یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

انزوا

تو ای بی بها شاخک شمعدانی / که برفرق ملتی جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو / که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

--------------------------/

پرسید ، چرا اینهمه انزوا وگوشه گیری؟ چرا درمیان جمع نیستی؟

گفتم " در این زمانه وهر زمانی که آشوبهای خودرا داشته است

من درانزوای خاص خود جای گرفتم ، حتی حوادث روزانه هم درمن

پرسشی ایجاد نمیکنند  .

من هوارا با سر انگشتان کوچکم احساس میکنم واز سکوت همیشگی

خود هیچگاه سیر نمیشوم وهراسی هم از تنهایی ندارم .

نه ، دیگر برایم ترانه سرایی مکنید ، بیهوده است من خودمطلقم

وبا او یکی شده ام ، حتی عشق هم یک حرف بیهوده است .

امروز با ایجاد این محراب مذاهب که همیشگی وجاودانی میباشند

وهریک عابد ومعبود دیگری است من درحاشیه راه میروم وسیرمیکنم

برای من جلوه های آنها یکسان است .

میلی ندارم که روی پرده های هزار رنگ نقش آفرین شده ویا نقاش

زندگیم باشم .

میلی ندارم درشهر  تماشا وهفتاد دوملت افسانه مرغان قصه گو شوم

میلی به تماشای این محافل ندارم به همین دلیل می گریزم واز پس

پرده های رنگین جادویی به تماشا می نشینم

درغوغای شما لب از سخت فرو می بندم با آنکه میدانم که قصه شب

شما میباشم

من افسانه ساز اندوه خویشم ، همان ناله وفریادی که درگلوی روزگار

مانده است ، من همان فریادم ، بگذار نقش ترا بکشم ، نقشی با هزار

رنگ وصدها نقاب .

                           ثریا. اسپانیا . یکشنبه 27

هیچ نظری موجود نیست: