شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

بو گرفته اید

دلم گرفته ، آسمان هم گرفته ، من وابرها ، باهم گریه میکنیم

بفکر پیراهن کهنه خود هستم ، هرچه اورا تمیزکنم ، باز بوی کهنگی میدهد

بفکر اجاق هستم وغذای مانده روز پیش ،

هنگامی که پول نیست ، همه آش درون کاسه آب است هنگامیکه

پول نیست ،  هرنویی کهنه مینماید وهر ناکسی کس میشود

اینجا  غیراز فقر ونا امیدی چیز دیگری نیست

بما مژده میدهند که باز هم بدتر خواهدشد

تو چکار میکنی ، مانند یک پرنده در باران وسرمای زمستان

که نمی تواند جوجه هایش را سیر کند

مانند من تن به نا امیدی میدهد

هرچه کنی ، بی فایده است

ایجا غیرا از فقر ونا امیدی چیز دیگری نسیت

هیچکس نیست ، چه باک باید به پا خیزم

هنگام سکوت تمام شد باید فریاد کشید ، فریاد

سخن از سرنوشت است  ، جاییکه ظالم حاکم است همه قربانی میشوند

هدف کدام است ؟ هدف بزرگتر  ؟!

برای همه هدف به دست آوردن پول است

وآن چیز مشترک که نامش نجابت است درآتش خودخواهی ها

میسوزد

دیگر کسی نیست که با او پیوند داشته باشم

دیگر کسی نیست تا مرا بیاد بیاورد

خانته من ، زمین من ، درچنگ شما پنهان است

وشما درکنار یک چشمه سار خنک خاطره هارا نشخوار میکنید

آه بوی گند شما دنیارا فرا گرفته ، مانند لاشه های مانده گوسنفندان قربانی

شما گندیده اید

من با زنجیر های محکم خود درتلاشم تا مانند شما بو نگیرم

ثریا/ اسپانیا/ شنبه / یک روز بارانی وغمگین

 

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

سلام بر پیری

آن روزها من نمیدانستم پیری چیست ؟ وچگونه از راه میرسد ؟! اطرافم شلوغ بود خیلی هم شلوغ بود از هر طبقه ای به خانه ام میامدند درمیان همه آنها شاعر وترانه سرای معروف ( معینی ) که نسبت نزدیکی هم با همسرم داشت بیشتر خانه ما رفت وآمد داشت بخصوص همسر مهربان وفداکار او که به راستی پشتوانه زندگی وشهرت این مرد بود با فرزندانش که همه را یکی یک من برایشان ارزش قائل بودم.

شبی درخانه ما آقای معینی دفتر ومداد همیشگی را که درجیب داشت بیرون آورد وترانه ( سلام  بر پیری ) ر ا نوشت تا انرا به هنرمند وآهنگساز ( فضل اله توکل ) بدهد وهمسر ایشان خانم بیتا آنرا بخوانند .

در تمام مدت آعنگسازی وتمرین ها من حضور داشتم ترانه ای بسیار زیبا بود ،  :

آیینه من شکسته چرا ؟ . به چهره غباری نشسته مرا / مرا ای دل من دعا کن / آمد زمان اسیری من . که گوید سلامی به پیری من / مرا ای جوانی صداکن / مرا ای جوانی  صدا کن/

پرسیدم جناب معینی هنوز خیلی زود است که پیری بشما سلام بگوید وشما از جوانی اسمتداد بخواهید هنوز جوانید ........

آه خدایا ؟ چشمم به صورت همسرم افتاد، آنچنان غضب آلود بمن نگاه گرد وبقول معروف سبیلها یش ساز دهنی میزدند که من از حرف زدنم پشمان شدم وتوبه کرده رو به دیوار نشستم وخیره شدم به شعری که آنرا به یک خطاط معروف داده بودم تابنویسدودرقاب زیبایی آنرا به دیوارآ ویخته بودم :

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف

وین نه مسجد که دران بیهوده آیی بخروش

این خرابات مغان است درآن مستانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش

امروز از همه آنهایی که روزی روزگاری باهم سر وسودایی داشتیم بی خبرم ، یادشان همیشه بامن است.

ازکسانی که درهمنشینی آنها افتخار حضور داشتم بانوی آواز ایران خانم دلکش بود که بی ریا هرهفته آنجا میامد ، مرحوم عماد رام بود جناب توکل وآن آوازه خوان معروفی که کلاب ساقی را داشت ، مرحومه هایده ، واز بزرگانی که همیشه آنجا پاتوقشان بود :

تمیسار ( دال) رییس اداره گذرنانه ، تیمسار ریاحی ودکتر باقر عین وخانم فروغ تیمورتاشوسایرین که نامشان از ذهنم رفته است.

بلی روزگار خوبی داشتیم ، نان درسفره همه بود بعضی ها زیادتر داشتند ، عده ای کمتر واشخاصی هم بودند که میلی به نان خود نداشتند ونان وپنیر همسایه را بیشتر طالب بودند ، آزاد بودیم ، آزاد نفس میکشیدیم آزاد لباس میپوشیدیم وآزاد درکوچه وخیابان بی واهمه از ترس عسس های شبگرد در رفت وآمد بودیم . بلی روزگار  خوشی داشتیم .

امروز ؟! تماشاچی فیلمهای سهمناک وجنگی وکشت وکشتار وسکس وبیماری وآلودگی به مواد مخدروروضه خوانی و پختن آش نذری وگوش دادن به چرندیات مشتی فرومایه وچاپ کتب بی محتوی وبی معنی که تنها باعث ویرانی ذهی کودکان ونوجوانان وسرانجام منجر شدن به (فوبیای) ابدی است.

وهیچ خبری از نام آوارن نیست که نیست تنها خودفروشانند که بازار گرمی میکنند .

ثریا/ اسپانیا/ از : دفتر یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

سفرهای گالیور

نمیدانم هنوز هستند کسانی که  کتاب» سفرهای گالیور « را خوانده وفیلم اورا دیده باشند ؟ یانه ؟ این روزها بر او هم » انگ سیاسی « زدند واز چاپهای متعدد آن خودداری میکنند مبادا کودکان این زمانه مغزهایشان ویران شود.

نمیدانم چه بگویم وچه بنویسم درعین حال نمیتوانم بی تفاوت باشم ، انسان تا آخرین روزهایش به جدال وجنگ مشغول است بعضی ها این جدال را بی فایده میدانند وخوب میدانند که آنکه قوی تر است سر انجا م پیروزی با اوست اما مارا چه باک ،  من میخواهم به جنکهایم ادامه دهم .

در ماه گذشته سالگرد کشتار ارامنه به دست دولت عثمانی بود ودرهمان حال رفتن یک میلیون یهودی به کوره های آدم سوزی هیتلر نیز دل دنیارا به آتش کشید ، حد اقل اینکه درآن زمان چند انسان بفکر این افتادند که دست این فاشسیت دیوانه را از دنیا کوتاه کنند و کردند ،

همه این مقدمه چینی ها برای این بود که بنویسم این روزها ما درقرن غولهای بی شاخ ودم ویا شاخدار زندگی میکنیم قرن مردان تمام شد ، قرن زیبایی ، قرن نظافت ، قرن بوهای خوب ؛ قرن لباسهای شیک وقرن کراوات ها وپاپیونها تمام شد وقرن مردان  واقعی و کلاسیک نیز به پایان رسید.

آلدلفو سوارژ نخست وزیر دوران دیکتاتوری فرانکو وسپس نخست وزیر شاه دموکرات اسپانیا این روزها در انتظار حضرت عزراییل است که اورا به سرای باقی ببرد سالها دچار آلزامیربود وچیزی از دنیا ی ما نمی فهمید  آن بیچاره مجبور بود هم طول وهم عرض زندگی را بپیماید.

واین آخرین پدیده نیز خواهد رفت حال مردان سر تراشیده ، مردان شکم گنده ، مردان یقه باز وچر ک وشوریده ومردان بی هویت سرنوشتهارا به دست گرفته اند .

دنیا اکنون رفته رفته  طرح مشخص خودرا ازدست داده وگذشته هارا فراموش میکند ودر حوصله زمان ومکان خود زمانی را باز میابد یک زمان متزلز وسیال .

همه ارزشها یشان غلط وهمه قدرتشان نیروی جبر است خوب هنگامیکه موتوری با سرعت بکار میافتد وتند حر کت میکند سر انجام خواهد ترکید واز  کار میافتد فعلا باید تنها بفکر حیوانات باشیم که نسل آنها نیز رو به اتمام است و وبه تماشای غولها بنشینم که فقط خرخر میکنند ، نمیخواهم آنهارا به خوک های جرج اورول تشبیه کنم اما اگر درست فکر کنیم دست کمی از آنها ندارند.

 ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۱

به تو

هنوز هم باید زندگی کرد ، وگلهارا دوست داشت وشقایق هارا وکبوتران را

با آنکه آنهمه غم بر دلت نشسته  باز باید سرچشمه عشق باشی

زمانیکه چشمان ترا میبنیم که دردو اندوه درآنها خانه کرده است

غم خودرا فراموش میکنم اگر نزدیکتر بتوبودم میتوانستم ترا درآغوش

بکشم وببوسم وسر خودرا به سینه پهن وبزرگ تو بگذارم که صدای

آواز بلبلان از آن بر میخیزد.

اگر همه مردم مهربان میدانستند که دل کندن از گذشته و(مادر) چگونه

هر دلی را بخون میکشد ومجروح میکند شاید مرهمی برایش میافتند

اگر مرغان چمن آگاه بودند که تو ومن وهمه ما چقدر غمگینیم وبیمار

شاید برای تسکین دردها یما ن نغمه دیگری سر میدادند

افسوس که هیچک از اینها درد ترا نمی فهمند واندوه ترا احساس نمیکنند

دوست مهربان ،

من دردهای بزرگ خودرا  با شعر های کوچک حقیری بیان میکنم

وتوهم با  آواز دلکش خود بر اندوهت چیزه شو

گاهی شعرهای من زهر آگینند وگاهی با شهد عشق مخلوط میشوند

همدردی مرا بپذیر دوست ویار همدم نازنین من.

به : فاطی .خ. که به سوگ مادر نشسته است . با آرزوی سلامتی برای او وفامیل او .......... ثریا/ اسپانیا 24/4/2012

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

ویرانه

دیوار سینه ام ، اینک سدی شده ،

دیوار سینه ام دربرابر رودخانه عشق ، راه را بسته

درآنسوی سینه ام سیلی هولناک در حرکت است

سیلی به رنگ سرخ خون

آن روز ، آن رزو غمگین وملا آور

آغاز افسانه عشق ما بود

اینک سر  انجام آن ، قصه ی تلخ ونا تمام

گویی نه آغازی داشت ونه انجامی

نگهبان پیرگورستان گفت :

باد گلهارا برد وشمع هارا خاموش کرد

باید دسته گلی دیگر برایت بفرستم

باد وزمین مهر بانی خودرا ، از ما گرفتند

امروز ، درآن سوی زمان به فردای بی فردا میانیشم

امشب امید از دلم رمید ، منکه در آرزوی یک دیدار

میسوختم

مونس همیشگی ام ، یار قدیمی ام ، تنهایی

در اطاق کوچک  من پرسه میزند

صدای آوازی آشنا بگوشم میرسد ، صدا وآواز

مال دیگری است  ومجلس آرای دیگران

میخواهم آن شعر از یاد رفته را تکرار کنم

میخواهم فریاد بکشم

نه پاسخی ، نه صدایی ، نه ندایی ، نه آوایی

اینجا دست ایمان سینه هارا نمی لرزناد

موریانه آنهارا جویده است

اینک منم ، از پای بست ویران

ومیدانم ، میدانم تو هم ویرانی

میدانم هیچگاه باز نخواهی گشت

اینک تنها نام » امید « را به صورت مدالی

بر گردن   میاویزم

شاید نا امیدی ها گم شوند ؟!

وامید پدیدار

                            ثریا/ اسپانیا/ 23 آپریل 012

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

حقوق بشر

امروز درجایی خواندم که » اورا گرفته اند ، بجرم فعالیتهایی در باره حقوق بشر« ؟! خنده دار است ، نه؟ حقوق بشر حق وحقوقی که یک انسان باید درجامعه داشته باشد در چاههای پر پیچ سیاست واقتصاد گم شده وبه دست کسانی افتاده که بویی از انسانیت نبرده اند یکی فعال حقوق بشر میشود همه جایزه هارا درو میکند ، دیگری تنها میخواهد به انسانها ازصمیم قلب کمک کند اورا بجرم هیچ دستگیر میکنند؟ دنیای خر توخری است ومتاسفانه ماهم هنوز حضور  داریم.

دیروز اورا گرفتند کسی را که سالها می شناختم وبا او زندگی کرده بودم قهر کرده بودیم ، آشتی کرده بودیم ، گاهی مرا می خنداند وزمانی به گریه وا میداشت ، کسی که به هنگام بدبختی ها شر یک دردما بود ، بما امیدواری میداد .

او دیگر نیست وهیچگاه هم پیدا نخواهد شد ، من معنای زنده بگوری را میشناسم ودراین سالهای زنده بگوری خیلی کسانی را  دیده ام ناگهان سر به نیست میشوند ویا ناگهان به اوج فضیلت !! میرسند

او سالها دربند بود وآزاد میشد ودوباره اورا به بند می کشیدند اوهنوز جوان بود ، خیلی جوان که وارد کار زار شد ، او موسیقی را خوب میشناخت وبسیار خوانده بود ودیده بود ، هیچگاه تسلیم شوهر وخانواده نشد و بقول خود به اسارت نرفت .

صدایش زنگ داشت مانند تارهای سیم یک ویلون ارتعاش داشت وآدمی را به شگفتی وا میداشت .

حال درکجا پنهانش کرده اند ؟  وچگونه اورا زجر خواهند داد ؟ تا به کارهای نکرده اقرار کند ؟ با همان آمپولهای فلج کننده ؟ وآیا به او هم همان اتهامهای واهی را میزنند ، همان وصله هایی ناجور وگفته های بی اساس را ؟ وسپس اورا درون یک کفن سیاه خواهند پیچید ، چشمانش را نیر خواهند بست ودرمیدان بزرگ شهر به همراه دیگران در ( رقص مرگ ) شرکت خواهند داد ؟ .

بلی اورا بردند ، جرمش سنگین بود میخواست از انسان وانسانها دفاع کند او نمیدانست که درجنگل وحوش وبین حیوانات وروباطها وآدمهای الکترونیکی دارد زندگی میکند .

بلی ! او راهم بردند وجایزه را به کسی میدهند که خوب فیلم میسازد وخوب فیلم بازی میکند وخوب میرقصد و خوب میرقصاندوخوب حرف میزند وبا از ما بهتران رابطه دارد .

معنی حقوق اصلی بشر  یعنی همین ، یعنی ، هیچ ، یعنی پوچ !

ثریا/ از : یادداشتهای روزانه