دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۰

سفر

شادروان پروین اعتصامی شاعره بزرگ ایران ، دردیوان اشعارش

میگوید : حدیث نیک وبد ما نوشته خواهدشد/

زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است/  آن بانوی بزرگوار هنوز پایش را از سرزمین خود بیرون نگذاشته بود وهنوز به شهر برده فروشان

وبرده داران وپااندازان نرفته بود ، او با روح پاک وقلب بی آلایش خود واندیشه های دست نخورده اش این دیوان را بوجود آورد .

عالیجناب فرمودند که باید به سفری چند روزه بروم برای یک سمیناروسخن رانی باید به مرز فرانسه بروم وشما بامن خواهید آمد نپرسید ایا میل داری  تنها امر به گفتن بود که شما خواهید آمد بنا براین لباس گرم بردارید وفردا صبح زود ساعت چهار حرکت میکنیم صبح زود ، با یک ساک حاوی چند تکه لباس بدنباللش روانشدم وبسوی اتومبیل او که درپارکینک خانه پارک شده بود رفتیم ، اتومبیل ؟ نه ، یک معجزه ، تا به انروز چنین اتومبیل را حتی درخواب هم ندیده بودم اتومبیلی ساخت کشور ایتالیا وکارخانه معروف که هرسال چند عدد از آنهارا برای واتیکان میسازد ومدل کهنه سال بد را به نوکیسه های تازه به دوران رسیده با قیمت اصلی میفروشد.

دستگیره ها همه از طلای ناب ودرونش با جیر وچرم وچوب آگاژو ویک پتوی پوست خز درکنار لباسهای عالیجناب که مرتب روی صندلی عقب دراز کشیده بودند ، خودنمایی میکرد .

او انتظار داشت که من شیفه شده فریاد بکشم ، آه چه اتومبیلی؟!! تنها پرسیدم صبحانه را کجا میخوریم چون من باید قهوه ام را بنوشم سرم درد میگیرد ، گفت در وسط راه می ایستیم ؛ اتومبیل حرکت کرد گویی روی ابرها شناورم بی هیچ تکانی وبی هیچ حرکتی همه چیز آن اتوماتیک بود حتی کمر بندها ، رادیو بکار افتاد وصدای انکرالصوات مردان بگوش میرسید که  دعا میخواندند ،

باخود فکر میکردم حالا لابد بااین اتومبیل بی همتا ویگانه اش جلوی یکی از کافی شاپهای وسط راه که مخصوص رانندگان کامیون ومسافرین عادی است خواهیم ایستاد ویک قهوه سرد یخ کرده درون یک لیوان کثیف وچند تگه نان بیات با کمی کره ومربا خواهیم خورد وسپس بمن حال تهوع دست خواهد داد ایکاش چند آب نبات باخود آورده بودم .

پس از طی چند کیلومتر که از شهر دور شدیم اتومبیل وارد یک خیابان فرعی شد وپس از طی چند خیابان پردرخت وکوچک جلوی یک خانه ایستاد دربالای درب یک زنگ بصورت زنک کلیسا آویران بود که با طنابی آنرا تکان میدادند واو زنگ را به صدا درآورد ، درباز شد ، کسی نبود ، وارد یک راهروی بزرگ ودراز وسپس وارد یک حیاط چهار گوش شدیم که دور تا دورآن درهای بسته با پنجره های بسته به رنگ سفید وآبی خودنمایی میکرد.

هیچکس نبود ، او باهمان لباس اسپرت گرانقیمت خود ماندد یک سرو بلند قامت ایستاد ومدتی به اطراف نگاه کرد ، دروسط حیاط چند درخت بید سرخم کرده وگویی در جلوی این سرو بلند تعظیم میکننددراین بین ناگهان صدای چرخی بگوش رسید وچند راهبه با یک سینی چرخدار حاوی صبحانه ظاهر شدند راهبان نیر لباشان به رنگ درهای بود آبی وسفید !.همه چیز بی صدا شروع شد بی هیچ فریادی وآرامش برهمه جا حاکم بود. آنها مانند کبوتران با بالهای بلندخود تعظیم کردند وروی زانوان خم شدند گویی درمقابل خداایستاده

تعظیم میکنند وسپس سفره سفیدی را ازروی سینی برداشتند ....و...ه یک سینی نقره حاوی چند قوری نقره واستکانهای رزنتال لب طلایی وکارد وچنگال نقره قندان نقره وبیسکویتهای خانگی نان تازه گوشت خوک دود ی تخم مرغ کره مربا عسل پنیر ، شیر وخامه تازه سفت شده و...دیگر چشمانم جایی را وچیزی را نمیدید ، راهبه ها بیصدا با کفشهای بی صدای خود غیب شدند نگاهی به دورحیاط غم انگیز انداختم همه درها بسته بودند اما بعضی از کرکره ها نیمه بازبودندومعلوم بود شخص یا اشخاصی از پشت آن بنظاره ایستاه اند ، وحتما باین نوع پذیرائیها عادت دارند  من یک پلور یقه بسته اسکی ویک کت وشلوار تنم بود وتنها زینتی که داشتم صلیب اهدایی عالیجناب بود که پدر مقدس روی آن به صلیب کشیده شده بود دستی به آن کشیدم و با خودگفتم اگر او دوباره زنده میشدواینهمه شکوه وجلال را میدید بطور قطع ویقین داوطلبانه میخواست که اورا دوباره به میخ بکشند.......وداستان همچنان ادامه دارد

از کتاب ، قصه ها وغصه های من

 

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

ذره ناشناس

گفتی ، بمان ، گفتی ، بخوان ، وهمین تویی که میمانی ، خود

توخواهی بود ، ماندم ؛ خواندم وگفتم برای ذات بودن ووارستن

وبیرون شدن  ازخود ورشد کردن وبالا رفتن ورسیدن به......

هیچ ! ایکاش میماندم ، میماندم روی خاک گسترده ، زیر آسمان

آبی ونمیرفتم فرا تروترا رها نیمکردم .

» لطیفه ای است نهانی «  فهمیدن وبیرون شدن و...بکجا رسیدن؟!

بود من ، نبود من ، نیست من ، یا هست من ، یاگوهر پاک وجود من

نه درگذشته است ، نه درحال ونه درآینده .

اینک آن لحظه ی است که باید گفت  وخواند آواز های گذشته را ،

میل ندارم با کلمات  خودرا عریان کنم ، دیرگاهی است که از سردی

عر یان بودن میترسم .

همه چیز درگنجینه خیالم انباشته شده ومن به تماشای جنگ اضدادم ،

اگر مرا نیک میپندارند ، پندارشان نیک باد گاهی نیک هم دردآور

است وگاهی ممکن است به ویرانی برسم .زمانی آن ناپیدای پیدا ،

میان جنگ بزرگ اضداد آمیزش آب با باد وخاک با آتش  مرا درخود میپیچد ،

من آتشم وباید خاموشم شوم،

اینک میدانم دروجودم هنوز ذراتی موج میزند و آن ذره ناشناخته

در میان آن است .

ثریا/ مالگا / اسپانیا/ شنبه / 7/1/2012

تو ، به تقصر خود افتادی از این در محروم / ازکه مینالی وفریاد چرا میداری؟ .حافظ

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

شمع برای مادر

امروز مطابق هر شب جمعه که تو به آن اعتقاد داشتی ، شمعی روشن کردم وبه پایش نشستم  تا باتو حرف بزنم.

بلی مادرجان ، تو دردوران وقرن خوبی به دنیا آمده بودی وخوب هم زندگی کردی ، مجبور نبودی گوشتهای ( کلونی ) وهورمونیزه را به نیش بکشی ، ومجبور نبودی نانهای چند بار آرد شده والک شده وپخته شده درشکلهای گوناگون بخوری .تو اصولا از گوشت بیزار بودی همیشه خراک تو لبنیات بود وسبزیجات ومیگفتی که من : لاشخور نیستم تا گوشت حیوان مرده را بخورم نانهای ما درخانه پخته میشد وهرگاه میخواستی کسی را تحقیر کنی ، میگفتی او نان بازاری خورده است !!!!

هر بار که پایمان به ده میرسید کد خدا برایت گوسفندی میکشت آبگوشتی بار میگذاشتند وپدرم با عده ای ناشناس به ده میامد تا درانجا بساط کباب وعرق خوری وساز وآواز را راه بیاندازد .

خاله جان باشوهرش فورا ده را ترک میکردند داییهای میرفتند وما میماندیم ودود کباب وتار پدرم وآواز یک ناشناس .

صبح زود ماهم ده را ترک میکردیم وبقایای خوراکیهارا برای آن آدمهای باصطلاح ( درویش) میگذاشتیم ودیگر پدرم را نمیدیدم تا سور وساتی دیگر.

رفتی تا با یک مرد خدا شناس وصلت کنی ، اما این یکی خدا نشناس ترازهمه همسرانت بود وخاک وطوفانی که بپاشد غبار آن هنوز روی صورت من نشسته است واز تو میپرسم :

مادر جان ، کجایت دردمیکرد که خود ومرا به دست یک مشت دیوانه وگرسنه دادی ؟

دوستانم را قبول نداشتی چون یا ( از اقلیتهای ارامنه خوب ) بودند ویا از آن توده ای های نسناس وتو یک روز یکی از آنها را جلوی در خانه بقصد کشت کتک زدی وآن دختر دیگر هیچگاه بامن روبرو نشد.

تو میگفتی اینها آدم نیستند !! وامروز واقعا مادرجان باید بگویم دیگر من آدمی ندیده ام ، انسانی ندیده ام ، در قرن بدی پیر شدم درقرن حیوانات ودرکنار وحوش وهنوز بوی آن آبگوشت ده وآن بوی خاک وپهن اسبها در مشام جانم نشسته ودلم برای اسبها تنگ شده وبرای آن صفای ده وآن شبهای مهتابی وآن ستاره گانی که همه شب تا صبح میدرخشیدند وصدای ناله آبشار وزمزمه آب وعطر گلهای اقاقی وآن کوه بلند که زادگاهم بود آن کوه که مرا میترساند ودرعین حال مادرم بود . روانت شاد مادر

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

پاسخ به دوست

آنچنان مست شدم ، مست شدم ، از گرمای عشق

کز تمام دنیا تنها دلم ، هوای ترا دارد

آنچنان مست بودم که دلبستم به روی همه

وچشم دوختم به عقربه های ساعت

شب ، تب میکرد وساعت تنها مونسم بود

به هنگام وزیدن نسیم

بوی عشق درهوا وسوسه ام میکرد

میدانستم ، میدانستم این نسیم روزی بوی ترا خواهد آورد

این نسیم با تو وبا نفس تو درآمیخته ومرا به آسمان برد

حسی به رنگ پیراهنم  آ ن راز نهانی را

تا خواب نیمه شب  پنهان میداشت

من توانستم درآ بهای گل آلود غسل بکنم

وچند بار بگویم : برای رضای دل

وزیر باران بایستم بسوی قبله عشق نماز بگذارم

بی آنکه به زندانبانم نام اورا بگویم

ردای پوسیده من ، دیگر نیازی به پیرایه ها ندارد

پیرایه های الوانی که بر درختان خشک میدرخشند

من خود پوشش خویشم .

با سپاس .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه 4.1.12

 

هدیه دوست

و   چنین بود او ، چنان زنی ، که بردیوارهای گچی سفید

رنگ میکشید ، رنگ عشق ، به زلال آب وبه رنگ خون

دل به آن تصور وتصویر دیرین سپرده ؛ دراین فضای آلوده

که میبرید نفس هارا ،

واو بود چنین زنی که ، صائقه وار بر سر زندگی فرود آمد

نه برای سوختن وبردن خرمن ،او حامل پیام عشق بود

او همیشه به مشتاقان وصل ، شادی میبخشید بی هیچ تصویر

آلوده ای وهیچ پیرایه ای ،

پیراهن یوسف وکنایه های  کهن ، سوخت بال وپرش را

واو همچنان عنقا وار پرچم عشق را بردوش میکشید

او هنوز هم میتازد ، هنوز هم چنان عقابی تیز پر درآسمانها

در پرواز است .

------------ گ. میم. الف.   یزدان پناه ،از تهران

بهتر دیدم تا قبل از آنکه پای مارا با بند ببندند برایت این

هدیه را بفرستم بامید پذیرش . گ. یزدان پناه

------- با سپاس فراوان از تو دوست دیرین / ثریا

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

هدیه کار دینال

آه ... عالیجناب ، شما مرا غافلگیر کردید ، شما دراین لباس اسپرت

چقدر زیبا بنظز میرسید هر چند شکوه و جلال آن لباده مشکی با کمر

وشال بنفش آن زنجیر های طلایی آن صلیب بزرگ ودکمه هایی از

طلا وزردوزی شده را ندارد اما شما باین لباس با زیبایی خودتان

جلوه وشکوه داده اید .

متاسفم عالیجناب که نمیتوانم این هدایای گرانبهای شمارابپذیرم

این گوشواره های بلند تزیین یافته با مروارید وبرلیان واین انگشتر

بزرگ برلیان که حتی برای ناخن شصت پای منهم بزرگ است .

نه ، عالیجناب ، این هدایا برای سر من گشاد وزیادی است !

بهتر است آنهارا به همان بانوانی بدهید که با لباسهای ابریشمی وتور

مشکی با گردنبدهای مروارید والنگوهای برلیان پشت مجسمه ها

راه میروند.

من به هیچ عنوانی نمیتوانم از آنها استفاده کنم چرا که نمیتوانم درمجامع

بلند پایه دست دربازوی شما گذاشته ودرحالیکه گوشوارها درگوشم

میرقصند به جماعت بگویم ( هدیه همسرم میباشد برای سال نو ) !!

زندگی من باشما آهنگی جداگانه وآرامی دارد هیچ چیز اضافه نباید

آنرا فرسوده وخراب کند زندگی ما آرام است ( اگرچه محفی باشد)

در اینجا نه تبرکی هست ونه تقدیسی یک سنفوی کامل زیبا وجذااب

که دراخر به اوج میرسد ولحظاتی چند مارا به خلسه فرو میبرد در

این خانه ، نه از روح القدس خبری هست ونه مراسم دیگری اجرا

میشود ، من نمیدانم آیا هنگامیکه دربستر درکنار من دراز کشیده اید

آیا به مریم مقدس وقدیسین دیگر نیز میاندیشید ؟ این روزها مسیح شما

نوزاداست دیگر بر صلیب دیده نمیشود  شما دوتکه اید ، عالیجناب !

شب گذشته نیز مرا دوتکه کردید یک صورت بمن دادید ویک مخرج

زنی سی ساله با مخرجی بیست ساله این روزها شهر آکنده از ایمان

وشادی است من آنهارا نظاره میکنم وبانتظار شما مینشینم شب گذشته

انگشتری بزرگ قرمز شما بالای سرم مانند یک نورافکن بزرگ کنار

دو جعبه مخملی آبی حاوی هدایای شما میدرخشید هدایای شمارا من

نپذیرفتم شما چگونه انگشتهای باریک بلند همسر خودرا تابحال-

ندیده اید این انگشتری برای همان پبرزنهای پر افاده خوب است که آنرا

نماد بازماندگانشان جلوه دهند وشما درمیان آنها مانند یک مجسمه

ساخته شده از طلای ناب ومرمر میدرخشید وراه میروید وجلوه

میفروشید آنها سرخم میکنند وشما باسرعت خودتان را بخانه میرسانید

تا به آرامش واقعی دست یابید ، آنچه میان من وشما اتفاق میافتد

یک موسیقی زیباست که سرانجام به شعر می نشیند اما اگر آن مردم

خشکه مقدس درهمان حال دست بر پشت شما بگذارند دستهایشان

داغ میشود آنچنان که گویی به آتش جهنم نزدیک شده اند آتشی که

دردرون خود آنهاست.

هر صبح زود روی پله های بالکن بلند می ایستید عرق از سروروی

شما جاری است گنبدهای بزرگ کلیسا وناقوسها از دور برق میزنند

وشمارابسوی خود میخوانند وچنان با شتاب خانه را ترک کرده و

بسوی اتومبیل گرانبهای خود میروید که من فرصت خداحافظی هم پیدا نمیکنم.

در زیر آن گنبدها شما ماسک دیگری بر چهره میگذارید با آن

لباسهای جواهر دوزی شده زیر ابروان پر پشت وزیبایتان چشمهای

خودرا پنهان میکنید وبه سکوت می نشینید

نمی دانم آیا سنفنوی های شبانه درشما نیز احساسی بوجود میاورد؟

وآیا حرکتی بشما میدهد ؟ یا مانند همان مجسمه ها خشک وسخت

کلمات بزرگ را بر زبان میرانید وبا لبان بسته میخدید ویا با شادی -

در درون خود زمزمه میکنید وآبشاری از شوق درشما سرازیر

میشود وباخود میاندیشید آیا بازهم میتوانید مرا چند تکه کرده ویک

فورمول کامل ریاضی از من بسازید؟! .هر چه باشد عالیجناب

من عاشق شما هستم وشما نیز مرا عاشقانه دوست دارید وهمین

کافی است.

ثریا/ اسپانیا/ از: ورق پاره های دیروز !