهر آنها بیرون آورده وبه دنبال طعمه های جدید میگردد.

                                             ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

مرگ قوها

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/ فریبنده زاد وفریبا بمیرد/

شب بود ، ستاره بود وپروین بود/گل بود وبهار بودونسرین بود

گردون میدمید زآسمان وآسمان  میدید/کو را زگله های عهد دیرین بود

این اشعار از کتاب " اشک معشوق " سروده زنده یاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی است  که من افتخار شاگردی مکتب او و خواهر گرامیش را داشتم.

دریغ ودرد که عمر این گرانمایه ها سر آمد و خیلی زود به دست فراموشی سپرده شدند.

کتاب " اشک معشوق" اولین وآخرین کتابی است که از همسرم دریافت داشتم ! پشت آن با خطی خوش نوشته بود"

" تقدیم به همسرم عزیزم .... امیدوارم مورد قبولت باشد ، قربانت ،

این ارزنده ترین هدیه ای بود که آنروزها از او دریافت داشتم که ارزش آن از تمام جواهرات نیمه بدلی او بیشتر بود.

واین اشک تبدیل به قطره های خون شد.

ای پشت مرا زغم دوتا کرده /وان دهان ژرف را وا کرده

چون گرگ ضعیف قوچ سر کش را / نه کشته، نه خورده ، نه رها کرده

بنگر زمان چه دفتری بنوشت / و برگ زعمر من جدا کرده.

بیاد آن روزهای آرامش وآسایش  وتماشای قوس قزح ، شبها روی بالکن خانه چشم به آسمان آبی دوختن وبه نغمات موسیقی که از رادیو پخش میشد گوش سپردن و......چقدر باو اعتماد داشتم .

روزهای جمعه قبل از طلوع آفتاب بسوی کوه رفتن وروی برگها لغزش نسیم شب را احساس کردن تماشای آبشارها که آنها نیز بر آسمان نقش قوس وقزح میکشیدند.

همه چیز تمام شد ، ماهی کوچولو سیاه آمد وهمه را به کام کوسه های آدم خوار فرستاد.و اوکه تنها پشت وتکیه گاهم بود صبحانه را با آبجو وودکا شروع میکرد وشام درهیبت چهره دکتر جکیل درکنارم مینشست با چشمانی که درحلقه مرده بودند.

آن زبان مهربان وبیان گرم وشیرین تبدیل به بک مار گزنده شد وهمه زیباییها از بین رفتند ومن بر عجز وناتوانی او افسوس میخوردم نگاهی به مادر که مبهوت مارا مینگریست میانداختم او فکر مخصوص خودرا داشت آه...بچه ها ...بچه ها دراینجا چه حالی پیدا خواهند کرد آنهارا به زیر بغل میگرفت وبه اطاق خودش میبرد   من میماندم یک مرد غریب وناشناس با کلماتی رکیک وزشت.

امروز با باز کردن این کتاب وشنیدن آهنگ مرگ قو دوباره به گذشته ها سفر کردم ،

ودر سینه زخمی نشاندم از دیدن اشکهای مادری که شش فرزندش  به دست دژخیمان وحاکمین عرب  که هجوم به سرزمین ما آورده اند کشته شدند.آنها مانند همان ایام خاک ایرانرا تیز توبره کرده باخود خواهند بردوهمه را ازدم تیغ بی دریغ خود خواهند گذراند و....دراین سوی آبها همه به تماشا نشسته ایم ، به تماشای یک تراژدی بزرگ که به قیمت از دست رفتن همه زیباییها ی سر زمینمان تمام خواهدشد ، سرمان را باکنسرتها ودلقک بازیها گرم میکنیم ودرانتظاریم !!!!

دیگر نمیتوان از مرگ قوی زیبا نام برد باید از مرگ دسته دسته پرندگان که به تیر غیب گرفتار میشوند ، سخن گفت .

اشعار " زنده یاد  مهدی حمیدی شیرازی/ ثریا. اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

NICOLE

تمام شب بتو فکر کردم واینکه ثمره زحمات من سر انجام یکی یکی به نتیجه میرسد.

شب گذشت دانستم که دیگراز پنجه های درختان خاردار  رها گشتم وامروز همچو یک ماهی طلایی در دل رودخانه پر آب روانم آن روز که تو پای باین دنیا گذاشتی ، برایت نوشتم که باتو متولد شدم تو من دریکی روز ویک ساعت پای به عرضه وجود گذاشتیم برایت نوشتم " نخواهم گذاشت خزه های سخت وسنگین  وسمی ترا درباطلاق فرو بکشند ونخواهم گذاشت تیغ درختان خاردار ترا زخمی کنند .

روز گذشته که نقاشی های زیبای ترا به همراه نوشته یا بقول خودت (لکتور) در کتاب سالیانه مدرسه ات خواندم ، بر زمین زانو زدم وترا سجده کردم.

نوشته بودی:

هرکسی درزندگیش هدفی دارد من هدفم اول ، بهترین تحصیلات بود که آنرا دارم ، به چیزهای زیادی فکر کردم که مقداری از آنها خصوصی است ، اما هدفم مشخص است ، میخواهم درآینده صاحب شغلی باشم که هم خانوداده را خوشحال وکمک کرده باشم وهم بتوانم به مردمان فقیر وبیمار کمک کنم ،و.....

مابقی را لازم نیست بنویسم همین چند خط درکنار نقاشی های زیبایت همه چیز را عیان ساخت ، نقاشی هایی که آنها نیز درهمان کتاب دیده میشدند با رنگهای ملایم آبی وصورتی وخاکستری ،

نگاهی با بالای بلند وظریف تو انداختم همان ظرافت دوران جوانی مرا داری با همان روحیه شکننده آنروزها مرا عروسک مینامیدند وهمه میل داشتند مرا دریک ویترین شیشه ای جای داده به تماشایم بنشینند ، همه میگفتند من برای کار کردن خلق نشده ام ،!! آن دستهای کوچک وظریف سالیان دراز مشغول هموار کردن راههای پرخطری بود تا مادر وخاله ودایی های ترا ازآن راه عبور دهم .

با ضربه هایی دم به دم که بر روح وپیکرم میخورد ، آن روزها من کودکانه چشم به آیینه آینده دوخته بودم وامروز تو چقدر عمیق وبزرگ به آینده مینگری تو تکنو لوژی وآرت ( هنر نقاشی ) را خیلی دوست داری ودرپایان نوشته ات آرزو کرده بودی با کمک این دو بتوانی به هدفی که داری برسی.

تو با همین سن کم خود میدانی آینده را در هنررقص وآواز خوانی وهنرهای دیگر امروز که اکثر دختران وپسران مارا به ورطه بدبختی میکشانند نمیتوانی پیدا کنی وهمین برای من وبقیه افراد فامیل کافی است امروز دیدم که صورت گر  زمان از من چهره تازه ای ساخته است ، تو انعکاس زندگی منی هستی پر نسس زیبای من.

امید آنرا دارم با امکاناتی که پدر  ومادرسخت کوش تو دراختیارت گذاشته اند ، به آرزوهایت برسی، شاید دیگر درآنروز فقری دردنیا باقی نمانده باشد وشاید بیماری دردمند محتاج نباشد ....شاید هم باشد؟ هدف تو عالی ومقدس است تو. درجایی باین اندیشه بزرگ دست یافتی که  بجر نعره مستان کوچه گرد وشیون از باد شبانگاه وسروصدا هایی که از سخن خالی است ، خبری از هیچ محبتی نیست

دریک بیابان فراخ که مردم با سایه های خود نیز بیگانه اند.

با عشق بتو وآرزوهای فروان ، این نوشته را تقدیم تو میکنم . این تنها هدیه ای است که توانستم برایت تهیه نمایم پر نسس من.

مادر بزرگ تو " ثریا / اسپانیا/ دو.شنبه 25/ ژوئن 2012

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

عظمت روح

پسرم میگفت:

من این دنیارا نمی فهمم ، این مردم را نمی فهمم ، هرچه میخواهم اندیشه وفکرم را خالی کنم باز چیزهایی میبینم که دوشاخ بزرگ روی سرم سبز میشود چگونه آد م ها میتوانند به راحتی پوست عوض کنند.

گفتم لزومی ندارد که ما ، مردم ودنیارا بشناسیم دنیای ما دنیای دیگری است خالی از هرگونه مکر وریا ودروغ وبه همین علت هم همگی تنها ماند ه ایم ، تو درآنسوی دنیا ، من دراینسو ، تنها باید راه خودمانرا ادامه دهیم ، دراین راهی که میرویم هزاران هزار خار مغیلان مارا زخمی خواهند کرد صدها هزار سنگ بی حرمتی به روی ما پرتا ب خواهد شد ، در راهی که میرویم سر بالایی بلندی است که باید با آرامش آنرا طی کنیم ، فکر واندیشه ات را برای درک وفنهم این دنیا خسته نکن ، نه تو می فهمی ونه هیچکس ، آمدن ورفتنی است ومکثی بین دوعدم هرکسی هرنوع که دوست دارد زندگی میکند درگذشته پدران بما دروغ میگفتند مادران درخانه شوهرانشان بی حرمت وبا زحمت زندگی میکردند بی آنکه بدانند سر تاسر زندگیشان یک دروغ بزرگ است یک نوع خود فروشی شرعی است ، ومن رشته این زندگی مصنوعی وخود فروشی وبی حرمتی را پاره کردم ، امروز ما باید به راهی که انتخاب کرده ایم همچنان استوار  ادامه دهیم بی هیچ رنگ وریایی .

آنروزها هیچ نمیدانستم دستهاییکه بسویم دراز میشوند سخن از آشنایی میگویند ، ریا کارند هیچ نمیدانستم  به زبانی وبه گمانی درتدارک یک لباس از جنس همان سنگ خارا میباشندکه بر تن من بپوشانند ، آنگاه که جامی آلوده به  زهر  از دست آنها گرفتم به بلور اشک آنها اعتماد داشتم وسیرت شان ر ا نمیشناختم همه صورت بودند صورتهای رنگ شده  ، همه دلقک بودند، دلقکهایی که روی شانه مردگان خفته درخاک خودرا بزرگ میپنداشتند ؟!

هیچ ندانستم که آن گلدان گل یاسی را که من آنرا بیاد مهربانیها میگرفتم گلهایش به زهر آلوده وبرگهایش به دست باد پرپر خواهد شد.

گلهارا می بوییدم صورتم ، پیکرم همه زخم برمیداشت .

امروز درانتظار جوابم ای بی ریشه های خفته برپهنه خاک ، در انتظار جوابم ومیپرسم کدامین دست آلوده پیام خودرا برایم خواهد آورد؟

آه ... میخواهم درگرداب فراموشی غرق شوم این گرداب نه غریق می شناسد ونه نجات غریق را.

وآنکه باز تاب شمع روشن خانه من ودست مهر بان من هرزمان بر گونه اش قرار میگرفت خون  شرم بر روی  آن می نشست درهمان زمان از چشمانش خون میچکید ومن رگه ها ی خون را درچشم های او بخوبی میدیدم.

امروز نمیدانم کار درستی انجام دادم یا نه وشما را از آن محیط آلوده به زهر تریاق دورکردم ، آیا میبایست شمارا نیز مانند سایر افراد درکوچه های شهر رها میساختم تا ازآن اجتماع بزرگ ! وپر مهرمام وطن یاد میگرفتید که چگونه باید زیست ؟! نمیدانم ، تنها میدانم شمارا روی رودخانه جاری قلبم جای دادم وبه راهی کشاندم که خود رهرو آن جاده بودم ، راهی پر خطر ، راهی تنها، اما نجات بخش روح .

نه پسرم تو هیچگاه معنای واقعی زندگی ومردم را نخواهی فهمید خودرا خسته مکن ، چیزی ورای آنچه که دیده ای نیست ، همه رنگ است وهمه مکر است وهمه فریب .

                                     ثریا. اسپانیا/ شنبه 23

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

سایه ترس

زمانی که ترس برقلب وروح انسانها حکومت میکند ، چه کسی میتواند از زادگاه وسرزمین خود یاد کند؟

وزمانی که دوران پر خطر ویا حقارتها را بیاد بیاوری ، چگونه میتوانی دلتنگ سر زمین محبوب خود باشی ؟

امروز درمیان مشتی مردم پراکنده وگم شده در محیط خود سعی دارم سرگردان نباشم وحد اقل اینکه توانسته ام خودم را بشناسم وببینم ورای مردم عادی هستم  آن احساس سیری ناپذیر به دنیای اطراف وتملک برهمه چیز وهمه را برای خود خواستن درمن نیست ونمیتوانم بفریب مردم فکر کنم مردمی که شاید بتوان درمیان آنها عده ای بیگناه را نیز یافت که به همراه سیل روان شده اند.

آنروزها که درکنج شهر کمبریج در آرزوی دیدار مادر ووطنم میسوختم مادرم برای نوشت که " تو دراینجا هم غریب بودی ، سرنوشت تو را برسنگ غربت نوشته اند" !

وامروز که خاطرات گذشته را مرور میکنم وآنهارا روی کاغذ میاورم میبینم درهیچ زمانی درآن سرزمین محبوب ، من محبوب القلوب نبودم ؟! غریبه ای بودم که بین قبیله های گوناگون زندگی میکردم ، نه زبانشانرا میدانستم ونه با طرز تفکر ورفتارشان آشنا بودم همچان یک رهرو به راه خود میرفتم بی هیچ پیچ وخمی بی آنکه  مانند آن آبهای گل آلود وجوبهای حقیر سرم را پای هر ریشه درختی بگذارم ، نه همان رودخانه بودم که از کوههای بلند سرازیر شده ومیخروشیدم ومیرفتم.

امروز دیگر برای آنکه بتوانم از تجربیاتم استفاده کنم خیلی دیر است دریک چهار دیواری خودرا محبوس کرده ام وتن به یک زندان خود خواسته داده ام ومیلی به دیدار هیچکس ندارم تنها خانواده کوچک خودم هستند که سر باین زندان انفرادی من میرنند ویا گاهی مرا برای گردش بیرون میبرند ویا به خانهایشان دعوت میشوم ، محال است بدون دعوت قبلی بخانه هریک از این فرزندانم که امروز باعث افتخار من شده اندبروم .

آنها جوجه های کوچکی بودند که آنهارا درسبد گذاشتم وراهی دیار غربت شدم بی هیچ پشتوانه مالی یا معنوی وبه دنبالم مردی روان شد که از خانه او فرار کرده بودم ، مال ومنال وخانه را به صورتش پرتا ب کردم وجانم را نجات دادم .

نوشتن درباره مردان زندگیم که یکی اهل بخیه بود ودیگری درپی بازی سیاسی ، یکی بفکر جمع آوری سکه ها بود ودیگری بفکر بالا رفتن از پله های سیاست آبکی وبی رونق ما ، یکی از غرب کشور برخاسته بود ودیگری از بالای یخ های قطب شما ل واز دیار خرس سفید وهردو خودرا صاحب جان ومال  واحساس من میدانستند، برایم نه تنها افتخاری ندارد بلکه باعث اندوه بیشتر من میشود .

زندگی من از روزی آغاز شد که اولین نوه ام پای به دنیا گذارد آنهم درست در روز تولدم ، من درآن روز به دنیا آمدم به همراه نوه ام وامروز پنچ غنچه شکفته وشیرین دارم که زندگیم را سرشار از لذت کرده اند ، امروز باید درباره آنها بنویسم وگذشته را که بوی گند آن تمام عالم را پر کرده است به دور بریزم ، آری باید برای آنها بنویسم

درآن زمان هم همه ما زیر سایه ترس زندگی میکردیم درمدرسه دردبیرستان در سر  کلاس درس باید از دبیر ومعلم میترسیدیم ودر ساعات زنگ تفریح از بقیه شاگردان _ حزبی _ ترس همیشه دربین ما وجود داشته به همین علت هم همه دروغگو ومتقلب از آب درآمدیم ، از ترس ، ویا برای حفظ منافع  ،مانند بوقلمون هرروز رنگ عوض  کردیم . من هیچگاه نترسیدم از هیچ چیز وهیچ کس، وهمان یک رنگ باقی ماندم .

                                    ثریا/ اسپانیا/ جمعه