سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

اعتراف به گناه

پرسید باید برایم آنهارا ترجمه کنی وبگویی که چی میخواندی ؟

گفتم محال است بشود آنهارا به زبان دیگری درآورد ونشان داد آنها تنها به زبان من سروده شده اند وترجمه آن باید چیز مضحکی از آب دربیاید وآن لذتی را که من میبرم محال است در تو ایجاد شود.

هنگامیکه برگشتیم همه کتاب را برایت خواهم خواند ..( بی انکه بدانم واقعا میتوانم یا نه ) !

اول آشنایی

----------

مدتها بود که دیگر برای مراسم دعا وانجام فریضه های مذهبی به کلیسا نمیرفتم ، کلیسا مرا زده کرده بود چیزهایی درآنجا بچشم میدیدم که با واقعیت فاصله داشتند ، اما گاهی برای اعترافات سالیانه خود به کلیسای بزرگ شهر میرفتم تا اعتراف به گناهان ناکرده خود بکنم این جزیی از تعلیمات دین ما بود.

آنروز بعداز ظهر با پای پیاده راهی محل اعترا ف شدم صف نسبتا بزرگی از زنان ( تنها زنان گناهکارند ) ! درآنجا دیده میشد منهم داخل صف شدم . در نوبت خود ایستاده بودم پیزنی حدود یکساعت حرف میزد وگریه میکرد ومن از پشت پنجره توری اورا میدیدم که تا چه حد بیحوصله شده است اما با سکوت وآرامش ومتانت خاصی گوش به لاطائلات آن پیر زن داده بود .

من از پشت پنجره توری به تماشای او ایستاده بودم وکمی از چهره اورا میدیدم ، موهای بور پرپشت بر پیشانی بلند او سایه انداخته بود چشمانش به رنگ عسل تازه میدرخشید درعین حال غمی سنگین روی آنها دیده میشد ، پیر زند گریه ها وناله هایش تمام شد وبیرون آمد سپس نوبت بمن رسید .

پشت پنجره چوبی نشستم جلوی چهره او یک توری سیاه دیده میشد طذهرا او مرا میدید اما من نمیبایست اورا ببینم !

دعای مخصوص را خواندم وسپس گفتم :

پدر مقدس من مدتهاست که به کلیسا نمیروم نمیدانم چقدر گناهکارم در جشنهای مخصوص مذهبی هیچ شرکت نمیکنم ایمانم درقلبم نشسته ومحکم جای گرفته من از دنیای پر زرق وبرق بیرون بیزارم ، پدر مرا ببخشید من از خیلی چیزها سر درنمی آورم وبرایم هضم آنها سنگین است پدر ، اگر گناهکارم برایم دعا کنید ، زتدگی من درمیان اوراق کتابهایم وموسیقی میگذرد به هیچ مردی فکر نمیکنم وهیچ مردی در زندگیم وجود ندارد ، تنها هستم تنهای تنها من با آدمهای قصه هایم سر گر مم واندیشه هایم جای دیگر ی سیر میکنند به موسیقی عشق میورزم وبا آن به خدا میرسم به آنچه که دیگران در طول روز میخواهند به آن بر سند ونمیتوانند ( از سوراخی درتوری نگاه اورا روی خود احساس میکردم ) سنگین شده بودم دهانم خشک شده بود وبغض گلویم را میفشرد درعین حال از خود میپرسیدم مرد باین زیبایی چگونه خودش را درون این سوراخ زندانی کرده وهمه عمرش را به این دین غمگین وسخت تسلیم نموده است؟ .

پرسید نامت چیست ؟ باو گفتم ، پرسید زادگاهت کجاست ؟ باو گفتم وسپس ادامه دادم .........

بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: