دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

برگشت بخانه

هر نفس آواز عشق میرسد از چپ وراست

ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست

ما بفلک بوده ایم یار ملک بوده ایم

باز هماجا رویم جمله که آن شهر ماست

راه برگشت بخانه را در پیش گرفتیم ، هوا بشدت سرد بود او پتوی خز خودرا دور من پیچید ورادیورا روشن کرد این بار یک موسیقی کلاسیک از باخ پخش میشد ، او گفت :

نمیدانم تو این افسانه را شنیده ای که شیطان بصورت یک زن زیبا جلوی تو ظاهر میشود تا ترا بفریبد ، گفتم گاهی هم بشکل یک مرد زیبا ، بلند قامت مانند تو ظاهر میشود وسرم را روی شانه او گذاشتم و گفتم هرکه را فریب بدهی مرا نمیتوانی فریب دهی ، بعدها میگفت نفهمیدم این کلمات را دربیداری شنیدم یا درخواب ؟!

سپس باخود گفتم :

هر چه هست الان خوش است ، درهوای گرم مطبوع این اتومبیل وزیر پتوی خز درکنار زیباترین مرد قرن قرار دارم ، من نه به مفهوم حقیقی بلکه بشکل مجازی درحال حاضر راه خودرا گم کرده  حال درزیر سایه او میتوانم آرامش داشته باشم آخ درزیر آن چهره محبوب ودوست داشتنی چه میگذرد ؟ او بفکر نجات روح خودش میباشد ومن درحال خوشی غرق شده ام :

کوی خرابات عشق ، گر تو بدانی کجاست

کعبه فراموش کنی ، قبله تو گویی هبهاست

کعبه ندارد خبر ، قبله ندارد اثر

در گذر از هردو گر روی تو باخداست

وسپس باو فکر میکردم که روزی یک چشمه روشن آب حیات دروجودش جاری بود ومیتوانست با آن کاملا رفع تشنگی کند وبه خدایش نزدیک شود ، حال آن چشمه پاک تیره وآن آب زلال گل آلود شده است وجز لجن خودخواهی چیزی درآن نشست نکرده است .

تنها زمانی باو افکار روشنی دست میدهد که پشت پنجره اطاق مینشیند وبه آسمان نگاه میکند ساعتها درسکوت میگذراند سپس  آه بلندی میکشد درچشمانش هیچ شعله ی نمیدرخشد چشمانی شیشه ای خسته احساس لطیف بهره بردن از زندگی  وآنچه را که طبیعت به رایگان دراختیارش گذاشته است ..........بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: