پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۱

مرثیه مادر بزرگ

آنها نمیدانند ، نه آنها هرگز نخواهند فهمید خانه مادر بزرگ درگذشته

برا ی بچه ها  چه جای امن وروشنی بوده است ، آنها هیچگاه به

مفهوم این راز پی نخواهند برد

   آه ، خانه مادر بزرگ ، با آن کلوچه های خوشمزه آن

کیک های مربایی وآن قوطی های خوشبوی شکلات که مادر بزرگ

هفته ها آنها را پنهان میکند تا به این چند اسپرم نر بدهد!

آنها از دولتی سر  کارخانه داران مواد غذایی واسباب بازی هایی که

هر ثانیه تولید میشود صاحب چیز های تازه ای شده اندبا اینهمه

  هنوز هم با داشتن دنیایی از آشغال دچار خستگی روحی میشوند

وحوصله شان سر میرود!

پسرهفت ساله آی پد گالکسی دارد وهنوز حوصله اش سر میرود

دنبال چیز دیگری است ، دختر چهارده ساله اطاقش  از آلبوم

سی دی ها وفیلم ها ولپ تاپ وآی فون وآی پد  تلویزیون دستگاه

موزیک  پر شده، بازهم حوصله اش سر  میرود وبقول خودش (برد)

شده است ؟!

هیچکدام نمیدانند سر زمین مادری ویا پدریشان در کدام گوشه جهان

قرار دارد ، اما آمریکارا خوب می شناسند وشهر والت دیزنی

برایشان کعبه آمال است .

دیگری خرسهای قطبی وشهرهای یخ زده وبرفهای ( ایرتسکوک)

را بهتر دوست دارد ، درخت کریسمس با بادبا دکهای پلاستیکی

وگو های شیشه ای وکاغذ رنگی معنا ومفهوم بهتری دارد پاپا

نوئل وسنت نیکلاس همه رویا وآروزهای آنهاست تا هفت سین

پدر ومادرشان ؟ کاتولیک تر از پاپ شده اند ؟!

آنها نمیدانند کوروش ، اردشیر ،  آریو برزن وسورنا

بابک و..... حافظ ، سعدی ، مولوی ، فردوسی ، چه کسانی

بوده اند ، آنها تن تن ومیکی ماووس را بیشتر میشناسند .

نا م هیچکدام از سر زمین مادری یا پدری ریشه نگرفته ، آنکه

قوی تر بوده نامها را انتخاب کرده است.

حال باید نشست واسم هارا یاد گرفت ومعنایشان را .

نه خانه مادر بزرگ هیچ جلوه ای ندارد پار ک جلوی خانه با

یک بسته چیپس چند عدد سوسیس وچند هامبر گر لذت دیگری

دارد ، کلوچه های مادر بزرگ ارزانی خودش باد.

آنها موهای سپید مادر بزرگ ر ا نیز دوست ندارند پیکر بلورین

مادر وموهای بور پدر  روی همه زندگی آنها سایه انداخته است

آه مادر بزرگ ، چرا پوستش تیره تراز ماست ؟ پاپا چشمانش آبی

است وماما ، پوستش سفید وموهایش بور است .

حال چه باید کرد ؟ باید نشست برای این چند اسپرم بیگانه گریست ؟

نه ! هیچوقت ، زندگیشان ارزانی خودشان باد .شاید اگر پدر بزرگ

بود خانه مادر بزرگ برایشان ابهتی پیدا میکرد ؟!!!

مادر بزرک خیال میکند که از ازل واول هیچ نداشته است . این بهتر

است .شکلاتها را میخورد ، کیکهای خوشمزه اش را بخانه سالمندان

میفرستد ودرانتظار هیچ کس نخواهد بود/

مادر بزرگ به تنهایی کنار هفت سین خود نشست ، سیزده بدر

سبزه اش را به دریا سپرد تا به آنسوی مرزها برود وبوی او وسلام

را به خاک نیاکانش برساند.

مادر بزرگ دیگر درانتظار هیچکس نخواهد بود ، او به تماشای یک

فیلم قدیمی می نشیند که یادگاری از گذشته های درخشان وپر معنای

او میباشد.

------------------

تقدیم به همه مادر بزرگها وپدر بزرگها که در کنار نوه های ناشناس

خود راه میروند.

ثریا حریری / پنجم آپریل و شانزدهم فروردین 1391 اسپانیا

 

گم شدم

میخواهم فرو روم  ، تاقعر زمین فرو روم . میخواهم ،

از یک دیواربلند سنگی ، سقوط کنم ودر چاهی فرو روم

میخواهم دلی را نگاه کنم که آنرا با میله ی داغ

سوازنده اند وسوراخ کرده اند

زخم آن عمیق است ، عمیق تراز همان چاه

چشمه ی که درآن رویاهارا میدیدم ، خشکید

آن رودخانه از یک مرداب بو گرفته ، سرچشمه میگرفت

امروز من ورنجهایم ، هردوچهره به چهره هم داریم

در رگبار وطوفان

در جستجوی راهی هستم که مرا به قعر یک رود

بیاندازد

میخواهم گم شوم

میخواهم مرثیه ی بسازم شاید  از گناهانم کم شود

زمان درازی است که گم شده ام

همچنان که درکودکی خود گم شدم

امروز نیز درقلب کودکی نورسته

گم شدم ،  وگم خواهم شد

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

شیرما شمشیر ما

ملت عزیز وشریف ما ، هنوز سر چهارراه کهنه تاریخ ایستاده وارابه جهل ونادانی را روی خط سیر سخن رانیها میراند  همه شمشیر خونینی دردست دارند بیاد اجداد قرون گذشته ودر میدانها کژدار و مریز آهسته آهسته راه میروند .

آن خورشید درخشان ، سرگردان که بر پشت شیر سوار بود با چرخش و  گردش شمشیرها تسخیر شد بازیگران صحنه با سیب های سرخ اما نارس با لبهای دوخته درانتظار موج افتخار نشسته اند تا دستی از آسمان به کمک آنها بیاید.

شیر پر ابهت ما زیر پای ستوران مرد وخور شید به آسمان برگشت اما شمشیر بجای ماند تا در ازدحام بازار سیاست واقتصاد دست به دست گردد

امروز در زیر دست وپای خلایق هرچه لایق

دنبال کتیبه ی هستم که نامش فراموشم شده به دنبال آن کاشی های آبی رنگی هستم که سر هرنبش کوچه وبر آستان تاریخ نصب شده بود  ، بلی ، آنرا برای همیشه گم کردیم .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه چهارم آپریل 012

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۱

عاشقانه

تو بگوی با زبان دل خویش /اگر چه کسی آنرا نپسندد

تو بگو ، این زبان دل من است / نه زبان بی خردان

تو بگو حیلت هارا رها کنید / گر چه دراین میان ترا نخواهند

دیدی آن شورها ودیدی آن شررها / وشنیدی آن بانگها را

تو بگو  با زبان دل خویش / ودنبال کن حرف خودرا

تا چند ویرانه گری ، تا چند ریا کاری ،حاصل زندگی را بگو

باد کاشتن  حال طوفان درو  میکنند /طوفان ویران میسازد آنخرابه را

من دیده ام صبح روشن را / من دیده ام روی مردی را که خاموش میشد

من دیده ام لبخند گلها را/ من دیده ام باد بهاری را وباران وشبنم را

ای عاشقان ، ای عاشقان  / در پس ابرها ی نادانی /پس توان است

آه ...ا تنها یک چیز است برجا ....آنجا که باید بود یم ونیستیم

آنجا که آینده بود وقصه  غصه ها / آنجا که همه عشق بود بی ریا

وبی کدورت.

جامه ات سبز ورنگین ، خانه ات روشن وپرنور وما دراینجا تنها

تو درآنجا ، تنها ، در پس ابرهای تاریک واشک من برگونه ام جاری

این است آن حقیقت که ما باهم نیستیم ، نه نیستیم ، همه تنهاییم ، تنها

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه شب ، از دفترچه روزانه !

 

 

خیار چنبر/ فیله میمون !

از امروز تصمیم قطعی گرفتم دیگر لب به گوشت نزنم ، مدتها بود که کمتر گوشت بخصوص نوع قرمز آنرا میخوردم حال دیگر ابدا میلی باین کار ندارم.

روز گذشته یک بسته گوشت قرمز ومامانی که دوعدد قالب کره کوچک  روی آن بود خریدم با رنگ روشن بدون چربی ، از قسمت گوشتهای آماده گوساله ومرغ وگوسفند وغیره ....

امروز صبح آنرا باز کردم به به چه رنگ ورویی چه نرم ولطیف انگار همین الان آنرا از پهلوی حیوان بریده بمن داده اند !!! رویش را خواندم : نوشته بود : فیله میمون پاسا ؟! روز گذشته بدون عینک نتوانسته بودم روی آن را بخوانم تنها فیله را دیدم ؟؟؟ آخ هنوز حال تهوع دارم آنرا به درون سطل آشغال پرتاپ کردم  کارم همین است بخرم ودور بریزم  وندانم که چه کثافتی بخورد ما میدهند

بیاد روز سیزده افتادم ، یک خیار دراز وکلفت را از درون نایلون آن بیرون کشیدم فورا مانند حلوا میان دستم له شد ، بیاد خیار چنبر های شهر خودمان افتادم خیارهایی که مانند مار چنبر میزدند وقد هرکدام گاهی به نیم متر میرسیدروزی برایمان یک کیسه از آنها   را پیشکشی آوردند مادرم فریاد کشید که

این آشغالها خوراک اسب والاغ وقاطر است نه خوراک آدم  کدخدا گفت بی بی خانم ، تازگیها آنهارا میخورند خیلی هم خوشمزه است حال شما چند تارا بردارید  خوب بی بی هم ناچار از این پیشکشی چند عددرا برداشت وبه دورن آشپزخانه برد

بتول خانم شیرینی پز داشت مسقطی میپخت  زن نانوا هم درگوشه ی آخرین چانه خمیررا روی لپو میگذاشت تا به تنور بچسپاند همیشه آخرین چانه خمیر مال من بود که آنرا کماج میگفتند واو آنرا برایم درست میکرد ومیداد به دستم

آشپزخانه قدیمی ما  با چراغ موشی وفانوس وشمع روشن میشد وشعله های هیزم زیر دیگ وآتش تنور حسابی آنجارا گرم کرده بود ناگهان دیدم مادرجان به پشت افتا دویکی از این خیار چنبرها  میان دست بتول خانم است

ودارد آنرا حواله بقیه میکند  بیچاره مادرم از شدت خنده زیرش را خیس کرده بود  ومن هنوز داشتم درون تنوررا نگاه میکردم ببینم کماج من پخته یانه

امروز جای همه را خالی دیدم غذاهای طبیعی  گندم  جو واردهای طبیعی درون خم  روغن گوسفند اعلا درون سطلهای حلبی لحیم شده برنج های صدری   وگوشت گوسفندی ی که دردشت وصحرا تغذیه میشد امروز از دولت سر تمدنها  دیگر گوشت پیکر انسانرا هم بخورد ما میدهند وخیارهایی که به زور هورمون ومیوه هایی که معلوم نیست تحت چه شرایطی رشد میکنند  درون شکم ما خالی میشود و.... نتیجه؟ آش آش خالته / بخوری پاته نخوری پاته

لپو ، چیزی شبیه دم کنی  روی برنج است

به خیار چنبر خیار شینگ هم میگفتند

ثریا / اسپانیا  . سه شنبه

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

سیز ده بیرون ! چهارده به درون

خامشی نتوان ، باید گفت  ، با باد حدیث آرزومندی را

گاه باید گفت پیوند ما کجاست ؟ چرا خاموشید ؟

جوی روان ما خشکیده  در پی تشنگی های دیگری

بر لب جوی نشستن کنار بوته های پونه ومارها

همه درخوابیم  وبا تن خویش بیگانه

همه جا باران خشم از چشم ابر میبارد

ابرهایی سیاه ، کدر وتاریک

با شما هستم ، ای درختان تنومند ریشه دار

ریشه هایتان درشهر های هرزه پایدار باد

ای جوانه های نورسته ، شب را فراموش کنید

وای چرکین پوشان دیروزی

یاد باد آن خشکیهیای گذشته 

و... هیچ بارانی نخواهد توانست بشوید

دستهای خونینی شمارا

سبز ورنگین باد جام وجان شما

روح باغ همیشه شاد است

با حریری که به آهستگی وطنازی میوزد

سبز ورنگین باد سر زمینتان ، ای درختان ریشه دار

وبا ما بگوئید حدیث مهربانی را

ثریا/ اسپانیا/ سیزه فروردین 1391