چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

آشنایی

پدر ، آنچه را که میخواهم اضافه کنم این است که :

من اتومبیل ندارم ، همه اهالی محلی که من درآنجا زندگی میکنم صاحب اتومبیلهای شیک وزیبایی هستند تنها کارگران وزمین شورها روفتگران بدون اتومبیل راه میروند ویا با دوچرخه وموتور سیکلت خودشانرا به محل کار میرسانند ، خط اتوبوس وتراموی درآنجا نیست وتاکسی هم بسیار گران است بنا براین از قدرت من خارج است که خودمرا به مرکر شهر برسانم ودرکنار بانوان متشخص بنشینم وبه کللمات موزون کشیش ویا آوزهای زیبای او گوش کنم  قبول بفرمایید که مشگل است .

من چندان علاقه ی ندارم که از خانه خارج شوم سرم را بباغبانی ویا توشتن وخواندن گرم میکنم درهوای خوب پیاده روی میکنم وشبها دعای مخصوص را میخوانم همین ، حال اگر خیلی گناهکارم برایم باز هم دعا کنید تا خداوند بزرگ مرا ببخشد !

او دعای مخصوص را خواند وسپس سرش را بیرون آورد وگفت ما چهارشنبه ها کلاس داریم ومن درآنجا درس میدهم اگر دلت خواست سری به آنجا بزن ساعت شش ، خداوند ترا حفظ کند ، آمین .

بیرون آمدم ، چشمانم رو به سیاهی میرفتند خداوندا ، از من چه میخواهد ؟ آیا دوباره باید به کلاس بروم وزیر دست راهبه ها تنبیه شوم؟ هزاران سئوال درمغزم غوغا میکرد باز با پای پیاده راهی سر بالایی خانه شدم درحالیکه روحم را درآنجا بجای گذاشته بودم وروح اورا باخود به خانه میبردم .

بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: