چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

یک لیوان شراب

نیمه شب فرا رسید  ، ودرد هامرا میبرد بسوی یک خلسه نامعلوم

من افسوس میخورم  که چرا آن آفتاب روشنی را که در ذهن پربارم دارم ، تقدیم تاریکی نمودم

رفتم  دیدم ، ودریغا که صبح تنهایی خودرا شکستم

شاید از مزار  جوانی خویش دیدار میکردم ، بی آنکه بدانم کسی

درجوانی من شریک بوده است

این کوته بینان ، چگونه  گفته هایت را تهی از خویش با واژه دیگری

تفسیر میکنند ؟

اینک در توهمی   راه میروم که تفاهم را آلوده میسازد

آفتاب بود ، روشنایی بود ونور بود ومن درکنار گیلاس شرابی

به گذشته های دور سفر میکردم

درکنارم پچ پچ ووعده های نهانی بود

دیو وحشت دوباره بسویم آمد

بهمراه دسته پرندگان نورسیده از راه

که مرا به ورطه خالی ازعشق

کشاند

من بودم وسکوت یک روز گرم ویک گیلاس شراب

به این زن غنگین وملول رانده از درگاه  پر ابهت »بیزنس«

که در درونش آوازهای گرمی دارد وزبانش بسته است

چگونه مینگرند ، اینها ، همان ها هستند

باخود میگویم »

درکام این نهنگ ها جای ایمنی نیست

برگرد ، برگرد وبه پشت چادر آویخته از سقف  به آسمان

آبی ودریای آرام بنگر 

وبه گلهای باغچه ات بگو که :

پرندگان خانه نیز روزی ترا  تنها خواهند گذاشت

وبه دور دستها پرواز خواهند نمود ، بامونس خویش بساز

یا تنهایی وعشق به آن .

                                 ثریا/اسپانیا/ سه شنبه/22

گذری به شهر مرده دیروز!؟

هیچ نظری موجود نیست: