جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

بهارانه

آن زمان که من ، مست گشته ، زلف میفشاندم ، تو نبودی مگر ؟

که هماهنگ میشدی بامن ، زار وناشاد ، میزدی برزمین ، آسمان را

» نیما یوشیج «

بهار هم موهبتی است ، چشمان نمناک ، اگر نباشند

در کنار کودکان معصوم که از یک پنجره کوچک

به برج مباهات دیروز مینگرند

برای آنها نه سرگردانی ، نه تهی بودن ، بی معناست

ما چون غباری با بیحوصله گی ، از شهرهای پر نور گذر میکنیم

با چه حوصله ی یکدیگررا میبوسیم

رنجی را که برشانه هایمان سنگینی میکند

با خود میکشیم

آبشاری از دلهره دردلم فرو میریزد

وعمق سنگین درد که در پهلویم

به نوبت جا عوض میکند

سپری از سنگ با خود دارم

ومیدانم که مرغان دیروز

از جنگل گریخته راهی دشتها وکوهها ، شده اند

من از یک غریبه پرسیدم :

خیار سبز ما چه مزه ای دارد

صنوبران کهن وکتیبه های قدیمی

آیا بهاررا باور دارند و؟

آیا آنرا به آواز میسرایند

غریبه مکدر بود ، سخت غریبه بود

گریه را سر دارد ، واز کنارم گریخت.

--------------------

ثریا/ اسپانیا/ جمعه 16/3

 

 

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

غروب بهاری

گلهایم را درباغچه میکارم ، در باغچه تنهایی خود

باد گرمی میوزد واز میان روح خانه میگذرد

بوی خوشی بمشامم میرسد ، کجا نشسته ام؟

به کجا میروم ؟ ازکجا آمده ام ؟

در شهری غریب ونشستن در میان لحظه ها

خیره شدن به پنجره هایی که همه رو به تنهایی باز میشوند

خانه ای ندارم ، خانه ام را گم کرده ام

آنرا ویران ساختند ، به شهری ودیاری آمده ام

که غروبهایش مرا بیاد کودکیم میاندازد

درآن سوی دریا ، روی پله های سنگی مینشینم

به رنگ آبی مینگرم ، رنگ سرد ، رنگ بی احساسی

رنگ آسمان ، رنگ لباسهای فرسوده دیروزم

اینجا ، آنجا ، همه جا

هیچ پیویندی با برگی ندارم

ریشه هایم با من نیستند

من درهوای خود نفس میکشم وبه آنسوی زمان

میاندیشم

به لالایی دایه ام ، به منقل سرخ پر آتش پدرم

وگریه های مادرم

درها همه رو به سرما باز میشوند

ومن صدای شکستن استخوانهایم ر ا میشنوم

....................

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

 

الموهدا / برای خنده !

کی باور میکرد یک زن هشتاد ساله با کمر دولا وعصا مومن ونماز خوان با یک مرد یواشکی عروسی کرده اونو بخونه ش آورده وشبها حال میکنند ،تازه چهار تا پسر نره خرد ده تا نوه وعروس وای وای چه آبرو ریزی اما خوب دیگه ؛ عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند. من والموهدا ( یعنی متکا) همدیگه رو دیدیم یکدل نه صد دل عاشثق هم شدیم زود هم رفتیم پیش کشیش که مارو عقد کنه اونهم نه یکبار بلکه سه باز درسه شهر مختلف چون الموهدا اهل ولایت بود ، خلاصه آنچنان عاشق هم شدیم که نگو نپرس من روزها یک لباس بلند ابریشمی تنم میکردم ووقتی هم میرفتیم بیرون یک کرست سفت وتنگ میپوشیدم که نفسم بند میومد انگار درخت قورت داده بودم الموهدا هم غرق خوشحالی عصارا هم بعنوان یک شئی شیک میگرفتم دستم با توری نازکی که روی سرم میانداختم یا یک کلاه بره با شلوار جین تنگ وکفش ورزش آخ که دل از عارف وعامی برده بودم. الموهدا هم خوشحال ازاین وصلت شبها زیر گوشم آواز زمزمه میکرد ؛ ای زیبایی ریتیوس ، ای الهه وای ونوس زیبا ومشغول حال میشدیم تا اینکه یکروز صبح آتفاب پهن من بلند شدم تا لباس بپوشم الموهدا هم خواب آلود پرسید کجا وخودش را انداخت روی من بعد گفت این بالش لعنتی را از روی شکمت وردار ، زن گفتم : الموهداجون ، این بالش نیست ، این شکم منه این دوتا نان بربری را هم که مبینی مثل اونکه در دکان نانوایی به سیخ آویزان میکنند به سینه من آویزانند پستانهای منند ....الموهدا نگاهی به شکم گنده وسینه هایم انداخت وسپس به پشت افتاد .

ای داد وبیداد مردک غش کرد ، فوری قند وآب آوردم تا بریزم در دهانش ، دیدم خیر ، طر ف رفته به آن دنیا وبدنش کبود شده مانند همون بادمجانهای ولایتش ، ای د اد وبیداد حالا چکار کنم ، باهر بابدبختی بود لباس به تنش کردم واورا کشان کشان بردم جلوی در آشپزخانه بعد داد زدم ،،،، آهای دزد آهای دزد ، به دادم برسید به پلیس زنگ بزنید عصایم را هم یکی دوبار زدم تو کله اش که بگویم با عصا اورا زدم تا پلیس وهمسایه ها بیایند همه چیز را مرتب کردم لباس خوابم را پو شیدم دولا دولا با عصا نشستم بالای سر ش وگفتم : خاک برسر ت کنند اینهمه سال تو نفهمیدی با یک زن صد کیلویی هشتاد ساله طرفی تو فقط یک نقطه رامیدیدی که مانند تونل چراغ میزد همون بهتر که مردی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آخرین چهار شنبه

بر نیکبختی روزگار پیشین گریه کردن واز مصائب امروزی شرمسار بودن ، کافی نیست ، پدران ما خون خودرا رییخته وبه خاک آمیخته اند ، آی زمین ، سینه خودرا بگشای تنی چند ازمردان آریایی قدیم را بما ارزانی بدار ، برای تجدید فتح دلهای بیقرار ، ای زمین سینه خودرا باز کن وچند تن از گذشتگان را دوباره بما نشان بده ، مردگان همه سکوت کرده اند صدای مرده ای مانند غریو سیل فریاد میزند :

یک تن ، تنها یک تن سر بردارد ، یک مرد برخیزد ، تنها یکنفر ، همه ما برای آمدن حاضریم  ، آنان که زنده اند زبان گفتن ندارند !.

این حرفها بی فایده است ، روز نو از راه میرسد  آهنگهارا موافق کنید ساغر  هارا لبریز از باده انگوری نمایید جنگهارا به بربر ها وخیمه نشینان باز گذارید .خوشه های انگور تاکستانهارا بفشارید <اب آنرا  بنوشید ، این نامش باده گساری نیست .

ساغر هارا پر نمایید ، دختران زیبای ما در سایه درختان میرقصند آن گاه که به سینه ای جوان ولبریز از زندگی آنها مینگرم در دل افسوس میخورم که آنها باید در اسارت بمانند.

امروز کجا هستند ؟  آن مردان دلیر وچرا  آواز دلیران را تکرار نمیکنند ، آه ای ایران من ، دهان شعر وهنر وزیبایی تو دیر زمانی است که بسته است ، زبانی که شایسته خدایان اساطیری بود امروز باید به دست عده ای نادان  پست وناچیز گردد.

چند سطر درشت وخوانا درتاریخ خودمان نوشته میبینم ،

نوروز همیشه پیروز است ، آتش خدایان هیچگاه خاموش نخواهد شد

چهار شنبه سوری روز پیروزی نور  بر تاریکی روز بر پایی آتش بزرگ بر همه شاد باد ذکر ونذورات خود را به خیمه داران بسپارید

ثریا/ اسپانیا . سه شنبه  سیزدهم / شب چهارشنبه سوری

 

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

برای خنده !

ممد اصلیتش از جنوبی ترین نقطه تهران بود او دچار یک بیماری مرموز ووحشتناک سکسی شده وهیچ دوا ودرمانی هم برایش پیدا نمیشد ، تنها یا باید به خود ارضایی خود مشغول باشد ویا دختر وزنی را گوشه ای گیر بیاورد با او بقول ادبا دربیامیزد همه فکر وذکر همین دنده ای بود که در وسط پایش قرار داشت .

مادرش میگفت اورا به هردکتری که بوده نشان دادیم حتی به خارج هم بردیم  اما افقه نکرد از بچگی کارش همین بوده اورا دراطاق حبس میکردیم دستو پاهایش را میبستیم موقع غذا خوردن باز میدیدیم رنگش به رنگ  زرد چوبه زرد ومعلوم نبود به چه طریق دوباره بع...له دخترا وزنان تا چشمشان به ممد میافتادگوشه پنهان میشدند ، همسایه ها وفامیل بمادر ش گفتند :

اور ا به یک کار هنری بگذارد ! مثلا آهنگری ، نجاری ، ویا برود دنبال کار ساز وضرب واین حرفها شاید این بیماری از سرش افتاد ،

مادرش سخت مومن ونماز خوان وبا دسته هنر وهنر مندان چندان میانه نداشت ....اما خوب  رفت برای او یک فلوت خرید او هر وقت میخواست در فلوت بدمد ، فلوت دراو میدمید ،! از دیدن دسته سازها سخت تحریک میشد هیچ دکتری تا آنروز نتوانسته بود اورا درمان کند.

سر انجام دکتر عباسقلی خان تویسر کانی که تصادفا زنش هم ماما بود به مادر ممد گفتند باید اورا عمل کرد ،  نه آنکه اورا خدای ناکرده از مردی ساقط کنیم ، نه، بلکه در  زیر گلوی او وزیر غده هیپرو تیرویید او !! یک غده ای هست که همه این بلا ها زیر سرهمان غده بی پدر  ومادر میباشد.

آقای دکتر تویسرکانی که برای دیدن یک دوره تخصصی ازکشور باینجا آمده بودند؟! اورا در  یک بیمارستان دولتی خواباندند تا عمل مهم را انجام دهند ، گلویش را بریدند وآن غده بی پدر مادرو باعث فسادرا بیرون کشیدند ، خیال همه راحت شد ومادر دست دکتر را بوسید واز آن روز شد خدمتگذار خانواده دکتر وخانمش .

گردنش جوش خورد اما بچه ها هرگاه اورا میدیند میگفتند >:

ممد مواظب باش سرت نیفته ، او دستی بسرکچلش میکشید ومیگفت نه سرم سرجایش هست اما ....انگار چیزی را گم کردم وپیدا نمیکنم میخواهم با یک دختر خوب عروسی کنم اما خوب........

آقای دکتر تویسرکانی که برای دیدن تخصص خود یعنی شناسایسی آدمهای فراری باخرج دولت وپاسپورت مخصوص سیاسی تشریف آورده بودند گویا همه چیز ممد بیچاره را با تیغ بی دریغ بریده بودندو

بیچاره ممد ، از خانواده خوبی بود ، همه فامیل او به ( آل  ها ) میرسید اما خوب دیگر دیر شده بود.

از : دفتر یادداشتهای دیروز ، ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

یادداشتهای روز یکشنبه

هفت سین وسبزی پلو!!!!!

امروز  نگاهی به سبزه ام انداختم دیدم درست مانند ریش بزکوسه شده نیمی سبز ودراز ونیمی ابدا از جای تکان نخورده است خوب از گندم ژنتیکی وعدس ساختگی که نباید توقع رویش داشت .

سنجد هارا از درون فریزر کشیدم بیرون چهار سال است که بیچاره ها هرسال از کیسه یخ زده بیرون میایند وسپس دوباره بعد از سیزده بدر داخل فریزر میشوند .

سیر ، به به تا بخواهی سیر هرکد ام مانند یک نارنگی بزرگ مثل قرص ماه یک طبق هم اگر بخواهم پیدا میشود .

سکه های قدیمی درون یک جعبه خاتم دوباره برق افتاده ونشستند روی میز .

سر که فرد اعلای مماز هم که درتمام شهر پیدا میشود .

سنبل هم فعلا در باغچه سر دراورده ومیشود با ذره بین آنرا تماشا کرد . ( سنبل هم مسیحی شده وتنها برای کریسمس گل میدهد) .

سیب اعلای شاهانه از دولتی سر چین همه جا به وفور یافت میشود .

سمنورا میشود با شیره گندم وآرد سرهم آورد ؟!.

چنتا سین شد ؟  شش سین ونیم ؟!

به بچه ها گفتم  ، من تازه از بیماری برخاسته ام میشود بروید شهر  ومقدار سبزی پلو برای من بخرید وکمی بیشتر تا آش هم در ست کنم ؟ ( نگفتم کنیم ) ؟

یکی گفت من تازه عمل کرده ام ورانندگی برایم غدغن است دروغ میگوید هفته پیش با دوستانش دورقهوه داشتند ، بعد هم من سبزیها را نمیشناسم تازه ....شوهر و بچه های من از پلوی سبز بدشان میاید ؟ امسال درست سی ویک سال است که من هرسال دراین شهر سبزی پلو وآش رشته وزرشک پلو درست کرده ام وهمه هم با به به وچه چه خورده اند !!

دومی گفت شوهر منهم از پوتاخه ورده ( یعنی آبگوشت سبز چندان خوشش نمی آید ، او هم دورغ میگفت چون هرسال بیشترین قسمت آش نصیب شوهر او میشد.مگفت من عاشق پوتاخه ورده شما شدم !!!!

پسرهای بیچاره هم که ابدا دردنیای ما زنانه نیستند سرانجام یکی از دخترهاگفت :

چرا (بری )پلو درست نمیکنی ( منظور زرشک ) است ، گفتم آهای ....زرشک ، عزیزم دیگر زرشک وزعفران از طلا هم گرانتر شده وهیچ دوست وفامیلی دیگر دستش باین نمیرود که نیمی از پو ل خودرا برای من زعفران وزرشک بخرد باید رفت سوپرهای ایرانی که دراینجا گمان نکنم غیراز یک انبار متعلق به مریم ومسعود دکان دیگری پیدا شود بعلاوه اگر هم پیدا شد بدانید زرشکش زرشک ساخت چین است وزعفرانش ساخت ایران وقلابی زعفران اعلای ایرانی به د ست ما نخواهد رسید از ما بزرگتر ها هستند که آنرا چاشنی همه چیز خود میکنند.

همین سبزی پلو با ماهی کپور ویک کوکوی سبزی میل دارید ؟ بفرمایید شام .

دختر بزرگم گفت :

شب چهار شنبه سوری  آن چی بود که خیلی نرم ودراز  ووسطش گردو بود؟ گفتم ببخشید آن چیز نرم ودراز را ابدا بیاد نمیاورم آجیل  هم همینجا درست کرده ام.

از روی شعله های شمع هم میپریم اگر میل دارید ، بفرمیایید .....

                  ثریا/ اسپانیا / یکشنبه یازدهم مارس 2012