شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

بهار بی نام

گل است وسبزه وآوای پرندگان

در آفتاب گرمی برایم شادی آفرین

برامواج دریا نسیم میوزید

در میان راه کاجی پرشاخ وسهمگین

  بیادگاری هزار سال پیش از این

بر آن درخت کهن دستی ساییدم ونامم را باو گفتم

.........

بیاد باغ بزرگ خانه ، صد سال پیش از این

همه بودند با مهربانی دلهایشان

یک روز آمدند درسایه درخت بید

نشستند وگل گفتند

گل بود وسبزه بود ودرخت بید کهنسال

نسیم میوزید برآن خاک پر غرور کویر

وبر میگشت می نشست بر چهره مات آنها

میگشت قوی سفید بر برکه پر آب آبی

خورشید میپاشید گرد زرین خودرا بر دامنها

--امروز پرنده آواز میخواند صدای او بیگانه

درخت کهنسال بید با نسیم باد میلرزد

او مرا نمیشناسد

آخ که دشت چه رنگ زیبایی دارد  دهان گشوده برای بردن ما

، با انگشتانم روی زمین خاکی نوشتم

بنگر چگونه رفته زمین  زیر خاک کدورتها

بنگر چگونه آمده زشتی ورفته زیباییها

هر گز این مهر تابدار  نرود بسوی باختر

هرگز این تیره  روزی دور دست روزگار

نیاید به سر

صد سال پیش یک روز همه آمدند ونشستند ورفتند

ما ماندیم وخاطره ها

ثریا / اسپانیا / شنبه

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

درخت کهنسال خانه

خاررا چو جان بکاهد ، گل عذر آن بخواهد

سهلست تلخی می درجنب ذوق مستی           » حافظ شیرازی«

کودکان موجودات یک پارچه ای هستند که هنوز هیچ یک از تضادهارا نمی شناسند  وهنگامیکه به سن بالا ورشد عقلی رسیدند اگر خوب تربیت نشده باشند مانند تریاق وسم بر جامعه  مینشینند.

در تمام کتب از آغاز آفرینیش سخن رفته وهمه جا میخوانیم که هوا باعث گناه شد وسیب یا گندم را خورد وآدم را نیز باین گناه آلوده ساخت .

آنچه مسلم است آنها تنها دانه معرفت ر ا خوردند ، نه سیب کرم خورده را ، اما گویا آن دانه در ذهن وپیکر آنها جای نگرفت وهمان کرم سیب به جانشان افتاد.

اینجا من به حکم سرنوشت با غربت خویش خو گرفته ام ودر باغ بهشت شعر شعرا وآثار نویسندگان وزندگی بزرگان راه میروم وسفر میکنم بی آنکه به هیچ موجودی احتیاج داشته ویا وابسته باشم خیلی زود یاد گرفتم که چگونه میتوان پشه وزنبورهای گزنده را ازخود دور کرد.

بلی ، غربت جایی است که اگر در بزرگترین وپر رفت وآمد ترین خیابانها خانه داشته باشی وهمه پنجره های آنرا به روی چهار جهت اصلی باز کنی هیچ یک از آوازاها وگفته ها بگوش تو آشنا نیست اما اگر دریک پس کوچه تاریک وتنک در سر زمین اجدادیت اطاقی داشت باشی همه آوازها بگوشت دلنشین وآشناست .

امروز اکثر مردم از سر زمین های خود کوچ کرده اند وبه سوی کشورهای اروپایی وامریکایی ولاتین هجوم برده اند ، اما هنوز کسی نتوانسته است جای خودرا پیدا کند ره گم کردگانی میباشند که نه میتوانند آن کبک آرام ومتین وزیبا باشند ونه آن کلاغ سیاه دزد!

نالم ز دل چو نای ، من اندر حصار نای

پستی گرفت همت من زین بلند جای

امروز این مسافر خسته مینالد از هر چه اشناست نه از بیگانه !

هرگز من آن نیستم که تو میبینی / تصویر من نشانه تقدیریک انسان بیگناه است .

اگر دوباره به دنیا آمدم وپروردگار مرا آفرید بطور قطع ویقین داخل انسانها نخواهم شد بلکه بصورت درختی خواهم بود دردامن کوهستانها.

                             ثریا / اسپانیا/جمعه 25 می 2012

 

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

یک لیوان شراب

نیمه شب فرا رسید  ، ودرد هامرا میبرد بسوی یک خلسه نامعلوم

من افسوس میخورم  که چرا آن آفتاب روشنی را که در ذهن پربارم دارم ، تقدیم تاریکی نمودم

رفتم  دیدم ، ودریغا که صبح تنهایی خودرا شکستم

شاید از مزار  جوانی خویش دیدار میکردم ، بی آنکه بدانم کسی

درجوانی من شریک بوده است

این کوته بینان ، چگونه  گفته هایت را تهی از خویش با واژه دیگری

تفسیر میکنند ؟

اینک در توهمی   راه میروم که تفاهم را آلوده میسازد

آفتاب بود ، روشنایی بود ونور بود ومن درکنار گیلاس شرابی

به گذشته های دور سفر میکردم

درکنارم پچ پچ ووعده های نهانی بود

دیو وحشت دوباره بسویم آمد

بهمراه دسته پرندگان نورسیده از راه

که مرا به ورطه خالی ازعشق

کشاند

من بودم وسکوت یک روز گرم ویک گیلاس شراب

به این زن غنگین وملول رانده از درگاه  پر ابهت »بیزنس«

که در درونش آوازهای گرمی دارد وزبانش بسته است

چگونه مینگرند ، اینها ، همان ها هستند

باخود میگویم »

درکام این نهنگ ها جای ایمنی نیست

برگرد ، برگرد وبه پشت چادر آویخته از سقف  به آسمان

آبی ودریای آرام بنگر 

وبه گلهای باغچه ات بگو که :

پرندگان خانه نیز روزی ترا  تنها خواهند گذاشت

وبه دور دستها پرواز خواهند نمود ، بامونس خویش بساز

یا تنهایی وعشق به آن .

                                 ثریا/اسپانیا/ سه شنبه/22

گذری به شهر مرده دیروز!؟

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

در بند کوسه ها

امروز زمین ، آسمان وهوای لطیف وباد مهربانی

محبت خودرا از ما و نسل دیروز گرفته است

زمانی فرار رسیذ که باید حصاررا تنگ تر میکردیم

امروز مانند یک دیوار بلند بر پای ایستاده ام

وهنوز بهترین ترانه های پاکی را درقالب مهربانی میخوانم

این لحظه ها ملال آور درکنار بردگان چراگاهها

فرا میخواند مرا ، به جاده یک بیداری

این کهنسال رنج کشیده سالها » من»

آیا کسی به نام میخواند مرا ویا به بیداری ؟

یا فرمان ویرانی من است

دیوار مهربانیهارا موریانه جوید

ودیوار اعتماد من ویران شده

حال به که گویم ، برخیز همسفر تا راهی شویم

ای دوست ، اگر صدای مرا میشنوی

در دشت خاطره های خوب ، اسب هارا رها کن

تا با یکدیگر بسوی دنیای مهربانی بشتابیم

جانم از هجوم دردها وسکوت ، فرسود

در انتظار نوازش تو نشسته ام ، ای یادگار هستی دیروز من

پیوند های این روزها نا پاکند و گرد پلیدی روی آنها نشسته

آیا تو برخواهی گشت ، تا دوباره آب تازه را

از نهر عریان بنوشیم وعلف های هرزه را به کناری بزنیم

ودرمیان دشت سر سبز وبوته های لاله عباسی

به رقص برخیزیم؟

آیا تو باز خواهی گشت ، مهربان من

خسته ام ، خسته ام ، خسته ،

از هجوم کوسه های خوش خوراک

                                          ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه 22

 

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

هرچه هست و آنچه نیست

با سد ی از سکوت . رساترین صدارا ، بنیاد میکنم

با این سکوت سخت ، بی هیچ هراسی  ، بیداد میکنم

دیوار سینه ام اگنون ، دربرابر دیوانگان

سد شد

مانند یک چکاوک خسته روی دیواری شکسته ،

نشسته ومیخوانم

وبر این باورم که هنوز درخانه ام

آفتاب صبح دمیده است

خانه ؟ کدام خانه؟ مستاجر آواره دشت بیکسی

دراین لحظه های ملال آور

زیباترین آواز را سر خواهم دارد

در ترجیح بند یک نفس بی اضطراب

افسانه ها دارم وقصه های بی پایان

ومیپرسم !

ای تشنه کامان ، با این  سرعت درتلاش

فتح کدام قله هستید؟

ومن ،

این سوی سینه ام اما ، سیلی سهمناک

جاری است ،  بی هیچ خشمی

--------------       ثریا / اسپانیا/ جمعه

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

سرودی دیگر

دلم گرفته ، خیلی هم گرفته ، باید دست هایم را پنهان کنم وپاهایم را

به زیر بالم بکشم .

آنها روزنامه دارند ، آنها چاپ خانه دارند ، حقوق همه خوب است

واربابانشان قوی هستند

آنها تانک دارند ، توپ دارند ، بمب دارند مسلسل ونارنجک دارند

نوکرانشان دور دنیا برایشان کار میکنند ، آنها خوشبختند

حکومت لاتها واوباشان با حقوق های کلان ونوکرانی که آماده اجرای اوامرند

آنها قوی هستند وهرچه را که میل داشته باشند واژگون میسازند ، حتی

روح انسانهارا وآروزهایشان را به نابودی میکشانند

سر انجام روزی فرا خواهد رسید که آنها نیز زبون وبیچاره دست

گدایی دراز میکنند

روزی آنها خواهند فهمید که همه این کارها بیهوده است درآن زمان

چاره ای ندارند وتنها میتوانندفریاد  بکشند

من خاموشم ، خاموش وساکت ودرانتظار انهدام آن افکار پلید ، انهدام

آن آدمهای روان پریش که خودرا گم کرده اند

کسانی که از حقیقت واهمه دارند  ، بهتراست از اقدامات وحشتناک

آنها ، سخن نگویم ،

آنها بیمارانی هستند که درحال مرگند  وبه یاری انسانهای واقعی نیازمند

تردیدی ندارم که روزی همه آنها واژگون خواهند شد

اینک من در خانه تنهاییم با شاخه های پربارم با طلوع صبح

نفس میکشم بی آنکه بگذارم مرا بشکنند.

آنها خودرا شکسته اند ، چرا که خود و اندیشه هایشان را به باد سپرده

ودرانتظار وزش باد نشسته اند.

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه / پانزدهم اپریل.