دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

از تو نگویم

اگر از تو وسرز مینم نمیگویم ، نه اینکه فراموشم شده بلکه درحال حاضر کشوری به زیر خاک رفته دارم مانند شهر پمپی وباید خاک هارا کنار زد وسنگهای اصیل ودرخشان را بیرون آورد و به خورشید سلا می تازه داد و تا کمر درپیشگاه روشنی تابان خورشید خم شد ، نه در برابر قبله ی مجهول .

عشق بازی وجوانی وشراب لعل فام// مجلس انس وحریف همدم وشرب مدام// ساقی شکر دهان ومطرب شیرین سخن // همنیشنی نیک کردار وندیمی نیکنام // شاهدی از لطف وپاکی رشک آب زندگانی // دلبری درحس وخوبی غیرت ماه تمام //صف نشینان نیکخواه وپیشکاران با ادب // دوستداران صاحب اسرار وحریفان دوستکام//باده گلرنگ تلخ تیز خوش گوار سبک // نقلش ا ز لعل نگار ونقلش از یاقوت خام//

نکته دانی وبذله گویی چون حافظ شیرین سخن // وانکه این مجلس نجوید زندگی بروی حرام //

ودراین زمانه هیچ یک از آنچه دربالا رفت پیدا نخواهد شد ، باشد تا دنیای نوینی ونقشی تازه بر پا سازیم .

و....تو خود حدیث مفصل بخوان زین مجمل .

درجواب : خانم دکتر میم . دوست ویادگار دوران مدرسه وجوانی  یادش بخیر.                         ثریا. اسپانیا. دوشنبه

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

من وکارینال // بقیه!

آه ....مونسینور کاردیناله ویسکونتی دو اورلئان ، امروز جایت درآن سرسرا وخانه طلا خالی بود تو  راه را نیمه کاره رها کردی وادامه ندادی اگر مانده بودی امروز شاید آن لباده زر دوزی شده با ـ کلاه بزرگ ساخته شده از طلای سفید مزین به برلیانهای درشت ویاقوت روی سر تو بود. حیف .

او گاهی به دیدارمن میامد  ، مینشست گیلاسی شراب مینوشیدوزمانی هم با یکدیگر شام میخوردیم.

او دریک خانواده مخلوطی از  ، فرانسوی ، ایتالیایی ، اتریشی به دنیا آمده بود نسب او به دوکهای اورلئان میرسید آنروز ها این عنوانها برایمان دهان پر کن بودند  اما مروز میدانیم که میتوانیم هرکدام را که مایل باشیم بخریم ، هرکدام قیمتی دارند

خانواده اش همه مذهبی بودند به غیرا زپدرش که چندان تمایلی به کیش اجدادی خود نداشت وترجیح میداد روزهایش را درکلو ب های بازی با دوستانش بگذراند وشبها  روی یک صندلی بزرگ چرمی دسته دارش بنشیند وبا یک گیلاس بزرگ کنیاک اعلا چرت بزند خیلی کم درمراسم وجشن های سالیانه مذهبی شرکت میکرد اما درعوض درمراسم عروسی وجشن های خانوادگی بی قرار وشادمان بود.

مادرش ماریانا ترزا زنی خشکه مقدس وبسیار مذهبی  بی نهایت سخت گیر بود کلیسا منزل وماوای او بحساب میامد به همین دلیل هم چهار فرزند خودرا به مدارس مذهبی گذاشت .پسر بزرگ او دریکی از جنگها کشته شد ودو دخترش هردو عاشق یک کنت روسی شده بودند که خواهر بزرگتر خیلی زود دست بکار عروسی شد وکنت را باخود به سنت بیترز بورگ برد خواهر کوچکتر هم در کلیسا خودرا زنده بگور ساخت یعنی راهبه شد ! ودردرون یک اطاق خودرا زندانی نمود  تابا دعا ومناجات خودرا از وسوسه وعشق خلاص نماید همه امید سینورا ماریانا ترزا باین پسر بسته بود که روزی ردای بلند کاردینالی را بپوشد وچه بسا کلاه پاپ را نیز بر سر بکشد زمینهای زیادی دراطراف شهر داشتند که بیشتر آنها را موقوفه  کلیسا کرده بودند ویک قصر بزرگ اجدادی دربالاترین قله یک شهر شمالی  خالی  افتاده بود گورستان خانوادگی آنها نیز درکنار همان قصر قرار داشت او  چند زیان میدانست ، لاتین ، ایتالیایی ، فرانسه، انگلیسی ، اسپانیایی وآلمانی  مادرش نیز از یک خانواده  اشرافی  برخاسته بود

بقیه دارد

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

خط خبر

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست .گوهر هر کس از این لعل توانی دانست .

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند وبس / نه هرکو ورقی خواند معانی دانست .

ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی / ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست.                   غزل : حافظ شیرازی

---------------

جهان ودنیای امروز درست دست عده ی پیر ، بیمار ، علیل وعقل گم کرده افتاده است ، جوانان گروه گروه به تیر غیب گم میشوند وخون گرم آنان را همین ضحاکان حاکم مینوشند

کمترین خوشی وذره ی آسایش را ازمردم دریغ دارند ، هر چه  هست میخواهند شاید هم میل دارند با خود به دنیای دیگری ببرند که خود بر باور آنند.

ووای بر آنانکه نادانسته ویا دانسته به دنبال این بیماران روانی اند، کجا میشود جهانی دیگر یافت ودنیای دیگری ساخت بی آنکه ( پیری) حاکم باشد ؟!

صد ها سال پیش همه چیز به کندی پیش میرفت و اخبار خیلی دیر به دست مردم میرسید ، امروز بمدد تکنو..... همه چیز دارد بسرعت پیش میرود حتی مرگ هم دسته جمعی صورت میگیرد زمان فرصت ایستادن ندارد .

آنجا که توهستی ، شب است یانیمه شب یاصبح ؟ خبر هارا زودتراز من میگیری ؟ نه ؟

زندگی وسعادت من بجایی نرسید  شاید درعوض آرزوهای (شما) بر آورده شود . پایان خوش !

                                             ثریا

جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

فرشته خدا برای شام میاید

در کلاس درس ، همه زن ودختر بودند ظاهرا کلاسهای هیچگاه مخلوط نیستند ، هوای سرد دیوارهای کاشی سپید ومن میلرزیدم او دراطاق کوچکی پشت یک پنجره در یک جعبه نشسته بود وهرکسی که میل  داشت میرفت تا اعتراف کند درواقع یکنوع حاضر وغایب  واینکه چه کسانی آمده اند !

من درکنار بانویی که از قبل میشناختم نشستم ، او آمد وروی یک صندلی نشست ساعتش را باز کرد وگذاشت جلوی رویش روی میز کوچکی که کتابش  قرار داشت  واز زیر چشم یکا یک را دید زد ، سپس سخنان حکیمانه خودرا بابیانی شیرین وآ رام شروع کرد گویی لالایی میخواند ، گویی فرشته ای سروش ایزدی را بگوش میرساند همه ساکت وخاموش ومن دراین فکر بودم که آیا راست میگوید ودرست میاندیشد دوساعت تمام بدون هیچ  مکثی حرف زد سپس بانویی برگ اعترافات را خواند وهمه میبایست در مدیتشن فرو روند وجواب را بخود بدهند ! .

برای اعتراف به نزد او رفتم چیزی نداشتم که اعتراف کنم ؟ گناهی نداشتم جز درستکاری وگاهی خشم که گناه بزرگی محسوب میشد بمن گفت :

هیچگاه ترا فراموش نخواهم کرد برای هفته آینده به همراه بانوی .... به منزل تو خواهیم آمد اگر مزاحم نباشیم ؟ میل دارم بیشتر با زندگی تو وطرز تفکرت آشنا شویم .

بار دوم او برای شام بخانه ما آمد نمیدانستم چه چیزهایی را روی میز بگذارم آیا شراب مینوشد ؟ یا آب وقصد آنرا نداشتم که باو بپیوندم ومرید او شوم هرچند آرزوی یک مراد همیشه دردلم پنهان بود  آرزوی مرادی را داشتم که چرند به هم نبافد افسانه های دروغین را درون مغزها فرو نکند وکمتر پیروان خودرا مورد تحقیر وتجاوز قرار دهد .

شب او به همراه همان بانوی آشنا که عضو بالای کلیسا بود بخانه ما آمد ، گیج ومنگ بودم نمیدانستم چکار بکنم شراب را درتنگ گریستال ریخته در گوشه ی قرار داده بودم ومقداری غذاهای متفرقه ومتنوع  روی میز چیدم میلرزیدم  همه چیز از دستم رها میشد وهیچ چیز از نظرآن دو پنهان نبود صورتم سرخ شده بود پی درپی عذر خواهی میکردم آن بانو چند سئوال ازمن کرد ومن جوابش را دادم او تنها نگاهم میکرد دوچشم براق مانند یک گرگ که میخواهد گوسفندی را به کشتارگاه ببرد هم ترس وهم لذت درآن دو آیینه براق دیده میشدپوستش سفید موهای بور پرپشت که صورت زیبای اورا احاطه کرده بودند درصورت او هیچ نقصی دیده نمی شد به غیراز بیگناهی مطلق از اعصار قرون ا ز دورن کتب مقدس بیرون پریده وجان گرفته حال روبروی من درون مبلی نشسته بود اینهمه زیبایی ورعنایی وتشخص درهیچ یک از مردان خدا ندیده بودم .

...بقیه دارد

 

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

میان چرخ

هراسی ندارم ، از انفجار متراکم دردها

ابرهای تاریک وسیاه گذر میکنند

وهمه شبهای تاریک درکوچه پس کوچه های خیال

گم میشوند

هراسی ندارم ار مرگ و...تنهایی

وسرگردانی خودم در یک شب تاریک

که میتوانست روزی روشن باشد

نه به مرگ ونه به عاقبت آن نمی اندیشم

رها شده ام ،

از سنگینی عبور مردان وزنان یاوه گو ،

استوانه ی میسازم

به بلندای وپهناور ( ارک بم )

من به همراه زنجیری که برپایم بسته است

سنگهای بزرگی را بردوش میکشم

نه بسان شما

درانتظار خورشیدم ، تا از پنجره صبح  به درون آید

من دلبسته آن پنجره هستم

از عشق میگویم ، نه از مرگ ونیستی

بر طبل بزرگی میکوبم وبر دایره مهربانی

انگشت میسایم

من با زمزمه های شما بیگانه ام

از دنیای افسانه ای شما به دورم

روی به آبی آسمان دارم

به تماشای نو عروس تازه می نشینم

که میدانم روزی بر آسمان ظاهر خواهد شد

من سنگهای گرانبهایی دارم

که از چشم طمع اندوز شما خیلی به دوراست

شما درحسرت میکده اید

ومن درخم شراب غرق شده ام

شراب من خانگی است وبر مذاق شما

سازگار نیست

نان من از آردی ساخته میشود که

گندم آنرا خود کاشته ام

خود کوبیده ام

نان من از خرید وفروش .......

وتملک روح ودین تامین نمیشود

 ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه . فوریه 11

 

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

آشنایی

پدر ، آنچه را که میخواهم اضافه کنم این است که :

من اتومبیل ندارم ، همه اهالی محلی که من درآنجا زندگی میکنم صاحب اتومبیلهای شیک وزیبایی هستند تنها کارگران وزمین شورها روفتگران بدون اتومبیل راه میروند ویا با دوچرخه وموتور سیکلت خودشانرا به محل کار میرسانند ، خط اتوبوس وتراموی درآنجا نیست وتاکسی هم بسیار گران است بنا براین از قدرت من خارج است که خودمرا به مرکر شهر برسانم ودرکنار بانوان متشخص بنشینم وبه کللمات موزون کشیش ویا آوزهای زیبای او گوش کنم  قبول بفرمایید که مشگل است .

من چندان علاقه ی ندارم که از خانه خارج شوم سرم را بباغبانی ویا توشتن وخواندن گرم میکنم درهوای خوب پیاده روی میکنم وشبها دعای مخصوص را میخوانم همین ، حال اگر خیلی گناهکارم برایم باز هم دعا کنید تا خداوند بزرگ مرا ببخشد !

او دعای مخصوص را خواند وسپس سرش را بیرون آورد وگفت ما چهارشنبه ها کلاس داریم ومن درآنجا درس میدهم اگر دلت خواست سری به آنجا بزن ساعت شش ، خداوند ترا حفظ کند ، آمین .

بیرون آمدم ، چشمانم رو به سیاهی میرفتند خداوندا ، از من چه میخواهد ؟ آیا دوباره باید به کلاس بروم وزیر دست راهبه ها تنبیه شوم؟ هزاران سئوال درمغزم غوغا میکرد باز با پای پیاده راهی سر بالایی خانه شدم درحالیکه روحم را درآنجا بجای گذاشته بودم وروح اورا باخود به خانه میبردم .

بقیه دارد