شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

بهار بی نام

گل است وسبزه وآوای پرندگان

در آفتاب گرمی برایم شادی آفرین

برامواج دریا نسیم میوزید

در میان راه کاجی پرشاخ وسهمگین

  بیادگاری هزار سال پیش از این

بر آن درخت کهن دستی ساییدم ونامم را باو گفتم

.........

بیاد باغ بزرگ خانه ، صد سال پیش از این

همه بودند با مهربانی دلهایشان

یک روز آمدند درسایه درخت بید

نشستند وگل گفتند

گل بود وسبزه بود ودرخت بید کهنسال

نسیم میوزید برآن خاک پر غرور کویر

وبر میگشت می نشست بر چهره مات آنها

میگشت قوی سفید بر برکه پر آب آبی

خورشید میپاشید گرد زرین خودرا بر دامنها

--امروز پرنده آواز میخواند صدای او بیگانه

درخت کهنسال بید با نسیم باد میلرزد

او مرا نمیشناسد

آخ که دشت چه رنگ زیبایی دارد  دهان گشوده برای بردن ما

، با انگشتانم روی زمین خاکی نوشتم

بنگر چگونه رفته زمین  زیر خاک کدورتها

بنگر چگونه آمده زشتی ورفته زیباییها

هر گز این مهر تابدار  نرود بسوی باختر

هرگز این تیره  روزی دور دست روزگار

نیاید به سر

صد سال پیش یک روز همه آمدند ونشستند ورفتند

ما ماندیم وخاطره ها

ثریا / اسپانیا / شنبه

هیچ نظری موجود نیست: