جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

فرشته خدا برای شام میاید

در کلاس درس ، همه زن ودختر بودند ظاهرا کلاسهای هیچگاه مخلوط نیستند ، هوای سرد دیوارهای کاشی سپید ومن میلرزیدم او دراطاق کوچکی پشت یک پنجره در یک جعبه نشسته بود وهرکسی که میل  داشت میرفت تا اعتراف کند درواقع یکنوع حاضر وغایب  واینکه چه کسانی آمده اند !

من درکنار بانویی که از قبل میشناختم نشستم ، او آمد وروی یک صندلی نشست ساعتش را باز کرد وگذاشت جلوی رویش روی میز کوچکی که کتابش  قرار داشت  واز زیر چشم یکا یک را دید زد ، سپس سخنان حکیمانه خودرا بابیانی شیرین وآ رام شروع کرد گویی لالایی میخواند ، گویی فرشته ای سروش ایزدی را بگوش میرساند همه ساکت وخاموش ومن دراین فکر بودم که آیا راست میگوید ودرست میاندیشد دوساعت تمام بدون هیچ  مکثی حرف زد سپس بانویی برگ اعترافات را خواند وهمه میبایست در مدیتشن فرو روند وجواب را بخود بدهند ! .

برای اعتراف به نزد او رفتم چیزی نداشتم که اعتراف کنم ؟ گناهی نداشتم جز درستکاری وگاهی خشم که گناه بزرگی محسوب میشد بمن گفت :

هیچگاه ترا فراموش نخواهم کرد برای هفته آینده به همراه بانوی .... به منزل تو خواهیم آمد اگر مزاحم نباشیم ؟ میل دارم بیشتر با زندگی تو وطرز تفکرت آشنا شویم .

بار دوم او برای شام بخانه ما آمد نمیدانستم چه چیزهایی را روی میز بگذارم آیا شراب مینوشد ؟ یا آب وقصد آنرا نداشتم که باو بپیوندم ومرید او شوم هرچند آرزوی یک مراد همیشه دردلم پنهان بود  آرزوی مرادی را داشتم که چرند به هم نبافد افسانه های دروغین را درون مغزها فرو نکند وکمتر پیروان خودرا مورد تحقیر وتجاوز قرار دهد .

شب او به همراه همان بانوی آشنا که عضو بالای کلیسا بود بخانه ما آمد ، گیج ومنگ بودم نمیدانستم چکار بکنم شراب را درتنگ گریستال ریخته در گوشه ی قرار داده بودم ومقداری غذاهای متفرقه ومتنوع  روی میز چیدم میلرزیدم  همه چیز از دستم رها میشد وهیچ چیز از نظرآن دو پنهان نبود صورتم سرخ شده بود پی درپی عذر خواهی میکردم آن بانو چند سئوال ازمن کرد ومن جوابش را دادم او تنها نگاهم میکرد دوچشم براق مانند یک گرگ که میخواهد گوسفندی را به کشتارگاه ببرد هم ترس وهم لذت درآن دو آیینه براق دیده میشدپوستش سفید موهای بور پرپشت که صورت زیبای اورا احاطه کرده بودند درصورت او هیچ نقصی دیده نمی شد به غیراز بیگناهی مطلق از اعصار قرون ا ز دورن کتب مقدس بیرون پریده وجان گرفته حال روبروی من درون مبلی نشسته بود اینهمه زیبایی ورعنایی وتشخص درهیچ یک از مردان خدا ندیده بودم .

...بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: